همسایه طبقه چهارم / داستانی از م. ح. عباسپور
ادبیات اقلیت ـ داستان “همسایه طبقه چهارم” اثر م. ح. عباسپور:
.
همسایه طبقه چهارم
«کوشش کنید از راه صعب عبور کنید»
آنی گفت: «گوش کن، صدایی نمیشنوی؟» گفتم: «مهم نیست لابد مال یکی از همسایههاست.» دوباره گفت: «اما صدا از پاگرد میآد.» گفتم: «اینکه دیگه گوش کردن نداره. لابد یه نفر داره بالا میره.» و صدای تلوزیون را کمی بالا بردم.
اسم کاملش انسیه بود و من به شیوۀ بیشتر زوجها بهخصوص در سالهای اول ازدواج، آنی صدایش میزدم. مثل اینکه: «ببین این تصویر به پسزمینه میخوره آنی؟» یا «بهتر نبود برا پردهها رنگ قهوهای را انتخاب میکردی که با کابینتها و نهارخوری ست باشه؟» یا «دوباره تفالۀ چای را توی سینک خالی کردی، عزیزم» و همین دست جملات و… وقتهایی هم که عصبانی میشدم، چندبار این اسم «آنی» را زیر لب صدا میکردم و تعجب میکردم از اینکه دیگران چرا زنهایشان را به این اسم که از همه سادهتر و شیکتر و با مسماتر بود، صدا نمیکردند و سر آخر میگفتم: «آنی، آنی، آنی! از دست تو من بالاخره یه روز سر به کوه و بیابون نذارم خوبه» و کم پیش میآمد البته که کارمان به جاهای باریک بکشد.
از همان روزهای اول، یک مرامنامه بین خودمان امضا کرده بودیم که در ابتدا فقط چند بند داشت؛ از جمله اینکه: «در هرحال همدیگر را دوست داشته باشیم.» و «اگر لازم شد برای هم بمیریم.» و «اجازه ندهیم کسی توی زندگیمان بیاید، یا دخالت کند.» و… همین چیزها و یکیش هم این بود که: «زیاد زندگی را جدی نگیریم.» و هر روز چیزی به آن اضافه میشد، طوری که بعضی وقتها یادمان میرفت و با تعجب من به آنی یا آنی به من میگفت: «یعنی واقعاً قرار بود که…»
بعد هم اینکه چون تصمیم گرفته بودیم که توی هر کار کوچک و بزرگی اول مشورت کنیم و بعد تصمیم بگیریم، بهندرت پیش میآمد که با مشکل روبهرو بشویم و چون از سر حوصله و با طمأنینه تصمیم میگرفتیم، هیچ وقت پیش نمیآمد که از کردۀ خود پشیمان بشویم.
ما طبقۀ اول بودیم و به عبارتی همکف بودیم. یعنی تقریباً با کف یکی بودیم، چون واحد ما تنها سه پله میخورد. بالای ما زن و مردی میانهسال نشسته بودند با سه چهار بچۀ قد و نیم قدِ آرام که بزرگترینشان هفت سال بیشتر نداشت. بالای آنها یک زن و شوهر ارمنی بودند که کاری به کار کسی نداشتند و توی جلسات ماهانه هم اغلب چیزی نمیگفتند و بالای آنها، یعنی طبقۀ آخر ساختمان، زنی بود که تازه چند سالی میشد که تنها شده بود، یعنی اینکه همسرش را از دست داده بود و به گمان من درست همین جاهاست که کلمۀ «همسر» معنا پیدا میکند. اگرچه صورتش پر چین شده بود و دستهایش شروع کرده بود به لرزیدن، اما او هم آزارش به کسی نمیرسید و «ترجیح میداد همۀ کارها را خودش انجام دهد.» و این مهمتر از هر چیز دیگری بود.
هفتاد سال بیشتر نداشت و به قول خودش بازیهای روزگار او را «به این روز» انداخته بود. میگفت: این اصرار «خدا بیامرز» بود که ما طبقۀ آخر رو انتخاب کنیم. و اینکه: «آن وقتها هنوز خانههای روبهرویی درست نشده بودند و میشد از همان جا تا انتهای بولوار را دید.» من داشتم روی «بازیهای روزگار» فکر میکردم و اینکه تازه «بازیهای المپیک» تمام شده بود و اینکه بازیها، همۀ بازیها، بالاخره تمام میشود، الا «بازیهای روزگار.» میگفت: «جوان بودیم. فکر نمیکردیم روزی از پا بیفتیم و نتونیم چهار تا پله رو بالا بریم.»
چهار پله نبود. سی و هفت پله بود. درست سی و هفت پله. این را اولین باری که تصمیم گرفتم ــ یعنی تصمیم گرفتیم؛ چون همانطور که قبلاً گفتم ما اغلب «تصمیم میگرفتیم» یعنی هیچ کداممان بهتنهایی تصمیم نمیگرفت ــ چمدان کوچک پیرزن را بالا ببرم متوجه شدم. کوچک بود، اما سنگین بود. بهشوخی گفتم «پیرزنی با چمدانی پر از طلا» گفت: «نه مادر، وسایل اون خدابیامرزه چفت و بست حسابی که نداره این خونه میترسم اتفاقی براشون بیفته.» بعد تا دو ماه و ده روز این شد کار من که هر بار که از بیرون بر میگشت، چمدانش را بالا میبردم.
اوایل در میزد. بعد دیگر لازم نبود در بزند، چون صدای پایش را که لخلخکنان روی زمین کشیده میشد، به محض ورود میشناختم. چمدان را میگذاشتم بالا و برمیگشتم. برمیگشتم و دستش را میگرفتم ــ درحالیکه هیچ وقت یادم نمیآمد یک بار دست مادرم را گرفته باشم ــ و او روی هر پاگرد پنج تا شش دقیقه استراحت میکرد و من مجبور بودم مثل ابوالهول یا اجل معلق یا هر چه، برای چند دقیقه بالای سرش سیخ بایستم تا کمی که درد زانوهایش فروکش کرد، با هزار سلام و صلوات بلند شود و ما ــ من و او ــ به راه صعبمان ادامه دهیم. تازه بین تصمیمش به بلند شدن و بلند شدن، باز چند دقیقه طول میکشید که برای من انگار یک سال بود.
این بود که تصمیم گرفتم ــ تصمیم گرفتیم ــ که من او را روی دوشم بگیرم و از پلهها بالا ببرم که کار خستهکنندهای بود، اما وقت من کمتر گرفته میشد و میتوانستم زود برگردم به سراغ زندگی خودم. وزنش زیاد نبود، اندازۀ یک چمدان متوسط کمی کمتر و بیشتر، اما این که خودش را ولو میکرد روی شانههای من و گاهی دستش بیاختیار دور گردنم، زیر گلویم حلقه میشد و من تا آستانۀ خفه شدن پیش میرفتم، بد بود.
بعد ما ــ من و آنی ــ نشستیم که عقلهایمان را روی هم بگذاریم و به یک نتیجۀ جدی و تصمیم عاقلانه برسیم. مثل همیشه گزینههایی را که به ذهنمان میآمد، توی برگههایی که جلو دستمان بود، کنار هم چیدیم، حتی دورترین و بدترین گزینهها را. من میگفتم و آنی مینوشت. آنی میگفت و من مینوشتم و بعد از یک ساعت کلی برگۀ امتحانی سیاه کرده بودیم. چون اغلب روی برگههای بچهها مینوشتیم که با این کار به اقتصاد خانواده کمک کرده باشیم.
من معلم بودم و از شغل خودم که به من فرصتی میداد که به زندگی خانوادگیام هم رسیدگی کنم، بدم نمیآمد. آنی تازه درسش را تمام کرده بود و داشت، یعنی داشتیم دنبال یک شغل مناسب میگشتیم که هم درآمد خوبی داشته باشد و هم فرصت کافی داشته باشد که به من و زندگی خانوادگیاش برسد.
گزینهها را با حوصله روی برگههای سفید یا دقیقتر، پشت برگههای سیاهشدۀ بچهها مینوشتیم و یکی یکی خط میزدیم. اولین چیزی که به ذهنمان رسید این بود که به همین شیوه ادامه دهیم، منتها من یک کتاب دایرهالمعارف جیبی همراهم باشد که در فواصل بین نشستنها و برخاستنها دایرۀ معلوماتم را گسترش بدهم. به این ترتیب، من وقتم تلف نمیشد و موقع وارد شدن به خانه کمتر غر و لند میکردم. اما این تصمیم دستکم به دو دلیل عملی نبود. یک اینکه نور پاگردها زیاد نبود و ما مجبور بودیم مهتابیها را عوض کنیم که این قضیه مطمئناً با مخالفت همسایهها روبهرو میشد و دیگر اینکه حمل یک کتاب ولو کوچک در کنار آن چمدان سنگین کار را ساده نمیکرد هیچ، که سختتر میکرد و من بیشتر خسته میشدم.
بعد به ذهنمان رسید که خانه را عوض کنیم و برویم یک جای دیگر. این میتوانست گزینۀ خوبی باشد، اما با یادآوری دشواریها و سگ دو زدنهای زیادی که برای پیدا کردن این خانه پشت سر گذاشته بودیم و آن همه قرضی که بالا آورده بودیم، زیاد معقول نبود. چون هرگونه تصمیم به عوض کردن خانه خواه ناخواه مستلزم هزینههای محاسبهشده و محاسبهنشدهای بود که برای ما که کفگیرمان بعد از خرید خانه به ته خورده بود، حکم نوعی حماقت را داشت. از طرفی این خانه محاسن زیادی داشت که هرچه از زمان ساکن شدنمان میگذشت، بیشتر بر ما آشکار میشد. از جمله اینکه ما ساکن شده بودیم و این چیز کمی نبود. بعد اینکه آپارتمان چهار واحده بود و آرام بود و خانهها اگرچه کوچک بودند، اما آفتابگیر بودند و خلاصه به گشتن و بازگشتن و پیدا کردن و فروختن و عوض کردنش… نمیارزید.
یک گزینه هم این بود که مسئولیت را بین همۀ اهالی تقسیم میکردیم، مثلاً هرکدام یک هفته… که این یکی هم بلافاصله رد شد، چون آنها اگر این کاره بودند، همانوقت که من زیر یک چمدان سنگین عرق میریختم و هن و هن میکردم، دست کم یک خسته نباشید ساده میگفتند. اما آنها انگار اصلاً ما را ندیده بودند و سایهوار از کنار ما ــ من و چمدان؛ یا من و پیرزن همسایه ــ رد میشدند. البته این خوب بود، چون من آدمی بودم که از ترحم و دلسوزی و این جور چیزها بدم میآمد و همین که آنها آزارشان به کسی نمیرسید، خوب بود.
گزینۀ دیگر این بود که ما هم مثل بقیۀ همسایهها و مثل یکی دو ماه اول، خودمان را بزنیم به بیخیالی و بگذاریم خودش تکهتکه و لخلخکنان بالا برود. اصلاً اگر سختش بود چرا بیرون میآمد؟ میتوانست بیرون نیاید. یا اگر هم نمیتوانست بیرون نیاید، خانهاش را عوض کند. مگر از قدیم نگفتهاند موسا به دینش و عیسا… اما در همان لحظه عصبانیت ما که تازه داشت اوج میگرفت، فروکش کرد. چون خیلی زود فهمیدیم که این یکی هم عملی نیست. گذشته از دشواریهایی که داشت، وظیفۀ اخلاقی و وجدانی ما حکم میکرد و اصلاً از همان اول یاد گرفته بودیم که هر جا فروافتادهای بود، دستش را بگیریم نه اینکه به او تیپا بزنیم. تازه مگر ما خودمان توانسته بودیم خانه را عوض کنیم و اصلاً خانه عوض کردن مگر به این راحتیها بود؟ خنده دارتر از همه این بود که از خانه بیرون نیاید. مگر میشد کسی همۀ عمرش را از خانه بیرون نیاید ولو اینکه این «همۀ عمر» شامل تنها دو یا سه سال باشد؟ چون ما فکر میکردیم بیشتر از دو یا سه سال به پایان عمرش نمانده باشد. اینگونه بود که این پیشنهاد هم مثل چند پیشنهاد قبلی و چند پیشنهاد بعدی در همان نشست اول رد شد و میخواستیم تصمیم دربارۀ پیرزن همسایه را به نشستی در آینده موکول کنیم که همان لحظه یک پیشنهاد خوب به ذهن آنی / انسیه آمد که معمولاً و از آنجایی که توی دبیرستان ریاضی خوانده بود، ذهنش در چنین شرایطی بهتر کار میکرد و بهتر مسائل را تجزیه و تحلیل میکرد. و طبیعی بود که من هم در همان لحظۀ اول، بدون اندکی فکر کردن، آن را بپذیرم. چون گذشته از اینکه پیشنهاد از سوی آنی/ انسیه بود که به ذهنش اعتماد داشتم، یک راه حل نهایی بود و کسی هم جز ما درگیر نمیشد یعنی مجبور نبودیم به همسایههای دیگر رو بیندازیم و از آنها برای حل مسئله کمک بخواهیم و بالاخره اینکه مگر قرار بود چند سال دیگر زنده بماند و ما هم که هنوز جوان بودیم و بهراحتی میتوانستیم پلهها را، سی و هفت پله را، بالا و پایین برویم و تازه مگر روزی چند بار بیرون میرفتیم و در نهایت اینکه بین سه پله و سی و هفت پله هم آنقدر فاصله نبود که ما را به تردید وا دارد.
این بود که من صبح همان روز پیشنهاد را با پیرزن طبقۀ چهارم در میان گذاشتم و او با روی باز پذیرفت و حتی با آن زبان پیرزنانه و دوستداشتنی تشکر هم کرد و اینگونه بود که از فردای همان روز، او شد پیرزن طبقۀ همکف و ما شدیم «همسایۀ طبقۀ چهارم» و هر کدام از همسایهها هم در اولین نشست ماهانۀ آپارتمان از ما به خاطر آن عمل بشردوستانه، جداگانه و با عبارتهایی که پر بود از اخلاص و صمیمیت تقدیر کردند.
حالا دیگر من با وجدان آسوده روی تراس مینشینم و آنی/ انسیه برایم چای میآورد و گاهی هم قهوه و درحالیکه دست همدیگر را گرفتهایم و مراقبیم زیاد به لبۀ تراس نزدیک نشویم، از آن بالا به درختهای پیر خانههای همسایه نگاه میکنیم و من هر بار که پیرزن طبقۀ همکف را میبینم، با لحنی مهربانانه میگوید: «پیر شوی پسرم» و از اینکه من با وجود پنجاه و چند سال هنوز آنقدر جوان ماندهام که یک نفر به من میگوید پسرم، به ادامۀ زندگی امیدوار میشوم و با خودم میگویم: «همین جمله، همین چند کلمۀ ساده، به اندازۀ یک دنیا ارزش دارد.» و همان لحظه زن ارمنی طبقۀ سوم از کنار ما رد میشود و پیرزن با همان لحن مهربانانه میگوید: «پیر شوی پسرم» و من تازه میفهمم که تقریباً همۀ بیناییاش را از دست داده است و اگر طبقۀ اول یا چهارم بودن ربطی به دردهای زانو و پشت و حتا معده داشته باشد، ربطی به بینایی آدم ندارد و چه خوب که ما ــ من و آنی/ انسیه ــ هنوز بیناییمان را و هیچ چیز دیگری را از دست نداه ایم و از اینکه بیست سی سال قبل در یک اقدام انساندوستانه تصمیم گرفتیم که جایمان را با پیرزنی که در آستانۀ مرگ بود عوض کنیم، پشیمان نیستیم. اصلاً پشیمان نیستیم. مثل وقتی که آدمها توی مترو، اتوبوس یا هر جای دیگری به محض نشستن دنبال کسی میگردند که سنش چند سال از آنها بزرگتر باشد یا اینگونه نشان بدهد و آنها بتوانند جایشان را با او عوض کنند. البته در بیشتر موارد اکثر «آنهایی که اینگونه نشان میدهند» هم با جملۀ سادۀ «ایستگاه بعد پیاده میشویم» پیشنهاد مطرح شده را رد میکنند و آنها مجبور میشوند با سرافکندگی و حقارت دوباره روی صندلیهای خشکشان تکیه بدهند و باید آدم خیلی شانس بیاورد که در چنین مواردی نه تنها پیشنهادش پذیرفته شود، بلکه با روی باز پذیرفته شود و همراه باشد با جملات قدرشناسانه. جملاتی مثل: «پیر شوی پسرم» یا «پیر شوی مادر» که البته و به رغم استفاده از کلمات متغیر، معنای یکسانی را به ذهن متبادر میکنند. یک معنا و نه بیشتر.
ادبیات اقلیت / ۲۲ دی ۱۳۹۷