چند شعر از مظاهر شهامت
ادبیات اقلیت ـ چند شعر از مظاهر شهامت:
۱
اکنون که هر دم از گلوی آدمها
رود خونآلود اندوه
تا ته ترسیم افق
جاری میشود
ترسناک است سکوت میان واژهها
و زیباتر از آن نیست
هر چهرهای که از تو میسازم
که افزوده شود به تردید ترانههای جهان
کم نکن صدای کودکانی را
که بازی میکنند در ماه چشمهایت
شمشیر من
در استخوان سخت مانده است
مانند بادبادک کودکیهای تو
در شاخسار درختی در دور
دیگر
با اشارۀ انگشت
ستارهها را یک به یک خاموش نکن
بگذار در این جشن آخر
روی این زمین
رجهای دیوار تنها کلبه
در گوشۀ بیابان
تا آخر شب بدرخشد
فرصت برای خیرگیهای ما کم است
بهزودی
بوسه در دریای آخرین فرو میرود
و عقربۀ همۀ ساعتها
روی عدد صفر
به پایان میرسد!
***
۲
از تو مرا بمیرانیده بودی در افعال تیز
گیسویت خم میشد از کنار هر متنی
در پیچیدن به خاک از دهان افتاده در وهم هر ساعت
این مرده اما زندهتر از کوزه بود با حلقۀ دسته که نمیرانیده بود دستی را
عمیق را دست به دست بادهای گمنام میبرد به کجای ردیفهای خالی
و کمی اسب شده بود شیهه میکشید به سوی لای لابه لای تنت
سیاه دیده بودی دو چشمت را در دلچسب قهوه
تلخ که سر میکشیدم تو را از سایۀ اشیاء
نوک زبان به استخوان خواب ترسیده میبردی
و من لب هر واژه را میبوسیدم خونین میشد دویده به هر سو
یعنی رود سرخ تاریخ هنوز در تو جریان دارد که از کنار گیاه آمدهای
و من همیشه مرتکب قتل غیر عمد بودهام از نوع منجر به مرگ تدریجی
بلکه باز هم عاشقی زنده بماند کجای فرسودگی غزل
میخواهی با کفشهای قرمز در خوابهایت راه نروم؟
پس کمی زن میبودی که زنانه شوی با نفسهای بریده ـ بریده
که کوه را سرراست کند به درخشیدن انفجار هوس
با غنچگی گلها میگفتی چند پله دارد بوسهات در شامگاه سکوت
که در انتها
پرتگاه اندوهش را مه پنهان کند و ماه بدرخشاند به تردید ژرف
بگذریم!
هر روز و شبی که بگذرد میریزد در کوزهای
که نشت میکند در خاک و با باد نجوا نمیکند
و تو در متنی دیگر حتماً زن خواهی بود که به کسی گفته باشی
اینجا دیگر
بازی در جدار پوست واژهها پیر شده است
راستی!
چتری از من اگر جا مانده است بگذار بماند با رد انگشتان مرتعش
شک دارم بارانی که میبارد
خیستر از آذرخشی باشد
که در دریاییهای من خاموش میشود.
***
۳
صدای مرا نخواهی شنید
صدای واژهها را
صدای نوشتن
کاغذ
تکان زبان
لب…
همۀ واژهها در تو
با هم به صدا در آمده است
سمکوب اسبان وحشی
رهیده از حصار تاریخ
دوری کن از چشمهای عمیق
اسبی که در نقاشی رام میشود
رد میگذارد بر برف
اما شیهه نمیکشد!
***
۴
سینۀ خدا را لیسیده است
زبانی که
از کوههای پیراهن تو
گذشته بود
جملاتی عاصی هستم
پای لبت که گوشه میشود
و مردانگیام
از پاییزی روانی لذت میبرد
از زخم زبان
که موج می زند در هوا
خط میزند دیوارها و پوست درختان را هم!
برگ برگ باد هم که شده باشی
آدمها کوه میشوند سر همین خیابان و
خیره نگاهت میکنند
من اما
هرگاه که فکرکنم
دست در دست تکه ابری سفید میرقصم در جایی دور
و دخترکان شعرم را
به توفانهای سرگردان شوهر میدهم
بگذریم!
نیچهترین تنهاییام خوابزده است
و همیشه
از تصویر کهنۀ یک دریای دور
خیس میشوم.
***
۵
گذاشتم
دو تیله شعر
در حفرههای خالیِ چشمانش
و شاخهای گل سرخ
در میان انگشتان سردش
زنده شد
و راه افتاد در طولانیترین روز ابدیت
مردی که
با عشقی کبود مرده بود.
ادبیات اقلیت / ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶