چند شعر از وحید نجفی
ادبیات اقلیت ـ چند شعر از وحید نجفی:
۱
سر پر از درد
چشم بر دیوار
شِکم نیمۀ خالی را میبیند.
گیج میخوریم و
خیابان میپیچید دور گلومان.
تصادف پی در پیِ کلمات و خفگی…
صداها
گوشمان را تکان میدهد –
خرد شدن حرفها زیر دندان،
بمب،
شلیک به سیاهپوستی در نیویورک… .
دستها گلولههایی
که تنهای زخمی را لمس میکنند.
دست در جیب میبریم،
چشم درمیآوریم،
قلب،
مغزهای متلاشی…
سرهای زیادی هستیم روی تنمان
لبخند میزنیم
نفس میکشیم
با سینههایی که گذشته را تیر میکشد.
مشتمان را باز کنیم
خیلی چیزها از دست میدهیم.
تاکسیدرمیهایی
که راه میرویم
لبخند میزنیم،
و آمادۀ شلیک
به کفتاری که ما را بو میکشد.
***
۲
۲
مدام
فکر میکنم
مرگ
از کجای صورتم شروع میشود؟
میخواستم
به پنج صورت خودم را تقسیم کنم
و با پنج دهان تو را ببوسم /اما
میخواهم
پاییز شوم
بروم در خیابان
خیابان از من بیرون بیاید
برگها را
بچنید روی شاخهام
بچیند بر اندامی که نیست
بچیند بر دهانی
که زیر پا خرد میشود هربار
خش
خش
خش
اندوهی بی سرانجامم
چند مرده در من زندگی میکنند؟
هوای تو آخرین زجری نیست که میکشم.
تابهحال به عمق لیوان فکر کردهای؟
چقدر تنهایی از آن لبریز میشود؟
فکر کن اگر گوشی تلفنم را بگیرند
آخرین شمارهای که زنگ زده است
چقدر بارانِ ندیده را خیس شده؟
همه چیز به تو بستگی دارد
دری که به روی من بسته است
چشمی که روی من بسته است
دهانی که روی من …
و هر بار رادیو را باز میکنم
سربسته از تنهاییم میگوید
سرم خالی شده است
دستم خالی شده
از درون خالیام
اینقدر
که قلبم از این متروکه میترسد.
میبینی شاخهام بلندتر شدند
دیگر به مردی فکر کن
که در سینهاش
نداشتنت را ماغ میکشد
وقتی عکسهایم را ورق میزنی
لطفاً لباس قرمز تنت نباشد.
***
۳
سکوت پایان غمانگیزی ست
برای کلمات
مرگ دهانم را نشانه گرفته
درست وقتی میخواهم بگویم تو
سکوت بلندی از دهانم خارج میشود
مینشیند بر تختخوابت
یادم میآید
آخرین بار
که از چوبلباسی خودم را برداشتم
زخم عمیقی بر پهلویم بود
پهلویم تو بودی
پیراهنی که تن کردم
زخمم را چرک میکند
این روزها تنهایم
تنها
مثل آسانسوری
که به هر
ط
ب
ق
ه
ای میرسد
ورود ممنوع است
گاهی سکوتم آنقدر عمیق میشود
که نهنگی از آن بیرون میزند
این روزها فکر میکنم
از بلندترین نقطهای که نیست
چقدر به س
ق
و
ط
نزدیکم.
***
۴
شب
از پوستم رد میشود
در استخوان فریاد میکند
و نیمکتهای کنارم
پهلو به پهلو میمیرند.
چند لقمه مرگ
چشمم را سیر میکند و
درد…
از دردها میگذرم.
زخمها
اگر دهان باز کنند
خیابانهای زیادی را لو میدهند.
*
من
«دلبرکان غمگین»* زیادی دیدهام
که تنشان
پر از عابر پیاده است
و خطوط چشمشان
شب را نشانه میرود.
*
چه میشود کرد؟
«دو قرن سکوت»* هم کافی نیست.
باید
بلند شوم
خیابان یکطرفه شب را واژگون بروم،
در خودم بپیچم.
باید چیزی از آستینم بیرون بزند.
چیزی شبیه قلم
شبیه چشمم
که بر این سطرها بخزد.
پلههای دفترم را یکی یکی بالا برود
بالا
بالا
بالا
کنار اولین کلمه
جایی که هیچ وقت شروع خوبی نبود.
* پ.ن:
«دلبرکان غمگین من» اثر گابریل گارسیا مارکز
«دو قرن سکوت» اثری از عبدالحسین زرین کوب
ادبیات اقلیت / ۲۵ دی ۱۳۹۶