وقتی که نیستی / داستانی از زهره عارفی
ادیبات اقلیت ـ داستانی از هره عارفی:
وقتی که نیستی
زهره عارفی
خامّا صدایم میزند، اما نمیخواهم از زیر نرمی ملحفه یزدی بیرون بیایم. پیراهنم بالا رفته و نرمی ملحفه افتاده روی پوست رانهایم و سردی کولر گازی را برایم تلطیف کرده. دیگر دوست ندارم بدنم از این سردتر بشود. کف دستهایم را میگذارم میان رانهایم و دلم میرود پیش کف دستت که گذاشته بودی روی پایم. خامّا باز صدایم میزند.
– جانان!
خودم را به خواب میزنم. به او گفتهام که فردا قصد رفتن به دانشگاه را ندارم. نمیخواهم با تو روبهرو بشوم. برای همین مرخصی گرفتم. الان فقط دوست دارم بدنم را مچاله کنم و به یاد بیاورم که چه اتفاقی میان ما افتاد. هنوز با خودم کنار نیامدهام و هنوز به زمان نیاز دارم. نیاز دارم از تو دور شوم، هرچند برایت مینویسم و این یعنی نزدیکی. اما برای تحلیل و تجزیۀ رفتارهایم و رفتارهایت باید تا میتوانم به تو فکر کنم و از تو دور شوم. این رخوت و بیحالی که الان دارم و حاضر نمیشوم از جایم بلند شوم و کارهای عقبافتادهام را انجام بدهم، حاصل اتفاقی است که در تنم افتاده. من عوض شدهام. تنم تنبل شده. دلم میخواهد آرام باشم، اما تنم بهشدت بیتاب است. بهانه میگیرد. میخواهم باشی، تا خودم را پیدا کنم. برای همین به خودم اجازه میدهم که فکرت بیاید و مرا با خودش ببرد. هرچند دیگر دلم نمیخواهد آن صحنهها تکرار شود، اما باید به آنها فکر کنم. آن صحنهها مال من هستند و هر وقت بخواهم مثل روح احضارشان میکنم و تو هیچ دخالتی در آنها نداری، مگر به اندازۀ یک جمله که پرسیدی: «چی دوست داری؟» و یک حس که با فشار کف دستت از عضله سفت رانم عبور دادی و من میتوانستم گرمی دستت و حجیم شدن ماهیچۀ رانم را که زیر پوستم اتفاق میافتاد، بفهمم.
الان حتا دوست ندارم به علت کارهای تو و خودم فکر کنم. حس میکنم هیچ نقطۀ اتصالی به این دنیا ندارم. واقعیت برای من جایی دیگر است. باید آن را پیدا کنم. میخواهم با خامّا هم لج کنم. میخواهم بگذارم آن جنّی که خامّا میگوید در حال رخوت تو را با خودش میبرد، بیاید و فکرم را با مهربانی بدون اینکه من بفهمم، با خودش ببرد. مثل غول چراغ جادو. با این تفاوت که قرار نیست آقاغوله برای من کاری بکند. نه از او کارهای خارقالعاده میخواهم و نه انتظار معجزهای دارم که زندگیام را زیرورو کند. غولها همیشه خنگ بودهاند و من نیاز به یک موجود هوشمند دارم که بتواند مرا با خودش به دنیای خیالم ببرد. میخواهم به دنیای فکرم بروم، مثل همان گرمی رخوتناک خورشید که تنم را با خودش میبَرد. خامّا همیشه میگوید: اول بهار و آخر پاییز نباید گول خورشید رو خورد و زیر نورش خوابید.
میگوید: جنی که فکر آدم رو با خودش میبره، از همین اشعۀ رخوتناک خورشید درمیاد و تو یه غار میون دماوند پنهان شده. اول بهار و آخر پاییز از غارش مییاد بیرون و آدمایی رو که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب میخوابن، یا آخرای پاییز و اوایل زمستون بعد از ناهار تا غروب دراز میکشن، با خودش میبره. نمیبینی وقتی بهار میشه، همیشه دلت میخواد بخوابی؟ یا وقتی تا غروب میخوابی، یه دفعه از خواب میپری و نمیفهمی کجایی؟ چه وقت از روزه؟ گاهی خودت رو هم نمیشناسی. انگار توی یه عالم دیگهای.
دلم میخواهد گاهی بروم توی همین عالم خیالی که خامّا اینقدر از آن هراس دارد و میترسد و میگوید نباید به آن رفت. برعکس دلم میخواهد تمام این یک هفتهای که مرخصی گرفتهام، در همین عالم به سر ببرم. شاید هم بروم مسافرت، بروم اوشون ـ فشم. شاید همینجا کنج این اتاق بمانم و به این رابطۀ بیسروته فکر کنم. یادم به… نه، نمیخواهم یادم به چیزی بیافتد. میخواهم بیایی و بدنت را ماساژ بدهم. میخواهم تصور کنم همینجایی، کنار من، و آمادهای تا در کنارم آرام بگیری. مثل پدر، مثل امید. بدون اینکه مرا لمس کنی. نباید هیچ ارتباط نامشروعی میان ما باشد. من چیزی جز تنم هستم. این تن تا آنجایی که من فهمیدهام، میان هر دختر و پسر و هر زن و مردی سوءتفاهم آفریده. تمام تفاوتها از همینجا شروع میشود. بیهوده نمیگویم، از وقتی عاشق امید شدم و از رفتارش ناامید، به رابطۀ زن و مردها حساس شدم. به رابطۀ مادر و پدر. به رابطۀ مادر و تاتاصراف. و حالا خامّا بهترین تجربۀ من است. بگذار تو را ماساژ بدهم و برایت بگویم چطور شد که این دو جنس این همه به هم وابسته و از هم دور شدند.
بیا و باش.
***
اول میخواهم از سرت شروع کنم. بالای سرت مینشینم و تو باید ریلکس روی نرمی و سفتی پتو دراز بکشی و قول بدهی که چشمهایت را ببندی. دوست ندارم وقتی از بالای سر نگاهم میکنی و رنگریزۀ چشمت را به سمت من هدف میگیری تو را ببینم. همۀ سوءتفاهمها و تفاهمها از نگاه شروع میشود و نگاه بین من و تو فقط سوءتفاهم آفرید.
دوست دارم از موهای سرت که این همه با آنها بدی، شروع کنم. میخواهم بفهمی همین موها چقدر خوب و زیبا هستند اگر قبولشان کنی و با آنها کنار بیایی و بگذاری کمی بلند شوند و تاب بخورند. هیچ وقت فرصتی پیش نیامده تا برایت بگویم من از موهایی که فر میخورند چقدر خوشم میآید. از موهای خامّا خوشم میآید. تابشان را دوست دارم، چون با انگشتهایم درگیر میشوند و طوری آنها را دور خودشان میگیرند که انگار عاشقی معشوقش را در میان گرفته و به او میپیچد.
موهایش وقتی از حمام میآید و پشت سرش مثل آبشار تاب میخورد، مرا یاد دستهای مسعود پسرعمویش میاندازد که با همین موها درگیر شده بود. بگذریم، شاید از روی عادت است که دوست دارم آرام آرام پوست سرت را ماساژ بدهم. نرم نرم، کم کم، ریز ریز و آهسته آهسته سرانگشتانم را لابهلای تار موهای نازک کنار شقیقههایت بگذارم و پوست صورتت را لمس کنم و انگشتهایم را تا پُری موهای پس گردنت ببرم و بعد همان ابتدای نخاع رنج تنت را از سر انگشتهایم رها کنم و باز برگردم به سمت صورتت و چهار بار تکرار کنم.
حالا باید به سمت موهای یکبر شدۀ جلوِ سرت بیایم، آنها را بالا بیاورم و باز نرم نرم، کم کم، ریز ریز و آهسته آهسته سرانگشتانم را ببرم میان پری موهای وسط سرت و از آنجا بروم پشت سرت و در تقاطع موها و گردن، آهسته خستگی این روزها را بریزم و باز برگردم، و چهار بار تکرار کنم.
هنوز حق نداری چشمهایت را باز کنی. حالا نوبت صورتت است. اول با انگشت شست چروکهای پیشانیات را به سمت سرت نرم میمالم. طوری که مویرگهایت خون گرم را آهسته به مغزت برسانند و تو آرام بگیری و رامِ آن گرمای خونی شوی که در سرت جریان پیدا میکند. بعد با سر انگشت سبابۀ دو دستم آرام و در جهت مخالف روی پیشانیات خط میکشم و گوشتی انگشتم را میکشم به دو طرف شقیقهات و بعد خط ریشت را میگیرم و انگشتم را از لابهلای موهای شانهخوردۀ ریشت میگذرانم و خستگیات را در چاه چانهات میریزم. نگو که من هیچ وقت ریشی نداشتهام و تو داری صورت چه کسی را ماساژ میدهی؟ قبول کن، اینطور بهتر است. من تو را ساختهام. تو دیگر آن همکار من توی امور دانشجویی دانشگاه نیستی. تو همان کسی هستی که من میخواهم باشی، نه آن واقعیت بیرونی. این مردم عادت دارند هرچیزی را که از نوشتههای کسی میخوانند، دنبال واقعیت بیرونیاش بگردند و اینطور حداقل به هیچ واقعیت بیرونی نخواهند رسید. بگذار گمراهشان کنیم، همانطور که آنها ما را پیش از این گمراه کردند. جزای سیاس بودن، سیاسیست.
اما، بهتر است مردم را رها کنیم. اینجا در ذهن من، فقط تویی و من، و حال و هوای خوبی که من دارم. بدون مزاحمت، بدون قضاوت دیگران. چه کسی از ذهن من خبر دارد؟ من میتوانم در ذهنم خطا کنم، اشتباه کنم و دروغ بگویم و حتا تهمت بزنم و هیچ کس توبیخم نکند. میدانی چرا؟ چون ما مردم دورو و ریاکاریم. چیزی میخواهیم و چیزی دیگری میگوییم. کمکم دارم به این نتیجه میرسم که باید باز بروم دنبال نقاشیهایم. از وقتی پدر، نوشتههایم دربارۀ مادر و تاتاصراف و خودش و خامّا را پیدا کرد و خواند، چسبیدم به نقاشی. در دفترچۀ خاطراتم نوشته بودم: مادر آرزو دارد تاتاصراف برگردد و ببیند که او مثل همان جوانیاش زیبا مانده؛ هرچند بدنش دیگر در قسمت شکم شل و گوشتی شده.
خامّا آرزویش این است که برای یک روز هم که شده، آشکارا زن مسعود بشود و اینکه هردو از نگاههای مازوخیستیشان به هم لذت میبرند و انگار برای همین است که نمیخواهند هیچ وقت به هم برسند.
و پدرم، حاج ملک که دلم نمیآید بگویم ناپدریام…
یک دفعه خامّا در اتاق را باز میکند. یقین دارم خامّا هم وقتی چشمهای بسته من را میبیند، نمیتواند حدس بزند چه چیزی در سرم میگذرد. اصلاً هر وقت خودش میبیند ناآرام شدهام، با مهربانی که فقط مخصوص خودش است، با آن صدای خاصش که بیست سال از خودش جوانتر است، کشیده و مادرانه میگوید: جانان، یه کم بخواب. بعد بلند شو و کارهات رو بکن.
چیزی در این جمله است که مثل قرص آرامبخش توی سرم میرود و سلولهای مغزم را وادار میکند دست از جنگیدن و درگیری بردارم و دراز بکشم روی تخت و نفس بگیرم تا خوابم ببرد. این جملۀ خامّا مثل وحی مُنزَل است. وحی منزل است همان حس و حال را دارد.
بیخیال خامّا، بگذار بروم سر ماساژ خودم. در دنیای من لازم نیست ما با هم حرف بزنیم. زبان من همین انگشتهای من هستند. اگر اینها نتوانند احساسم را به تو بگویند، کلاهم پس معرکه است.
رسیدهام به حدقۀ دور چشمت؛ خستهترین جای تنت. بیشتر از اینکه فکرت خسته باشد، چشمت خسته است، شاید چون همیشه دنبال این دویدهاند که بگردند و بیابند و بنویسند و بنویسند و تو را ثبت کنند. گفته بودی که مسئول بخش ادبی روزنامۀ فصل بودی و از بد روزگار کم آوردی و زیر بار حرف صاحب امتیاز روزنامه نرفتی. برای همین، وقتی دیدمت از نگاهت فهمیدم خستهای. فهمیدم کم آوردهای. با انگشت شست دور حدقۀ چشمت را یک بار به سمت عقربههای ساعت و یک بار برخلاف عقربههای ساعت میمالم. باید این زمان را به هم بریزم. باید چیزی از زمان در چشمت باقی نماند. زمان همیشه ما را از خودمان گرفته. اگر به زمان اهمیت بدهی، فکر تو هم دچار چروک میشود و دیگر نمیتوانی خوب و بد را از هم تشخیص بدهی. این چروکها فقط در ظاهرت نمیمانند، در نگاهت هم نفوذ میکنند و میان تو و واقعیت ترک میاندازند و این برای یک نویسنده بزرگترین آسیب است. این بار اما چهار بار، نه، هفت بار انگشتهایم را دور نگاهت طواف میدهم و آرام میگیرم.
انگشتهایم را باید سُر بدهم به سمت گردنت، اما باید اول جابهجا شوم و در سمت پایین بدنت بنشینم و تو هنوز باید چشمهایت بسته باشد. یقین دارم فقط چند دقیقۀ دیگر، آنقدر آرام خواهی شد که خودت هم ترجیح میدهی چشمهایت را باز نکنی.
سرانگشتهایم را میگذارم زیر لالۀ گوشت و باز نرم نرم، کم کم، ریز ریز، آهسته آهسته آنها را با حفظ فاصله روی بلندی گردنت میکشم و بعد سُرشان میدهم روی شانههایت و بعد روی بازوهایت و همین طور آرام آرام میروم تا روی ساعدت و از روی ساعد تا پنج انگشتم روی پنج انگشت دستت کشیده شود و دردِ تنت را از سر انگشتها بیرون بریزم و من برمیگردم به زیر لالههای گوشت و باز تکرار میکنم. یک لحظه مکث میکنم. اما، به خودم نهیب میزنم که حرفهای در گوشی آن روز تمام شده. آن روز توی سینما همین حرفها، حساب همه چیز را از دستم در آورده بودند و یک آن حس کردم تو خودت را رها کردهای و من به خودم آمدم.
حالا هر بار که انگشتهایم را زیر لالۀ گوشت میبرم، اشکی میافتد توی شیب بینیام و از زیر چانهام راهی خط گردن و بعد وسط سینهام میشود و تریاش آن میان گم میشود. گم میشوم. باید دستهایت را برگردانی تا نرمی زیر بازوهایت را هم مثل روی بازوهایت بمالم. کشف آن روزم غلط نبود، حالا یقین دارم گوشت تنت از گوشت تن من نرمتر و شلتر است. این تفاوتهاست که بدن یکی را متفاوت میکند و اینطور است که خواستههایشان با هم فرق خواهد داشت. میبینی خواستههای من با تو زمین تا آسمان فرق دارند. من کاملاً اینجایی هستم. زمینی زمینی. از همان بچگی هم خامّا میگفت بدنم سفت بوده. برای همین، هر وقت ویشگونم میگرفت، جیغ میزدم و میگفت:
– چرا جیغ میزنی من که سفت نپیچوندم!
شوخی خامّا با من همین ویشگون گرفتن بود و من با جیغم همیشه میترساندمش. حالا که دوست دارم ویشگونم بگیرد، اما فقط دستی به پشت بازویم میزند و لبخندی و تمام. نمیفهمد که من هنوز همان جانان بچگیام هستم و هیچ وقت بزرگ نشدهام. چطور میتوانم این را به خامّا و تو ثابت کنم؟
حالا که دستت را برمیگردانی، تنت را هم برگردان تا پشتت را ماساژ بدهم. میخواهم با انگشتهایم با تو حرف بزنم، پس نباید انتظار داشته باشی با آن خشونت دلاکها با تن تو رفتار کنم. قرار است تن تو ابزاری باشد برای پیامرسانی، خبر آوردن و خبر بردن. گیرندۀ پیامهای من و تو همین بدنهایمان است، نباید با آنها رفتار خشنی داشته باشیم. بدن ما محترم است، اما نه تا وقتی که سد راه ما شود، طوری که همدیگر را نبینیم. اصلاً این بدنها هستند تا ما بهتر همدیگر را بفهمیم. شاید باور نکنی، اما از همین ارتباط دست با تن بود که فهمیدم امید دارد یک غلطهایی میکند که دیگر بدن مرا نمیبیند و بدتر اینکه خودم را هم کم میدید. بدترین و بیشترین توهینش وقتی بود که گفت:
– میرم پیش دوستام کمی باهاشون حرف بزنم.
گفتم: خب با من حرف بزن.
گفت: آخه با تو چی بگم؟
گفتم: با اونا چی میگی؟
گفت: حرفای مردونه!
و من یادم افتاد به روزهایی که حاضر نمیشد تلفنش را قطع کند و خودش برایم شارژ میخرید و به من اصرار میکرد حرف بزنم و مرتب میگفت: جانان! چقدر حرف دارم برات بزنم، بریم خونۀ خودمون، سرت رو میخورم.
دروغ بود. آن موقع شاید نه. اما بعد همه چیز تبدیل شد به یک دروغ بزرگ که باور کردنش آسان بود.
برگرد. میخواهم حرکت سر انگشتانم را از کتفهایت شروع کنم. پشتت را باید به چهار قسمت تقسیم کنم، تا سهم همۀ پشتت را از انگشتهایم بدهم. یکبار کنار و یکبار وسط. این گستردهترین حرکت انگشتهای من در بدنت خواهد بود. از سر شانههایی که شبیه شانههای پدر است، تا کف پا و باز تا انتهاییترین قسمت بدنت، یعنی سر انگشتهای شست پای تو. سورپرایز میشوی از نرمی که آهسته و آرام از پوست بدنم به پوست بدنت سرایت میکند.
هنوز مانده، آن حرکت بزرگ، آخرین مرحلۀ این قسمت است. چهار بار انگشتهایم را میان موهای سرت فرو خواهم برد و همانطور نرم نرم، کم کم، ریز ریز و آهسته آهسته تا سرانگشتان پایت پایین خواهم آمد. میفهمم که در میانۀ راه، موهای تنت به طرز عجیبی رو به بالا میایستند و باز به راه تنت میخوابند و تو انگار به خواب میروی و من صبر میکنم تا خلسۀ بدنت به نهایت برسد و این جذبِ احساسِ من به درون بدنت تمام شود و تو از نبودن آن به خودت بیایی و بپرسی:
– چی شد؟
– چیزی نشده. باید برگردی!
اما با خودم فکر میکنم: آیا من میتوانم؟ فکر میکنی انگشتهای من قادرند؟ میفهمی دربارۀ چه میگویم؟
خوب میفهمی. برمیگردی. هنوز اجازه نداری چشم باز کنی. دستهایم با من همکاری نمیکنند. نه اینکه نخواهند، نمیتوانند. تجربه به من میگوید زمان تو از آزمون و خطا گذشته. این همان چیزی است که راه تو را هم به سمت من سد کرد. تجربه یک مخنث است.
سر تمام انگشتهایم مثل مویرگی که از روی استخوان رد میشود، نبضوار میزند. دل دل میکند. انگار آن درد لمس نکردن و لمس نشدن ریخته در سرشان. بیتابند، اما بیتابتر از آنها من هستم که دوست دارم به احترامم سکوت کنی. به احترامم تقاضا کنی و تو و امید و پدر ووو میترسید که مادر، خامّا، من، ثنا پررو شویم از این احترام دیدن. اما من فهمیدهام این ترس، ترس از خود است، نه ترس از دیگری. ترسی است که به تو میگوید: یک جایی قدرت جسمیات تمام میشود و تو نمیتوانی لذت ببری، آنطور که همیشه لذت میبردی. این ترسی است که تو را وادار میکند پا پس بکشی و پا پس بکشم. چشمم تیز میرود به سمت سینهات و من پلکهایم را میبندم.
انگشتهایم میفهمند از چه چیزی میخواهم محرومشان کنم. از سینهای که درهمپیچیده و تند تند میزند.
نمیدانم میخواهم خودم را تنبیه کنم یا تو را! عقلم میگوید بگذار همه چیز همینجا مسکوت بماند و تمام شود. بعضی چیزها نیاز به زمان دارد تا فراموش شود. اصلاً باید فراموش شود. هنوز نامهربانیات را فراموش نکردهام. برای مالیدن سینهات نیاز به مهربانیات داشتم و حالا… همه چیز تمام شده.
پلکم را میبندم، میتوانی پلکهایت را باز کنی.
دستهایم را مشت میکنم تا سر انگشتانم را میان مشتم پنهان کنم و لبهایم را روی هم فشار میدهم و…
خامّا صدایم میزند: جانان؟ هنوز خوابی دختر!؟ گوشیت داره زنگ میخوره بلند شو، خواب بسه…
– از بیداری که خیر ندیدم خامّا، بذار بخوابم. بذار خواب منو با خودش ببره.
اما حساب احتمالات میگوید، بهتر است بلند شوم و گوشیام را چک کنم.
گوشی را از دست خامّا میگیرم، یک لحظه چشم در چشم میشویم. چقدر شبیه پدر شده است. بهخوبی معلوم است که خواهر حاج ملک نیلچی است که تا چند سال قبل، توی راستۀ بازار کهنه در دکان سوم تیمچه فرش، نخ قالی میفروخت. آن هم با رنگهای طبیعی. رنگهایی که خوبی و ثابت بودنشان را اول بار همین خامّا، یک دانه خواهرش کشف کرده بود. پوست گردوها را که پاییز نرسیده برایش از اوشون ـ فشم میآوردند، توی بالاخانه میریخت و دو پاتیل بزرگ مسی را از سرداب بیرون میکشید و گوشۀ حیاطِ خشتوگلی را به سمت پلههای ایوان، اجاق میبست تا وقتش برسد و حاج ملک برایش پشم بیاورد و کلافها را بریزد توی خم رنگرزی و با چوبدستیِ بلندش هم بزند، انگار آشِ شلهقلمکار درست میکند و هی هم بزند تا وقتی یقین کند، همانی شده که میخواهد.
اول قلیاب میکرد و با آب جوش چربیِ الیاف را میگرفت و در این هم زدن و قلیاب کردن مادر کمکش میکرد. دیگ اول برای پوست گردو بود و رناس و دیگ دوم فقط نیل. پدر میآمد و برایش از این سر تا آن سر حیاط را طناب میبست تا کلافها را رویش بیندازند و تا یک هفته بوی گس رنگ گردو و رناس همۀ خانه را پر میکرد و من جلوِ ایوان مینشستم و پاهایم را از آن بالا به سمت پایین آویزان میکردم تا نوبت نیل بشود و کلافهای نیلی برود روی طناب و آسمان به فضا و زمین خانۀ خامّا برسد و من تمام مدت سؤال میکردم: کی رنگ زرد درست میکنین؟ من زرد دوست دارم. جوابم این بود: اگر بچۀ خوبی باشی و اذیت نکنی و دستات رو رنگی نکنی و بنشینی توی ایوان و توی کوچه نری و غذات رو تا ته بخوری، و… همیشه من مقصر بودم. چون چیزهایی که از من میخواستند، خیلی زیاد بود و من همیشه یکیاش را از قلم میانداختم و برای همین رنگ رناسیاش نصیبم میشد که مادر معتقد بود جذابم میکند. بعدها که بزرگ شدم، فهمیدم این رنگِ مورد علاقۀ مادر است و چندان هم به من نمیآید و برخلاف آن، رنگ زرد مرا زیباتر میکند. همان رنگ زرد ساری مادر که تاتاصراف برایش از هند آورده بود. رنگ رناسی اما مادر را جوانتر نشان میداد. آن موقع بود که فکر کردم مادر دوست داشته من شبیه او بشوم. شاید برای همین بود که مرتب از خودش تعریف میکرد که چطور دختری بوده و چقدر همه دوستش داشتهاند، حتا تاتاصرافی که رهایش کرده بود و رفته بود. مادر سعی میکرد وانمود کند که تاتاصراف تقصیری نداشته و وقتی برگشته هندوستان نتوانسته به ایران بیاید. رفته و مرتاض شده. یک بار هم برایم گفت خبرش را دارد که مرده و یک بار گفت: زنده است و قرار است برگردد.
اما رفتارهایش میگفت که مادر بیش از اینکه از تاتاصراف بدش بیاید و ناراحت باشد، از خودش بدش میآید. از بدنی که بعد از به دنیا آمدن من تغییر کرده و شل شده بود. بدتر از این شکمی بود که هیچ وقت حاضر نمیشد حتا من آن را ببینم. وقتی هم شکمش را میدیدم، رنگ به رنگ میشد، مثل دستهای خامّا و آجرهای خشتی کف حیاط موقع رنگرزی.
تا کلافها خشک شوند و آمادۀ رفتن به دکان حاج ملک نیلچی، وسایل بازی من مهیا بود. پشت کلافها قایم میشدم. گاهی صورتم را از لای کلافها بیرون میآوردم. با آنها برای خودم دامن درست میکردم و موهای بلند میگذاشتم، حتا موی نیلی. آخر سر یک کلاف از صدها کلاف سهم من و مادر و خامّا بود که آن موقع مادر صدایش میزد ملکه و جلوِ دروهمسایه میگفت: ملکخانم و من دوست نداشتم که خواهر و برادر اسمهایشان مثل هم باشد. آن وقتها ششهفت سالم بود و با اجازه و بیاجازه آن یک هفته از غفلت مادر و عمه استفاده میکردم و میرفتم توی کوچه و با بچههایی که دینشان دین دیگری بود و عمه به آنها ارمنی میگفت، بازی میکردم. پسر چشم آبی که همسن و سال من بود و مثل تو غد و لجباز، مادرش را خامّا صدا میزد و من از همانجا اسم عمه ملک را گذاشتم خامّا و اسمش شد «خامّا».
خامّا میپرسد: چیزی شده؟
هاج و واج نگاهش میکنم. به تته پته میافتم: نـ، نه، چی شده؟
– من دارم از تو میپرسم. نرفتی دانشگاه، حالا هم مثل مَه ملیجا داری به من نگاه میکنی.
– آهان، نه.
– چی نه؟
– چقدر شکل بابا شدید!
برمیگردد و استغفرالهی میگوید و میرود به سمت آشپزخانه و من به پیامی نگاه میکنم که اسم تو را بالای خودش دارد: «فکر میکنم یک عذرخواهی بهت بدهکارم. خودم نفهمیدم چی شد.»
میخواهم بنویسم: مهم نیست. پاک میکنم و مینویسم: دست بردارید. باز پاک میکنم و مینویسم: شما رو به خیر و ما رو به سلامت. پاک میکنم و گوشی را میاندازم روی تخت. خودم را هم پشتبندش میاندازم روی تخت. دمر میخوابم و سرم را یکبر میکنم طرف آشپزخانه و بلند میگویم: خامّا یادتون کلاف رنگ میکردین؟
– ای روزگار! چی بود، چی شد!
– میخواید دوباره شروع کنیم؟
– چی میگی تو دختر؟ توی آپارتمان؟ دیگه کو پاتیل و نیل و پوست گردو…
میروم و خامّا را از پشت بغل میکنم و صورتش را میبوسم و بیاختیار میزنم زیر گریه.
– چته دختر؟ میگم تو امشب یه چیزت شده، میگی نه!
– دلم برای پدر تنگ شده.
– تو دلت برای خودتم تنگ نمیشه، چه برسه به ملک.
– من اینقدر وحشتناکم؟
گوشی همان لحظه زنگ میخورد و از دستم میافتد زمین. اسمت روی گوشی میافتد و تمام بدنم گُر میگیرد و تب میکنم. تو جای من بودی در آن موقعیت چه میکردی؟ جواب میدادی؟
ادبیات اقلیت / ۱۷ آبان ۱۳۹۶
زهره عارفی
سلام
ممنون که داستانم را خواندید و نظر دادید.
امیدوارم در قسمتهای بعدی بتونم خواسته شما را برآورده کنم.
جهان
سلام وقت بخیر داستان تونو خوندم نقاط مثبتش خیلی زیاد بود بهترین نقطه قوت داستانتون نثر داستانه که من دوست دارمش. نقطه قوت دیگه شکست زمان تو داستانه که در اون اخوداگاه ذهن خواننده سُر میخوره تو گذشته و توی یه زمانای خاص. ولی مهمترین رسالت نقد بیان ایرادات احتمالی و بیان ادیت منتقد هستش که می تونه برای نویسنده خواننده و کسی که نقد و می خونه مفید باشه (البته این مربوط به متقدای حرفه ای و کسانی که تخصص شون نقده . بنده تخصصم مهندسیه و فقط ادای منتقدا رو درمیارم شاید بدرد کسی نخوره ولی به م کمک می کنه داستانه شما را بهتر بفهمم امیدوارم اثرش منفی نباشه علت ایراد نقدمو بزارید پای بی تجربه بودن و نداشتن سواد نقد بنده ممنون).
اگر کلن قصه ها را به سه دسته حکایت-گزارش- داستان تقسیم کنیم هدف از طرح هریک عبارتند از ارائه پیام-ارائه اطلاعات-ارائه شخصیت. نوشته شما هم داستانه پس شخصیتها خیلی مهمه. شخصیت هم با مختصات خودش تعریف میشه ازجمله نام، لحن و نقش او در داستان و چند مشخصه دیگر (سن و فرهنگ و قومیت و محل زندگی- و غیره البته بنده اختلاف جنسیتی را قبول ندارم یعنی همانطور که مرد میتونه لاتی حرف بزنه دختر هم میتونه پس خیلی تفاوت در این موضوع مهم نیست)
برای فهمیدن لحن داستان یکی از راهها بررسی دیالوگهای داستانه و این عدم پردازش شخصیت متاسفانه توی همه آثار معاصر کشورمون از جمله فیلم و نمایشنامه و داستان و رمان وجود داره این امر مهمترین عاملی که باعث شده آثار هنری ما جهانی نشه. انگار فقط واسه خودمون می نویسیم بازی می کنیم. کافیه رمان رستاخیز و بخونی مگه ممکنه شخصیت ماسلوا از ذهن آدم پاک بشه یا هولدن تو ناتوردشت. مثلا مرد کور توی داستان کوری ساراماگواینقد خوب پرداخت شده با اینکه نمی دونی اسمش چیه ملیتش کجایی چه فرهنگی داره ولی فراموشت نمیشه. حالا تو داستانای خودمون حتی بزرگترامون شخصیتها اکثرا روتین انتخاب شدن یعنی اگه دیالوگای اونو بزار تو دهن یه معلم یه بازاری یه دانشجو هیچ فرقی نداره. بخاطر همینه کافیه یه پاراگراف از داستانی رو بخونی می تونی نویسنده یا سبک نویسش نویسنده رو حدس بزنی. نویسنده خودش خالق اون شخصیته و اکثر متنش جمله به جمله مارک خودشو داره. به همین دلیله که فیلما و سریالمون اینقد بی مزه هستن چون قیافه و اسم بازیگر و ببینی حداقل چهل پنجاه درصد داستان لو میره. ولی فیلم هالیود و ده دقیقه اشو نبینی جاش تو ذهنت خالیه حتی ممکنه کل داستان برات بی معنی بشه.
تو داستان شما دیالوگاتون بیشتر صحبت کردنه حتی بعضی جاها از پیشرفتن داستا جلوگیری میکنه. چون همه حرفای رد و بدل شده چیزی توشون نیست که مارکه شما رو داشته باشه که اگه اون جمله رو من تو داستانم بیارم همه بگن اینجاشو از فلان داستان گرفتی.
من نثر و قلم و موضوع داستانها رو می بینم اکثرا عالین ولی تا حالا ندیدم توی داستانها یه شخصیت قوی باشه اکثرا تیپ هستن نه شخصیت.
تصور کنید با این قلم اگه دو تا شخصیت قوی و منحصربفرد بود اون موقع قلمتون هم جهانی میشد.
گلشیری و دولت ابادی از مرزهای کشورمون فراتر نمیره ولی صادق هدایت و تو فرانسه و المان که مهد ادبیاته خیلی بیشتر از خودمون تحویل می گیرند. چون لحن جدید و مخصوص بخودشو تو داستان نویسی اورد و همه دنیا رو کنجکاو کرد که برن ترجمش کنن بخونن بینن چه گفته. ولی بقیه بزرگترای معاصرمون حتی بین خودمون هم جا باز نکردن.
داستان سرایان غربی همه توصیفات و از داستان حذف می کنن ولی ما برای جبران ضعف شخصیتامون مجبوریم همه چیو توصیف کنیم.
این دومین قسمت داستانتون بود. ممنون که زیبا می نویسی و همه را به خواندن و به تلطیف روحیه و ذهن دعوت می کنید. کار شما مثل داستانتون شایسته تقدیره و قابل احترام. ببخشید سرتونو درد اوردم. به امید خواندن بزرگترین و بترین اثرتون – انشاالله، موفق باشید