چرا هر صبح نمیمیریم؟
ادبیات اقلیت ـ نقد زهره عارفی بر کتاب هر صبح می میریم نوشتۀ سید احمد بطحایی:
هر صبح می میریم
«هر صبح میمیریم» داستانی است که با قلم سیداحمد بطحایی سال ۱۳۹۴ در نشر افق به چاپ رسید و به بازار داستان راه یافت. این رمان شامل سه فصل روزگار جهنم، روزگار برزخ و روزگار دنیا است با همین ترتیب. اما نکته قابل تامل در این نوع چینش آن است که ترتیب آنها کاملا برعکس آن چیزی است که انسان تجربه میکند. روزگار دنیا، روزگار برزخ، روزگار جهنم/ بهشت. شاید با این روش نویسنده خواسته است نشان دهد، آنچه در روزگار جهنم اتفاق میافتد، همان چیزهای آزاردهندهای است که در روزگار دنیا برایش اتفاق افتاده و روزگار جهنمش چیزی جز وجدان معذب انسانها در روزگار دنیا نیست.
گشایش داستان
پاراگراف اول هر داستانی، آستانهای است که مخاطب را به سوی جهان داستانی خود میکشاند. لذا برای هر داستاننویسی مهم است که چطور خوانندهاش را در آغازین قدمها طوری با متن خود درگیر کند که علاوه بر لذت زیباشناختی، بتواند با جهان داستان ارتباط برقرار کند. شیوههای مختلفی برای چگونگی شروع رمان وجود دارد، اما راوی «هر صبح میمیریم» طرح معما را برای گشایش داستانش برگزیده است. او در همان پاراگراف اول با کادر کردن دستها، مخاطبش را متوجه چند نکته معنادار میکند. اول شغل یا علاقهمندیهای راوی، دوم سوژه مورد نظر. قرار دادن «مریم» در یک کادر بسته و نزدیک، نشان از اهمیت سوژه برای راوی دارد. بهواقع مریم کانون توجه لنز چشمهای روزنامهنگاری است که با برجسته کردن تصویر مریم در کادر دستهایش، اهمیت او را نشان میدهد تا بیشترین تاثیرگذاری را بر مخاطب داشته باشد. بعد از مریم سراغ ترَک سقف میرود و روی آن زوم میکند، شاید این کدی است که میتواند شکاف میان مریم و او را نشان دهد. سپس راوی «از کادر خارج میشود و روی زخم پشت دستش» میایستد. زخمی که میتواند «سوژه غصه خوردن یک ماه مریم باشد.» علاوه بر این راوی برای نشان دادن رابطه عاطفیاش با مریم گاه از میان عکس قاب شده عروسیشان و حلقه دستان مریم به دور شکمش و یا خوشطعم شدن مریم وقتی پیراهن نخی و نازک صورتی و سفید را میپوشد و یا مریمی که میخواهد صورت احمد(راوی) را زیر انگشتهایش حس کند، صحبت میکند. راوی در پاراگراف دوم علت زخم روی دستش را برای مخاطب بازگو میکند: «سربازی که دستم را باز میکرد، میگفت: خدا باید جان من و تو را بگیرد، نه خودمان.» جملهای که نشان میدهد، راوی به علت اقدام به خودکشی در حال حاضر با «جواز روانپزشک زندان» میتواند در بند سه در کنار سایر محکومین به اعدام بماند. «جواز روانپزشک» به مخاطب میگوید که او با یک راوی غیرمعتمد روبهرو است که تعادل روحی و روانی ندارد.
این شروع معماگونه و وضعیت مبهم راوی، از همان شروع داستان باعث کنجکاوی خواننده نسبت به موقعیت شخصیت اصلی میشود و با تحریک حس کنجکاویاش او را با خود همراه میکند تا در پی یافتن علت پیدایش چنین وضعیتی برآید و داستان را ادامه دهد. این شیوه همان کنشگری خواننده در جهان داستان است. شرکت خواننده برای کشف و یافتن پاسخ معمای مطرح شده، اگرچه هیجانی است و مشارکت مخاطب را میطلبد، اما راوی در این گونه داستانها بر روی تیغ راه میرود و مرتب باید برای جلب توجه خواننده خود اطلاعات لازم را به او بدهد، این همان کاری است که ذهن به هم ریخته احمد به تنوع و در فرصتهای مقتضی برای مخاطبش انجام میدهد و با رفت و برگشت در گذشتهای نچندان دور به خواننده نشان میدهد که او متهم به قتل سوژه خود یعنی مریم و بعد از آن متهم به قتل خود است.
تعجیل در مردن
در این داستان با یک قتل، یک خودکشی و چند اعدام روبهرو هستیم . لازمه پرداختن به آنها، بررسی داستان به عنوان یک حبسیهنوشت است که در این اندک مجال پرداختن به آن نیست. اما ناچاریم به علت قتل مریم و خودکشی راوی بپردازیم، زیرا هردو مورد میتواند ریشه در روان ناخودآگاه راوی داستان داشته باشد.
روزگار جهنمی، روزگار زندانی شدن راوی به اتهام قتل همسرش است . احمد قبل از این که تن به اجرای حکم دادگاه بدهد، در دادگاه وجدان مورد ملامت نفس لوامهاش قرار گرفته است. نفس لوامه با یادآوری خاطرات احمد به او، خوابهای تکراری و کابوسهای روز و شب و یا درگیریهای ذهنیاش آرامشش او را بر هم زده است. این ملامتگری تا آنجا پیش میرود که احمد تصمیم میگیرد قبل از رسیدن زمان مرگش، خودکشی کند.
راوی معترف است که: «خودکشی در بند اعدامیها یک رسم است.» اما هر محکوم به مرگی برای بریدن رگ اتصال خود از دنیا باید دلایل کافی و قانع کنندهای داشته باشد تا مرگ را به زندگی ترجیح دهد. اگر خودکشی را عملی ارادی و آگاهانه بدانیم که با قصد قبلی جهت پایان دادن به حیات شخص انجام میشود، پس باید به دنبال علت خودکشی و دگرکشی راوی این داستان برآییم.
فروید اولین کسی بود که نگاهی روانکاوانه به خودکشی داشت. او معتقد بود که خودکشی نوعی خشم فرو خورده است. خشمی که مجال بروز نیافته و در وضعیتی خاص به صورت یک تصمیم سریعف اما خودآگاهانه بروز پیدا میکند. ویژگیهایی مانند رفتار تکانشی، تفکر سیاه-سفید، حل مسئله، احساس گناه، حافظه ثبتکننده خود-زندگینامه و ناامیدی با خودکشی ارتباط تنگاتنگ دارد. اقدام به خودکشی شخصیت اصلی داستان «هر صبح میمیریم» که به ادعای خودش از مرگ نمیترسیده: «حتی قبل از رفتن مریم هم از مرگ نمیترسیدم.» و یا « هیچ وقت به مرگ فکر نمیکردم. به این که من زودتر میمیرم یا مریم. یا نسیم حتی. از زود مردن میترسیدم.» این سوال را پیش میآورد که چرا کسی که از زود مردن میترسیده، مرگ خود را پیش انداخته است؟
بهترین نشانههایی که میتواند ما را به علت خودکشی شخصیت نزدیک کند، رفتوبرگشتهای ذهن او است. چیزهایی مانند خاطره دختر بچهای با لباس پیشاهنگی که در خوابهایش «پهنه خونی کل پیراهن دختر و چیپسهای خرد را گرفته» و یا مریم وقتی از کنار او بلند میشود و «پشت کمرش خونی است.» و او حتی نمیتواند فریاد بزند. یا وقتی خودش را در حال سقوط میبیند: «سقوط میکنم. پایین میآیم، آنقدر پایین که از لای ترکهای آهکی سقف بالای سرم میافتم روی تخت روبهروی حبیب در بند سه.» عقیم بودن او در حالی که همواره همسرش را برای بچهدار نشدن سرزنش میکرده: «بهش غر بزنم که چرا بچه نمیآورد و او حرفی نزند… داد نزند که بگوید آخر عوضی مشکل از توست. پدرسگ تو عقیمی نه من.» همه کدهایی است که نشان میدهد احمد در برابر سکوت و نجابت مریمِ یتمیمِ بیکسِ تنها، احساس گناه میکند. احساس گناه میکند چون میداند که علاوه بر اذیتهایش، به مریم خیانت کرده و با سیما ارتباط برقرار کرده. او احساس گناه میکند، چون وقتی صدای افتادن مریم را که به تازگی باردار شده، روی زمین آشپزخانه شنیده، به مریم «که روی زمین پخش شده و سرش به زیر میز افتاده نگاه» نکرده و در عوض برای کشیدن سیگار به تراس رفته است. این حس گناه را احمد برای دومین بار تجربه میکند. او یک بار هم در کودکی به مادر باردارش کمک نکرده و باعث مرگ او و طفلش شده. «ایستاده و نگاهم میکند. دو دستم را با شتاب به سینهاش میزنم. مادر عقب میرود. انگار خودش هم میخواهد عقب برود که مقاومت نمیکند… دستش را به طرفم دراز میکند تا بگیردم. تا مادر و نسیم را نجات دهم. نمیداند که با جرثقیل هم از زمین کنده نمیشوم.»
دیگر از عواملی که احمد با آن درگیر است، تفکر سیاه-سفید است. «بودن یا نبودن» مسالهای است که احمد با آن درگیر است. اگر مثل آلبر کامو بر این باور باشیم که تنها یک مسئله فلسفی واقعاً جدی وجود دارد و آن خودکشی است، آن وقت باید هر صبح از خود بپرسیم، چرا نباید خودکشی کنیم؟ بهطور مشخص این سوال برای احمد نیز بیجواب مانده: «دنبال چیزی میگردم که متقاعدم کند که باید به این دنیا میآمدم. هیچ کس دیگر هم نمیتوانست جام را بگیرد.» وی برای خودش چند دلیل میآورد، اما قانع نمیشود. او میداند زجری که میکشد به خاطر کارهای خودش است: «خب زجری که ما به خاطر کثافتکاریهای خودمان میکشیم چه دخلی به خدا دارد.» با این وجود نمیتواند به نتیجه برسد که آیا بودن موجودی به نام احمد در دنیا لازم است یا نه؟ این سردرگمی فلسفی حتی بعد از بخشیده شدن نیز با او همراه است.
جز اینها، یکی از دغدغههای فکری احمد این است که باید در قبال رفتارهای فردی و اجتماعی (خود-زندگینامه)اش نیز به دو ملک الهی در دنیای دیگر پاسخگو باشد: «فکر میکنم به وقتی که آن دو ملک سراغم میآیند. با لگدی به پشتم میزنند.» او میتواند در مورد ملکزاده که باعث اخراجش از مجله شده دو ملک را توجیه کند، اما به مریم که میرسد، نمیتواند حرفی بزند. سرش را پایین میاندازد و لالمونی میگیرد.
ملامتهای شبانهروزی نفس لوامه احمد، مسبب فشارهای روحی و تصمیم آگاهانه او است که خود را مستحق مردن میبیند. اما وقتی موفق به خودکشی نمیشود، تن به روزگار برزخیاش میدهد. ترس از عقوبت و امید به ببخش.
یکی از صحنهسازیهای زیبای این داستان صحنهای است که راوی از خدا میدهد: «خدا با آن صدای بم و خشداری که مال شخصیتهای مسن و بانفوذ فیلمهای سینمایی است میگوید: «سلام بنده من.» هر چند احمد سعی میکند خدا را خشن نشان دهد، اما نمیتواند. او میداند که باید خدای بامعرفت حبیب را جایگزین خود حبیب مطمئن و آرام کند، اما نفس اماره او را با خودش درگیر میکند: «خدایی که انگار ما را زیر رادیکالش گذاشته. فکر میکنم خدا دیگر چه کاری میتوانست با من بکند و نکرده. چه بلایی میتوانست سرم بیاورد و نیاورده.» ترس از عقوبت و امید به عفو، برزخی است که احمد را رها نمیکند: «بعد از مقدار زیادی کلنجار متقاعد میشوم که خب هنوز خیلی کارها و بلاها هست که خدای حبیب از آنجایی که به قول حبیب اِند مرام و معرفت است سر من نیاورده.» و بالاخره امید و بخشش، جایگزین تاوان و عقوبت میشود و عشق مریم به احمد بعد از مرگش نیز احمد را به آغوش میکشد تا در روزگار دنیا باقی بماند.
در «هر صبح میمیریم» دو داستان داریم. یکی داستان احمد و مریم و دیگری داستان تاوان(اسماعیل و ابراهیم) که هر دو به موازات هم پیش میروند. گاهی داستان اسماعیل با داستان زندگی احمد همخوانی پیدا میکند و گاهی با داستان تاریخی حضرت اسماعیل، گره میخورد. این همپوشانی تا آنجا پیش میرود که به نظر میرسد، پایانِ داستان تاوان، همان پایان داستان احمد است و احمد در روزگار دنیا «درست مثل یک پیامبر» باید به زندگیاش ادامه دهد با تمام مصائب یک پیامبر.
ادبیات اقلیت / ۶ دی ۱۳۹۴
نازنین
من رمانو تازه خوندم. رمان و این نقد هردو عالی بودن. مرسی