هیس کار دارم / ندا حمیدی نژاد

کارگاه داستان / ندا حمیدی نژاد
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
هیس کار دارم
ندا حمیدی نژاد
آخ، چقدر می سوزه. همیشه تو همه چیز خنگ بودم. پس به چه دردی میخورم. یک تیغ ساده هم نتونستم درست وحسابی استفاده کنم. زدم خودم رو ناکار کردم.
دوش دستی را روی زخم پای ام گرفتم، خیلی بزرگ نبود اما پوست روی زخم کنده شده بود. قرمزی خون که شسته شد، سفیدی پوست ام بیرون زد. کف موزاییکهای سفید حمام پربود، ازخرده موهای سیاه، که با خون قاطی شده بود. آب سنگین حرکت میکرد. موهای داخل توری چاهک را با دست جمع کردم. راه آب یکدفعه باز شد. چاهک مثل یک مرد گرسنه هر چی آب جمع شده بود را با ولع بلعید و هری صدا کرد. داخل مشت ام یک گلولهی بزرگ از مو بود. تازه این فقط برای یکی از پاهای ام است. حال ام از خودم بهم خورد. جای زخم ام میسوخت و از درد زوق زوق میکرد. پاهای ام را کنار هم جفت کردم. خدایی به زحمت اش میارزید. پایی که موهای اش را تراشیده بودم، از سفیدی برق میزد.
-ایولا. یعنی من این قدر سفید بودم و خبر نداشتم. خوب معلومه. وسط این همه مو، که چیزی دیده نمیشد.
آقاجون لخت، گوشه حمام روی ویلچر نشسته بود. فقط یک تکه پارچه گلدار رویه تشک قدمیام را روی پاهای اش انداخته بودم. بدون لباس، با این تکه کهنه پارچه گلدارخنده دار شده بود. هیچ ابهتی از اکبر آقای چند سال پیش برایش نمانده بود. میلرزید، نمیدانم، از سرما بود یا از خجالت. خودش را روی صندلی ویلچر جمع کرده و با چشمهای بی روح و ماتش به من نگاه میکرد.
-قربون چشمات آقا جون. چیزی شده؟ نوکرت ام. مثل اینکه این سکته بدجوری ناکارت کرده. ندیده بودم، این جور مات پسرت شده باشی. سرصبحی قبل اینکه بیام، از بیمارستان مرخص ات کنم. رفتم سر وقت چمدونی که سی ساله لباسهای مامان رو توش نگه داشتی. چمدون رو که باز کردم، انگاری همه لباسها جون گرفته بودن. باورت میشه انگاری شده بودم قد یه بچه هفت ساله. دامن گلدار و بلند مامان تو اتاق راه میرفت. صدای النگوهاش رو میشنیدم. عین اون موقع ها، که سر صبحی ظرف میشست و من با صدای جرینگ جرینگ النگوهاش از خواب بیدار میشدم. لامصب وقتی اون شیشه عطرش رو باز کردم، پرت شدم سی سال پیش. نمی دونستم تو هم از این چیزها بلدی. دیده بودم، یه موقع ها میری سر وقت چمدون، ولی حالیام نمیشد. بدمصب آگه از کسی یادگاری داشته باشی، انگاری یه تکه از خودش رو پیشت جا گذاشته. درست فهمیدم دیگه؟ گمون ام تو هم، اون لباسها رو که نگاه میکنی، حالات عینهو من میشه. آره، و گرنه بی خودی که اون کهنه لباسها و شیشه عطر خالی رو نگه نمیداشتی. هیچ میدونی از اون روزی که، کتک خوردم، دیگه طرف چمدون نرفتم. همین که از مدرسه رسیدم خونه دامن رو مامان پوشیدم، یهو تو بی هوا خفت ام کردی. اولین بارم نبود ولی یه جوری زدی که، آخرین بارم شد. تا امروز دیگه دست به اون چمدون نزدم. جون من، یه وقت ازم دلگیر نشی، یه جفت جوراب شیشهای هم بود، پوشیدم اش. می دونستم ناراحت می شی، برا همین نشونت ندادم. بد فرم شده بود، موهای پام بدجور سیخ سیخ زده بود بیرون. حالا دیگه درست شد اکبر آقا. بگو دست ات طلا.
خون پای ام بند نمیآمد. مثل اینکه سالها است، پشت زخم ام کمین کرده بود. انگار سالها، منتظر یک خراش بود. منتظر یک زخم. یک ریز میآمد و خیال بند آمدن نداشت. مثل زنی، که یک عمر حرف نگفته دارد و منتظر یک اشاره است، تا بگوید و هی بگوید. آن یکی پایم را بی خیال شدم و رفتم سراغ دستم. آنها هم پر از مو بود. موها خیس شده و پیچ وتاب خورده بودند. یک بافت چندش و کثیف عین خود من. دستهایم را به آقا جون نشان دادم.
-نگاه کن. حالت بهم نمی خوره. انگاری یک مشت کرم روی دستهایم وول خورده و همانجا خشک شده. حالا میفهمم، این مردها چقدر کثافت هستند. مامان حق داشت این قدر از ما بدش بیاد. نه؟
آقاجون اخم کرده بود. گر گرفته بود عینهو ذغال های منقل. قرمز شده بود، عینهو گوجه رسیده. عصبانی بود، خیلی بیشتر، از وقتی که تو کبابی شاگردش بودم و هنوز بلد نبودم گوشتها را خوب ورز بدهم و به سیخ بکشم. اگر میتوانست، حتماً آنقدر داد میزد، که همسایهها در خانه بیایند. حتماً کمر بنداش را در هوا تاب میداد و سگک اش را به سر و صورت ام میکوبید. تو نگاهش به اندازه سی وهشت سال سنم داد بود و تشر. از چشمهایش ترسیدم. شیر آب داغ را تا جایی که دیگر جا نداشت بازکردم. حمام پرشد از بخار و مه. چشمهای عصبانی آقاجون پشت بخار ماند و محو شد. ژیلت را روی دستم کشیدم. رد سفیدی مثل یک جاده نورانی تو شب روی دستم ماند.
-زبون نداری، کله رو که می تونی تکون بدی. آخی، چقدر دلم تنگ شده، برای داد زدنت اکبرآقا؟ ناراحت نمی شی که به جای آقا جون بهت بگم اکبر آقا. معلومه، که ناراحت نمی شی. اکبر آقا یه ابهت دیگه داره، نه؟ مامان هم همیشه این طوری صدات میکرد. یادت که هس؟ خیلی ازت میترسید. یادته؟ اون هم میزدی. نه؟ اون قدر میترسید، که وقتی رفت، دیگه حتی من هم نخواست ببینه. هر وقت بهونه مامان رو میکردم، میگفتی بزرگ می شی، یادت می ره. گذشت اکبر آقا. گذشت، اما عینهو سیخ از کباب. ردش هنوز بد جور رو دل ام مونده.
دستانم را جفت کردم و جلوی صورت ام گرفتم. قطرههای آب روی پوستم سر میخورد، به این میگن تمیزی.
-تا آرنج بسه. دیگه بالاتر رو تیغ نمیزنم. خر که نیستم، میفهمم. هر چیزی یک عرفی داره نه؟ ناسلامتی مرد هستم. آستین کوتاهتر از این هم که نمیپوشم.
آینه قاب پلاستیکی سفید روی دیوار حمام را برداشتم. بخارش را با کف دست پاک کردم. یک ترک بزرگ داشت، که درست از روی چشمهایم رد شده بود، کمی تکانش دادم. ترک روی پیشانیام افتاد. قیافهام هیچ فرقی با عکس جوانیهای آقاجون که سی سال است روی دیوار چرک و چرب کبابی زده شده نداشت. همان سبیل پر پشت مشکی، همان موهای فرمدل گوسفندی و همان ابروها. این ابروهای لعنتی پیوندی، که همیشه مرا اخمو میکرد. حتی وقتی میخندیدم، انگار که همزمان هم اخم میکردم و هم میخندیدم. حتماً اگر این پیوندی ابروهایم را بردارم، خیلی عوض میشوم.
-ببینم، توهم جوانیهات عین من بودی؟ سبیلت پر پشت بود و مشکی؟ البت که سبیلهای اکبر آقا هنوز هم پر هست. فقط از بس سیگار کشیدی زرد شده. اینقدر کشیدی، تا سکته کردی و لال شدی. خدایی سبیل سفید یه ابهت دیگه نداره؟
به سبیل ام دستی کشیدم. تیغ را بردم سمت صورت ام. آقاجون چشمهای اش کمی درشت شد. دهان اش را کمی باز کرد و نالهای از ته حنجره کرد.
-نترس. به این کاری ندارم. گفتم که، هر چیزی یه عرفی داره. می خوام پیریام سبیل داشته باشم. یه دست سفید. بأس یه جور معلوم شه تا حالا لب به سیگار نزدم. فقط یک ذره…
تیغ را روی پیوندی ابروی ام کشیدم. با پشت دست خرده موهای روی صورتم را پاک کردم. خیلی عوض شده بودم. خندیدم. از ته دل خندیدم. همه صورت ام میخندید. دیگر از اخم همیشگی ابروها خبری نبود.
-چطوره؟ ابروهام رو میگم، خیلی فرقی نکردم فقط پیوندیش رو تیغ زدم.
آینه را از جلوی صورتم کناربردم. آقا جون اخم کرده بود و ابروهای اش میلرزید. نه، همه بدن اش میلرزید. پوست چروکش. هیکل اسکلتی و استخوانیاش. حتی ویلچر فلزی و خشک اش. صدای جیر جیر ویلچر عین صدای ناله داخل حمام میپیچید. اگر میتوانست الان داد میزد و مرا میزد.
-بخند. نکنه روت نمی شه، بشورمت؟ قول می دم تمیز بشورمت. همیشه گند دماغ بودی. بی خیال، بخند. تازه پسرت خوشگل شده. آخه من قربون اون عصبانی
تات بشم. آگه یک کوچولو خوش اخلاقتر بودی، شاید مامان ولت نمیکرد. اینقده سخت نگیر، اکبر آقا. بچه بودم ولی اونقدر حالیام بود، که بفهمم یک کاری کردی که مامان حال اش از هر چی مرده به هم بخوره. ببینم، تا حالا فکر کردی، آگه دختر بودم مامان من رو با خودش میبرد؟
رفتم زیر دوش. آب داغ از نوک سرم تا کف پایم میریخت. موهای فرفریام را آب لخت کرده بود و روی پیشانیام ول شده بود. دوست داشتم تا ابد زیر آب بمانم. در بطری شامپو را باز کردم، حمام پر شد از بوی عطر شامپو. بوی تمیزی. روی سرم ریختم. آب قاطی شامپو شد و کف کرد. همه چیز لیز شد و کفی. سرم، صورتم، بدنم و موزاییکهای حمام. احساس کردم همه چیز از تمیزی لیز شده و برق می زند. سرم را بالا گرفتم. دانههای ریز آب به صورت ام میخورد و داخل دهان و بینیام میرفت. سرم یکدفعه گیج رفت. یاد بچگیام افتادم، که تو گود آنقدر چرخ چرخ میزدم تا سرم گیج میرفت. از گود که میآمدم بیرون هنوز گیج بودم و تلو تلو میخوردم. آقاجون یک شکلات از جیب بغل کت اش در میآورد و جوری که همه بشنوند میگفت: این جایزه پسر پهلوون ام هست. سرم که گیج رفت، احساس کردم، وان حمام شده گود زورخانه.
-یادته؟ با هم میرفتیم زورخونه. دوست داری بازی اون موقع ها رو بکنیم. بزن زنگ رو.
زیر دوش ایستادم. آب از سر و صورت ام میریخت. دستان ام را مدل پهلوون های زور خانه باز کردم و دور خودم چرخیدم. آب زیر پاهای ام شلپ شلپ صدا میکرد.
-یه دختر دارم شاه نداره.
از خشگلی تا نداره.
به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم.
به راه دورش نمیدم.
به نفس نفس افتادم. سرم گیج رفت. نشستم کف خیس و داغ حمام. هنوز نفس ام جا نیامده بود.
-به کسی می دم که کس باشه
پیرهن تنش اطلس باشه… کم اوردم.
سرم را بین دو زانوی ام گذاشتم.
-یادته؟ قبلاً خوب میچرخیدم. نفس کم آوردم. یه وقت فکر نکنی سیگار میکشم.
دوش آب را بستم. آقا جون سرش را پایین انداخته بود، چشمهایش را سفت بسته بود و میلرزید.
سردت است؟ نه بابا این جا گرمه این اشکها چیه؟ مرد که گریه نمی کنه.
آقا جون ناله میکرد واشک میریخت. تیغ را برداشتم و رفتم به سمتش. با لگد زدم زیر لگن قرمز رخت چرکها. لباسها و آب سیاه داخل لگن چپه شد، کف موزاییکهای حمام. لگن را دمر کردم و نشستم روبروی آقا جون درست جلوی پاهای اش. پاهای استخوانی و کج اش، لمس و بی حرکت بود. نمیدانم گریه کرده بود، یا آب صورت اش را خیس کرده بود. چشمهای اش خیس بود و قرمز. نه. مطمئن ام گریه کرده. چانهاش را گرفتم و سرش را بلند کردم.
-گریه نکن. ناسلامتی مردی. دوست داری تمیزشی؟
آقاجون سرش را به علامت نه بالا برد.
– معلومه، که دوس داری. باید تمیزشی. حالا دیگه نوبت اکبر آقاست.
شامپو را روی سرش ریختم. کف کله طاس اش، شامپوی زرد رنگ سر خورد. بلند شدم ویلچر را سمت دوش آب هل دادم. آب و شامپو قاطی شد وآقاجون کف کرد. لیز شد. صورت اش را گرفتم. سرش را از دستان ام بیرون میکشید و بلند بلند گریه میکرد. صدای زوزهاش تو سرم میپیچید.
-باشه. باشه. گریه نکن. به سبیل ات کار ندارم.
روی دو زانو نشستم جلوی پاهای آقا جون.
-گریه نکن. بسه دیگه. خودت همیشه بهم میگفتی، مردی که گریه کنه، مرد نیس.
آقاجون عینهو یه زن ضجه میزد. پارچه گلدار را از روی پای اش کنار زدم. پاهای استخوانی و لرزاناش را جمع کرد. پاهای اش را از هم باز کردم. داد زدم: بسه. مگه نگفتی مرد گریه نمی کنه. زار نمی زنه.
تیغ را به سمت اش بردم. محکم گرفتمش، که تکان نخورد. خون فواره کرد تو صورتم. عق زدم جلوی پاهایش. بوی گند خون و شامپو. صدای نالههای آقاجون. حمام به گند کشیده شده بود.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۷ بهمن ۱۳۹۴

خدیجه معصومی
سلام
نویسنده با دقت و ظرافت هوش و حواس مخاطب را درگیر داستان کرده است.جایگزینی با راوی مرد هم با مهارت انجام شده ولی حتما دلم می خواهد کارِ دیگری را با شمایلی زنانه از شما بخوانم. موفق باشید نویسنده خوب.
خدیجه معصومی
احمد
فوق العاد زیبا، شخصیت پردازی و پرداختن به جزئیات خیلی عالی بود.
امیدوارم کارهای بیشتری از شما بخونم.
سمانه میر هاشمی
شخصیت پردازی داستان عالی بود
عابد ساوجی
از همان اول، از تلگرام دیدم اسم ندا را. فهمیدم نویسنده باید خانم باشه.
وسط داستان شک کردم نکند اشتباه دیده باشم آقا باشد.
حیفم آمد داستان را رها کنم دنبال اسم بگردم شور مطالعه داستان از سرم بیفتد و ادامه ندم. داستان را ادامه دادم، وقتی تمام شد رفتم اول داستان ببینم درست دیده ام؟
درست بود. نویسنده خانم بود:ندا
حیرت کردم! چطور یک خانم توانسته است به این زیبایی ار نوشتن یک سوژه کاملا مردانه بر بیاید با تمام ریزه کاری هایش.
صبح زود بیدار شدم به دهها کار عقب افتاده ام برسم، اما اصلا پشیمان نیستم که نرسیدم و این داستان را خواندم.