کبوترهای حرم با بالهای خاکستری / بتول سیدحیدری
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
کبوترهای حرم با بالهای خاکستری
بتول سیدحیدری
بلند عق زد. لکههای سفید و نارنجی روی کف موازییکها نقش بست. روی دو زانو نشسته بود و بالا میآورد.
موهای رنگکردهاش به پیشانی چسبیده و عرق تمام صورتش را پرکرده بود.
چند زن در حالی که ابروها را درهم کشیده بودند، باعجله از کنارش فاصله گرفتند. به طرفش رفتم. چکمههای آبیام را که دید، هراسان و خجالت زده سربلند کرد. چادر رنگیاش روی زمین پهن شده بود. خم شدم وازدستش گرفتم. با گوشهی روسری دور دهانش را پاک کرد. بلندش کردم و به طرف حوضچهی کوچک بردم. شیر آب را باز کردم تا صورتش را بشورد.
– توروخدا ببخشید؛ یک دفعه حالم به هم خورد.
چادر را به دستش دادم.
– باردارکه نیستی؟
-: بله باردارم. ده سال بچه دار نشدم پارسال نذر کردم اومدم زیارت. امسال بچه به شکم باز اومدم پابوس.
خنده توی صورتش پخش شده بود و چشم هایش برق میزد.
مقنعه را روی سر جابه جا کردم وبه طرف شلنگ بلند چسبیده به سینهی دیوار رفتم. حلقهها را باز کردم و بعد روبه زنها گفتم: خانمهای عزیز این دور را خلوت کنید تا من تمیز کنم.
دیدم کنارم ایستاده. جوان میزد. با چشمهای پرازاشک خواست شلنگ را از من بگیرد.
-: توروخدا بذارید خودم تمیزکنم.
شلنگ به دست بغلش کردم وصورتش را بوسیدم. قطرات خیسی آب گونهاش را روی لبانم مزه کردم.
-: شما زائرآقا هستید؛ این حرفها را نزنید. مهمان هستید نظرکردهی آقا. ما که خادمهی این جا هستیم خادم مهمانهایشان هم هستیم.
صورتش را با دست پوشاند وشانه هایش لرزیدند.
فلکه را بازکردم وبا فشارآب وجاروی دسته کوتاه، مایع لزج چسبناک روی موزاییکها را به طرف چاه هدایت کردم. وقتی تمام شد دوباره زمین تمیز شده را با آب شستم. شیر را بستم و شلنگ را دور دستم حلقه حلقه کرده وسرجایش به سینهی دیوارگذاشتم.
دستهی بلند تی را گرفتم وآب ها را از روی زمین به طرف چاه باریک دور حوض کشاندم.
زن جوان رفته بود. یک رگ ازشانه تا پشت کمرم تیرمی کشید. دستکشها را ازدست بیرون آوردم. کف دستم میخارید. روی صندلی نشستم وکمر را کمی راست کردم. به ساعت بزرگ ستون روبرویم نگاه کردم. فردا سرظهر اقبال را ازآسایشگاه باید مرخص میکردم. کاش میشد برای همیشه آن جا نگهش داشت ولی نمیتوانستم. هزینهاش بالا میشد. ناچارهرازگاهی که خیلی خسته امان میکرد آسایشگاه میبردم.
دریکی ازدستشویی ها بسته بود. بلند شدم. به درش ضربهای زدم کسی جواب نداد. در را بازکردم. دورکاسهی توالت چه قدرکثیف شده بود. ماسک را بالاترازبینی ام کشاندم. دستکشها را دوباره دستم کردم. خم شدم وشیرآب را باز وشروع به شستن کردم.
شلنگ را آب کشیدم وبه جایش تکیه دادم. در را بازگذاشته بیرون آمدم ویکی یکی به دستشوییهای خالی سرزدم. باید دردستشویی ها درعین تمیزی کاملاً با زباشد. این هفته شیفت شب هستم. شیفتهای شب را هم خودم دوست دارم وهم دخترهایم. صبح وقتی خانه میرسیم صبحانه را بانان داغ سنگگ کنار هم میخوریم با عزیزجان. بعد من تا لنگ ظهرتخت میخوابم.
ساعت ازدوشب گذشته است. پرههای بزرگ هواکشها همچنان میچرخند وباد خنک ملایمی فضا را پرکرده است. پردهی لاستیکی سبزرنگ دم درورودی کنار میرود و پیرزنی عصا زنان وارد میشود. ساک کوچکی در دست دارد. لبهی چادر رنگ و روفتهاش را به دندان گرفته. پرده که می افتد؛ چادرش هم کنارمی رود وروی شانههایش میلغزد. به طرفش میروم تا کمکش کنم.
-: پاهام ننه خیلی درد میکند.
جوراب کلفتی را تا زانوها بالاکشیده است وکش سفید رنگی را دور حلقهی سرجوراب ها انداخته است. ازدستش میگیرم.
-: مادرجان این جا توالت فرنگی هم داریم می تونید روش بنشینید؟
موهایش را ازفرق سر دو طرف بازکرده ولابه لای سرخی حنایش تارهای سفید را میتوانی دید.
-: موستراح می خوام برم هان؟
راه کج میکنم وبه طرف دستشوییهایی که هم دوش حمام دارند وهم توالتهای فرنگی، ازنظر اندازه هم بزرگ ترهستند. دریکی اشان را بازمی کنم.
-: میبینید؟
چهرهاش بازمی شود.
-: من بلدنیستم چه جوری بنشینم؛ نجس نشم؟
خندهام میگیرد. کنار درمی ایستد. میروم روی یکیشان مینشینم. رنگش سفید است وخنکی اش را حتی از روی شلوارهم میتوان حس کرد.
-: میبینی مادرجان! برای شما که سنتان بالا رفته پا درد دارید خیلی خوبه … این طوری …ببینید چه راحته؟
شیرآب را بازمی کنم ویادش میدهم چه طور استفاده کند. پیرزن دم درساک به دست ایستاده. در رامی بندم. ساکش را باخودش داخل برده. عیدی امسال را که گرفتم حتماً یکی برای عزیزجان میخرم. عزیزجان الهی بمیرم نمیبیند. ازاول کورنبود چشمش آب مروارید بالا آورد وبعد کم کم از سو افتاد. همیشه نزدیک عید که میشود؛ من هم مثل بچهها ذوق میکنم. ازعیدی که همراه با حقوق آخربرجی میگیرم.
پیرزن در را بازمی کند. میروم داخل وسیفون را میکشم. آب شرمی زند بالا وبعد با صدا پایین میآید. پیرزن خوشحال است. دامن پیراهن گل دارش را که پشت آن چین افتاده از روی کمر پایین میاندازد.
-: دیگه آمدم موستراح میآیم این جا.
چندزن عرب وضو گرفته میروند. بوی تند عطرشان فضا را پرکرده است.
-: مادر جان همهی سرویسهای حرم از این توالتها دارد. رنگ درهایشان ولی زرد است. نگاه مادرجان عکسش را هم روی در چسبانده، برای مریضها معلولها خیلی خوبه؛ راحته.
تی ریشه دار را توی وان کوچک آب فرو میکنم به لب وان تکیهاش میدهم. آب ازسرریشه ها میچکد. ریشهها را روی زمین خوب فشار میدهم تا آب زیادیاش خارج شود. بعد خم میشوم. دوباره رگ شانهام تیرمی کشد ودرد تا کمر میرود. شروع میکنم به کشیدن تی روی سطح موزاییکهای آن طرف، قسمت شیرهای آب وضو. پیرزن رفته است. صدای اذان میآید. بلند صلوات میفرستم. موزاییکها سفیدتر شدهاند وبراق تر. مقداری مایع سبزرنگ دست شستن روی زمین ریخته شده؛ با دستمال سفیدی پاک میکنم. نگاهی به سالن میاندازم. به حوضچهها، آیینهها که تمیز وبراق میزنند ودستشویی ها که همه مرتب درهایشان بازاست. به طرف اتاقکم درگوشهی سالن میروم. چکمهها را بیرون میآورم. دستکشها را هم همین طور. دمپایی میپوشم. میروم تا وضو بگیرم. وقتی برمی گردم؛ عفت خانوم هم آمده است. شیفت روز را تحویل میگیرد. امروزصبح زودتر آمده است. روپوشم را با شلوارکار بیرون میآورم ولباس های خودم را میپوشم. به نماز که میایستم؛ عفت خانوم رفته است. رفته کارم را ببیند. باید تمیز ومرتب تحویل بگیرد. من هم وقتی سرشب میآیم باید شسته رفته تحویلم بدهد. روزها شست وشو زیادترازشب است. شیفت روز را برای همین شلوغی ا ش زیاد دوست ندارم. نمازم که تمام میشود چادر را سرم میکنم؛ شانهام باز تیرمی کشد واین بار درد بدجور توی کمرم میدود.
عفت خانوم هیکل درشتش را به در تکیه میدهد.
-: دفترحاج آقا که نرفتی؟
کیف را روی شانهام میاندازم: نه صبرکردم بیایی باهم بریم؛ هستش که؟
ازپله ها بالا میرویم. شوهرت چه طوره؟ امروز خونه می آریش؟
جواب میدهم: شکر خدا به دنیست بهتر شده.
همیشه وقتی اقبال را آسایشگاه میبرم دخترها خیلی خوشحال میشوند. آن وقت است که دوست دارند مهمان خانه امان بیایند یا باهم مهمانی برویم.
پشت درقهوه ای رنگ دفتر که میرسیم. حاج آقا را ازپشت شیشهها میبینم. عفت خانوم آرام درمی زند. در بازاست.
حاج آقا بدون این که سرش را بلند کند با دست اشاره میکند: بفرمایــید.
دو طرف میزصندلی های چرمی را مرتب چیدهاند. بوی خوب گلاب میآید. داخل میشویم وهردو بی تعارف کنارهم مینشینیم.
-: صبح شما به خیر؛ از سرویسهای دو آمدهایم. زنگ زده بودند.
حاج آقا سربلند میکند وازپشت عینک ته استکانیاش نگاهمان میکند وسرمی جنباند. به نقشهای ریز ودرشت قالی زیرپایم خیره میشوم. پنجاه سالی دارد اما ریشهایش سفید شدهاند. مدیریت خدام زن ومرد سرویسهای بهداشتی را برعهده دارد.
دفتربزرگی را ورق می زند: انشالله خوب که هستید؟
عفت خانوم شکر خدا میگوید. با خودکار انگار دنبال اسمهای ما میگردد.
-: الحمدلله توی این فصل گرما واین سیل زوار؛ امسال به صورت افتخاری با حجم بالا روبروشده ایم بخصوص دربخش سرویسهای بهداشتی.
سرش را بلندمی کند وبا ذوق شمرده شمرده میگوید: همه هم تحصیلات بالا دارندوهم آدمهای بسیارمحترم ومتشخص هستند.
توی بخش ماهم گاهی یکی دوتا ازاین افتخاریها آمده بودند که فقط شلنگ دست میگیرند وهمان دم دردستشویی ها را آب میپاشند؛ جوری که انگاربه گلدانها آب میدهند. یکی دو دستشویی را که باکمک ما میشستند میرفتند با این جمله که ـ خیلی کارتان سخت است خدا اجرتان دهد ـ وکار ما را سختترمی کردند.
حاج آقا گوشی تلفن سفید کناردستش را برمی دارد شماره میگیرد: سه تا چایی مدیریت بیاورید.
گوشی را میگذارد.
-: خانوم احمدی تحصیلات شما سیکل هست؟
عفت خانوم با عجله میگوید: بله؛ نه کلاس درس خواندم.
من هم بدون این که ازمن بپرسد می گویم: من هم تا پنج کلاس سواد دارم.
بعد به قاب طلایی (وان ایکاد) روبرویم چشم میدوزم. حاج آقا میگوید: بله توی پرونده اتان دارم میبینم.
پنج سال پیش نوشته بودم پنج کلاس. ولی بیشترازیکسال آقاجان خدابیامرزم نگذاشت درس بخوانم. گذاشتم پای قالی. میگفت حمد وسوره را که درست بخوانی بس است. حاج آقا ادامه میدهد: خدامهای افتخاری تحصیلات عالیه هم دارند، با برنامه ریزیهایی که شده وجلساتی که گرفتیم؛ از این عزیزان دربخش خواهران وبرادران به صورت مقطعی استفاده میشود. لذا درکل سرویسها بیست نیروی حقوق بگیر دائم بیشتر لازم نیست. که با توجه به تحصیلات دیپلم وسابقه کاری ده سال، گزینش شدند. لذا ازبقیهی نیروی خدماتی عذرخواهی کرده وتصفیه حساب میشود.
حاج آقا تک سرفهای میکند: انشالله خود آقا اجرمعنوی اشان را دراین چندساله داده باشند.
-: حاج آقا منظورتان را متوجه نشدم؟
عفت خانوم میپرسد درحالی که تمام رخ هیکلش را توی صندلی فرو داده به طرف حاج آقا چرخیده است.
من هم به حاج آقا زل زدهام.
-: ببینید خانوم احمدی؛ چرا ازواقعیت فرارکنیم؟ کار دربخش بهداشتی واقعاً برای شما خواهران بخصوص؛ سخت است. شست وشو نظافت، با این پیگیریها ودقتی که مدیریت درامر نظافت سرویسها دنبال میکند قطعاً خیلی اذیت میشوید.
خادمی دوفنجان چایی خوشرنگ را روبرویمان روی میز میگذارد. قندان را هم کنار فنجان من میگذارد. بشقابی با تکهای پنیرومقداری گردو را روی میز حاج آقا میبرد.
-: شما الان نیروی بدنی دارید پای که به سن گذاشتید کار الان تان میشود فردا پا دردی، کمردردی واستخوان دردی؛ درست نمی گم خانوم؟
با من است. ولی عفت خانوم تند جواب میدهد: به خود آقا قسم حاج آقا؛ ازوقتی توی دستشوییها کارمی کنم پا درد وکمردردی ام برطرف شده است قربانش بروم خود آقا نظرکرده است.
-: شما چی می فرماییدخانوم؟
باز با من است. عفت خانوم انگار گریهاش گرفته است نمیگذارد من حرف بزنم: حاج آقا تروخدا به این پول احتیاج دارم هیچ کاری بلد نیستم سواد درست ودرمان ندارم تروخدا بیرونمان نکنید.
ازگریهی عفت خانوم من هم بی هیچ حرفی شروع میکنم به گریه کردن نمیدانم چرا دهانم بسته شده وچیزی نمیتوانم بگویم. انگار عفت خانوم حرفهای دل من را زده است. حاج آقا به خادمی که بین در سینی دردست ایستاده اشاره میکند که بیرون برود و در را ببندد.
عفت خانوم به هق هق افتاده است.
-: این حرفها را نفرمایید خانوم احمدی! یعنی چه بیرونمان نکنید!! آقا شما را بیرون نکند اهل بیت بیرون نکند! ما که هستیم خانوم؟
حاج آقا آب دهانش را قورت میدهد خودکار توی دستش را تند تند میچرخاند.
-: البته نگران نباشید دربخش آموزش عملی به خادمه های جدید افتخاری کمک میکنید تا اصولی نظافت سرویسها را براساس ضوابط یاد بگیرند.
عفت خانوم بریده بریده میگوید: با یک شوهرمعتاد بی غیرت با پنج بچهی قد ونیم قد برم درخونهی کی؟ پنج سال این جا زحمت کشیدم …
حاج آقا عینکش را ازچشم برداشته است.
-: ای بابا شما که با زحرف خودتان را زدید خواهرمن؟ بیایید این لیست را ببینید؛ بفرمایید دقت کنید.
دفتری را به طرفمان با تشردراز میکند.
-: اصلاً شما بفرمایید من چه کارکنم؟ با این همه خیل مشتاق که بدون اجرمادی حاضرند خدمت کنند حتی دربخش شبانه.
-: خب حاج آقا دربخش های دیگر استفاده کنید.
عفت خانوم هنوز همان طور نشسته است. حلقهی عقیق دور انگشتم را میچرخانم وخیره میشوم به دوکتاب دعای روی میز.
-: ولله نمی شه؛ الحمدلله ماشالله؛ همهی بخشها اشباع شده ظرفیت نیروها تکمیله. دفترپذیرش خدام افتخاری تاشش ماه بسته است ولی باز درنوبت ذخیره اسم نوشتهاند؛ بفرمایید ملاحظه کنید؛ مرتب تماس میگیرند.
عفت خانوم یک بند گریه میکند. سرش را پایین انداخته. من هم گریه میکنم ولی آرامتر.
حاج آقا بلند میشود وازکشوی میزش دو پاکت بیرون میآورد.
-: خدا را خوش نمیآید؛ بگذارید خیل علاقمندان هم به فیض خدمت برسند.
عفت خانوم آب بینیاش را بالا می کشدوبا گوشهی چادرش چشمهایش را پاک میکند. حاج آقا بدون عبا به طرفمان میآید. پاکت پولها را روی میز روبروی من وعفت خانوم میگذارد.
-: این حقوق دوماههی شماست کمی هم پول اضافه دادهایم. انشالله تا آخربرج آینده درخدمت شما هستیم.
عفت خانوم با دست پاکت را دورتر پس می زند وکیفش را دربغل میچسباند. نگاه من به پاکت مانده واشک صورتم را شسته است.
-: شماجوان هستید؛ تواناییاش را دارید. جاهای بسیارزیادی به شما نیاز دارند رستورانها؛ هتلها، بیمارستانها حتی اگرجایی لازم شد معرفی نامه میتوانید ازما بگیرید.
عفت خانوم میخواهد چیزی بگوید که حاج آقا برمی گردد وپشت میز مینشیند. این بار لحنش عوض می شودومحکم تر میگوید: این برنامهی ریزش فقط دربخش بهداشتی حرم اتفاق نیفتاده درتمام قسمتها درحال اجراست. اگربازاعتراضی هست به بخش شکایات مربوط به پرسنل اداری مراجعه کنید وپی گیری کنید …بفرمایید.
به پاکتها اشاره میکند.
پاکت را توی کیفم میگذارم. چیزی نمیگویم حتی تشکر هم نمیکنم. عفت خانوم با بغض میگوید: به خدا نمیتوانم؛ یک عمراست …
حاج آقا حرفش را قطع میکند: عمری نشده خواهرمن! پنج سال هم عمراست؟ پنج سال توفیق خادمی داشتی حالا اجازه بده دیگران به فیض برسند.
عفت خانوم رفته است. پاکتها را من برمی دارم. حاج آقا سرش را میان دستهایش گرفته وبه دفتر روبرویش چشم دوخته است. ازدفتر بیرون میروم. چایهایمان یقین سرد شده است. به نبال عفت خانوم پای تند میکنم. به طرف سرویس بهداشتی میرود؛ ازچادرش میکشم. میایستد. پاکت را که دستم میبیند میایستد. کمی این پا وآن پا میکند؛ پاکت را دراز میکنم؛ میگیرد ولای چادر میبرد. پردهی لاستیکی سبز رنگ را باتشر کنار می زند وداخل میشود. پرده که می افتد ازبالای سرم دستهای کبوتربال زنان رد میشوند احساس میکنم چه قدر گرسنه هستم. پاکت را داخل کیف میگذارم وبه طرف درخروجی راهم را کج میکنم.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۰ بهمن ۱۳۹۴
زهره عارفی
داستانی پر از تصاویر و نشانه هایی از زنان سرپرست خانوار که با سختی روزگار می گذرانند.
براتون آرزوی موفقیت می کنم خانم دکتر عزیز
این داستان را چند سال پیش از زبان خودتان شنیده بودم و لذت بردم و امشب که دوباره خواندم تجدید خاطره شد.