کله پاچه / داستانی از جمال حسینی

کلّه پاچه
جمال حسینی
بین کلههای گوسفند توی سینی، سر پختهشدۀ یک آدم هم دور سینی کلهپزی چیده شده بود. کل حسین با ملاقه آبگوشت را روی کلهها میریخت و اصلاً روی خودش نمیآورد و آدمهای بیرون و توی دکان هم روی خودشان نمیآوردند. مرد با عصبانیت از خانهاش زده بود بیرون و از جلوِ دکان کلهپزی رد میشد که این صحنه را دید. مرد حالت تهوع گرفت ولی جلوِ خودش را گرفت تا کسی شک نکند. از تعجب چشمهایش گرد شده بود. چند بار دور خودش چرخید و به اطرف نگاه کرد تا سوژۀ دوربین یک مشت آدم بیمزۀ اَلکی خوش نشده باشد. کل حسین و همۀ مشتریها مثل خودشان رفتار میکردند. شاید آنها بازیگر بودند، ولی کل حسین کلهفروش بود و مقابل دوربین حتماً هر کسی جز خودش میشد. پاییز بود و عصر. هوا جوری بود که آدم نمیدانست گرم بپوشد یا سرد. کنجکاوی، شال دور گردن مرد را کشید و مرد بلوز و کاپشن پوشیده با ترس و تردید کشانده شد توی کلهپزی. بوی چرب کله پاچه سرش را پر کرد. کل حسین با شکم گندهاش ایستاده بود پشت سینی و با کوچکترین حرکت غبغب چند لایه زیر گلویش مثل دنبه گوسفند میلرزید. مرد پشت میز بزرگی نشست که چند نفر دیگر هم دور آن نشسته بودند. یکیشان پاچۀ گوسفند را جوری با دندان میجوید که انگار کل حسین با سبیلهای کلفتش تهدیدش کرده بود که اگر ذرهای از آن توی ظرف باقی بماند کله پاچۀ خودش را بار میگذارد. کل حسین، مرد را میشناخت. مشتریِ ثابتش بود. ماهی سه بار و حداقل دو پُرس سفارش داشت. کل حسین مثل همیشه اول یک کاسه سیراب شیردان جلوِ مرد گذاشت. با ترشی لیته و نارنج قاش شده. مرد زیرچشمی به سینی و کلۀ آن آدم که از آن بخارِ چرب بلند میشد، نگاه کرد و برای آنکه مشکوک نشان ندهد، قاشی از نارنج توی کاسه چلاند و با قاشق، سیراب شیردان را تکه تکه کرد. کل حسین برای تبلیغات بیشتر یک کلۀ دستنخورده را گذاشته بود بین چهار پاچۀ آن، توی یک ظرف چینی مربعی سفید، و مغز زرد آن را گذاشته بود روی کلهاش مقابل دید همه. کله به شکلی ترسناک میخندید. روی چشمهایش عینک آفتابی گذاشته بودند و مثل یک گاوچران علفی سبز و بلند بین دندانهایش گیر کرده بود. مرد بیشتر نگاه کرد. کله سبیل و ریش بزی داشت. شاید سر آدم نبود و فقط سر حیوانی زبانبسته بود. ولی پوزۀ کشیدهاش کو؟ شاگرد کل حسین از توی تنورِ دکان یک نان سنگک دو بر خاشخاششده بیرون کشید و گذاشت توی سبد نان، جلوِ مرد. مرد به تنور نگاه کرد. ته تنور میان شعلههای زرد و قرمز آن، جسد بیسر آدمی کنار نانها برشته میشد. داخل دکان گرم بود ولی مرد میلرزید. مرد تا اینجا کار اشتباهی نکرده بود چون مشتری ثابت بود و چیزی که ثابت است مشکوک نیست. مرد دوباره به کلۀ آدم و آن چند نفر نگاه کرد. یکی از کلهها دائم از بغل نگاهش میکرد و پوزخند میزد. کلۀ آدم بود. هیچ کارش نمیشد کرد. مرد با خودش فکر کرد نکند همۀ این آدمها پلیس باشند و کل حسین هم میداند و این یک نقشه است تا دُم یک نفر توی تله گیر کند. مرد برای آنکه کسی مشکوک نشود، نان خیلی خرد شده را توی سیرابی ترید کرد. نزدیک سقف دکان، عکس سیاه و سفید بزرگی از کل حسین، البته اگر سرش را تاس کرده بودند و سبیل کلفتش سفید شده بود و صورتش هم حسابی خط و خش برداشته بود، به کاشیهای چرب دیوار میخ شده بود. عکس چنان خیره به مرد نگاه میکرد که چشمهایش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند و بیفتد توی کاسۀ سیرابی مرد. مرد داشت از بوی تعفن کله پاچه حالش به هم میخورد. کل حسین برای آنکه حسن نیت خود را به مشتری ثابتش نشان بدهد، دست به سینی آماده نزد و رفت سراغ سینی کلههای دست نخورده، و کلۀ همان آدم را برداشت. کل حسین، دهانش را با دست پاره کرد. زبان و بناگوشش را بیرون کشید. جفت چشمهایش را از حدقه بیرون آورد و توی یک ظرف چینی گود که جلوِ چشم مشتریِ ثابتش با دستمال خشک کرده بود، خالی کرد. کل حسین کنار ظرف چینی یک کاسه آبگوشت هم گذاشت. زردِ زرد بود و روی آن شکل سیرابی به خود گرفته بود و آن را با احترام جلوِ دست مشتری ثابتش گذاشت. بوی کلۀ پختهشدۀ آدم از سوراخهای دماغ مرد پرتاب شد جایی از درونش. مرد باید استفراغ میکرد ولی باز جلوِ خودش را گرفت تا سوءظنی به او وارد نشود. و نه تنها چنین کرد، بلکه کاسۀ آبگوشت و تمام مخلفات زرد ظرف چینی سفید را خورد و برای آنکه هیچکس مشکوک نشود، قورت داد. کل حسین مثل همیشه صورت حساب مرد را به نرخ کله پاچه گوسفندی حساب کرد. مرد هم بدون چون و چرا پول را پرداخت و از دکان بیرون زد. هوا تاریک شده بود و سرد. مرد دوباره به سینی کلهپزی نگاه کرد. کلۀ آن آدم هنوز آنجاست. ولی دستخورده. مرد بهسرعت دوید پشت دکان کلهپزی، توی زمین متروک و پر از علفهای هرز ریشهدار. خودش میخواست استفراغ کند، ولی حالش کاملاً خوب بود و حتی یک ذره حالت تهوع نداشت. مرد دست کرد توی حلقش. عُق زد ولی بالا نیاورد. به طرز عجیبی مرد حس سبکی میکرد. پس کلۀ پختهشدۀ آدم مثل کلۀ گوسفند سنگین نیست! هوا تاریکتر شده بود و سردتر. مرد در خانهاش را باز کرد. زنش خوابیده بود. همیشه بعد از دعوا با مرد زود شام میخورد و میخوابید. مرد تا صبح کنار زنش دراز کشید ولی نخوابید. اما نه به خاطر هضم اسیدی کلۀ پختهشدۀ یک آدم توی شکمش. بلکه به خاطر سوءهاضمهای که ذهنش از آن کابوس یا واقعۀ ترسناک دچار آن شده بود.
فردا صبح زود بود. مرد حتماً رفته بود سرکار. زن نیمه برهنه و عطر زده مقابل آینه با وسواس آرایش میکرد و تندتند از توی آینه به ساعت دیواری نگاه میکرد تا مبادا عقربهها خسته و خوابآلود بچرخند و زمان دیرتر بگذرد. مرد رسیده بود جلوِ دکان کلهپزی. دکان کل حسین هنوز بسته بود، ولی پشت دکان توی زمین متروک و پر از علفهای هرز ریشهدار، جمعیت زیادی جلوِ دکان کلهپزی جمع شده بودند. پلیس هم رسیده بود. مرد جمعیت را کنار زد و جلو رفت. البته بدون آنکه کسی به وی مشکوک شود. مرد دستهایش را به هم مالید. هوا از دیروز سردتر بود. مرد نمیدید ولی شنید که دیروز ظهر یک نفر را کشتهاند و سرش را بریدهاند. مرد جلوتر رفت. شنید که کل حسین امروز صبح به اتهام قتل دستگیر شده است. مرد باز جلوتر رفت و شنید که این همان مردی است که با چندتایی از زنهای محل رفت و آمد داشته و یکی از آنها زن کل حسین کلهپز بوده است. مرد به نوار زرد و هشدار پلیس رسید. آهسته با ترس سرش را بلند کرد و به جسد نگاه کرد. کلۀ همان آدم بود. پختهشده و دستخورده.
ادبیات اقلیت / ۱۴ تیر ۱۳۹۹
