چند شعر از صنم احمدزاده
ادبیات اقلیت ـ چند شعر از صنم احمدزاده:
۱
تو میروی لیلات را چه کنم؟
تو میروی در ساعات کاریام
چشم به کدام شانه
با صبری عریض
پشت به کدام صفحه با مویی بلند
اضافه کار کنم؟
تو میروی
لیلات با کفشهای قرمز
در نظامی راه میرود
در نظامی کسی عاشقت نبود
در نظامی فقط کسی
دست به جای خالیات میبرد
دردت میگرفت
در نظامی کشف تو
از وظایف ما نبود
و ما تو را
همیشه روی کاغذ
از دست میدادیم
لیلات
یک روند اداری پرپیچ میگرفت
طوری که صبحها
همیشه زود بود
و آخر وقت طوری در میرفت
که کار ما نمیگرفت
کار ما تمام بود
و از ریاست محترم نامه میرسید
که این ساختها
از تو خارج است
این برداشتها
که میشود از ابروی تو داشت
ولی جایش نیست
تو میروی
لیلات را چه کنم؟
با کفشهای قرمز در نظامی راه میرود
که جایش نیست
که راهش نیست
***
۲
مرا از دهان خلق بپوش
در زمستان بپوش
و روی تنپوشت شکافی باز
برای تابستان باش
دارم به تو نزدیک میشوم
و این قلب مرا
در خیابان تنها میکند
و این سایهام را مجاز میکند از دور
دستی در شکاف پنجرهات باشم
دارم به تو نزدیک میشوم
و این از اهوازِ تنت گرمتر است
و این مرا که پوشیدهای درغبار
مبهم میکند
تو جنگ بیسرزمین بودی
تو خاکی آشنا در دهان حنجره
یک خشکی عمیق
در جغرافی آبها بودی
وقتی که نوشتنات سخت میشود
مرا بپوش
راه برو
و اعتراض کن که خاک
تنهایی ِتاریخ است
***
۳
من هم مبارزی واقعی بودم
وقتی در حیاط بیماری
چادر از سرت افتاد
پریشانی
به اتاقهای عمومی سرایت کرد
پریشانی روی یک سکه است
روی دیگرش اگر بخت باشد
زیبایی است
غیر این صورت
به اتاقی ببرم
تا جراحتی بی دردسر باشم
کاش تو بدانی مادر
دردی که کشیدی
در تنم مانده
حالا که دست هام
روی صفحه اعتراض میکنند
دیگر خیابانی برای تو نیست
از برفی که میگویی لای پا
بهسفیدی دامن میزد
زمستانی نمانده
این بهمنِ صادراتی است
که لای انگشت اشارهام دود میشود
تو زنی نیستی که فریاد بزند
تو راهروی بلند
تو رنگ سفید از حال رفتهای
امیدواری
حتی وقتی سرخی دست هات روی دیوار
شهید میشد
من اما سیاسی نبودم
حالا مبارزی واقعیام
که لای سفیدی بیدار میشود
لای فشار به خانه میرود
و لای دستهاش
انگشت اشارهای است
که دور نیست اگر بگوید
چقدر تنها ماندهایم
***
۴
به نشانۀ اعتراض عاشق بودیم
در سرمان
بستههای خون باز میشدند
نیمکرهها
با سربازهای خسته به صلح میرسید
و زخمها
این آشنایان همیشه
که در تن بریده بودند
از تن بریده بودند
در سرمان
چه چپها که به راست میرفتند
و مرزها
این مرزهای عصبی در هم
این مرزهای خونی مجبور
مرزهای تحتِ فرمانِ اضطراب
در جنگهای عقل و جنون
به جریانی تازه میریختند
به نشانههای صلح که حقیقت نداشت
به نشانه اعتراض که عاشق بودیم
عقب میکشیدند
در سرمان
سربازها به خانه میرفتند
با زخمهایی روی لب
که به تن
شکل بوسه میدادند.
ادبیات اقلیت / ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶