گزارشی از نشست رونمایی کتاب چیزی به تابستان نمانده
ادبیات اقلیت ـ جلسهٔ رونمایی از رمان چیزی به تابستان نمانده نوشتهٔ بهاران بنی احمدی، روز سهشنبه، ۲۳ آذرماه ۱۳۹۵ در شهر کتاب پاسداران تهران، با حضور نویسندهٔ اثر و افراد زیر برگزار شد:
دکتر سوسن شریعتی: پژوهشگر و روزنامهنگار، فارغالتحصیل دکتری تاریخ از انستیتو عالی مطالعات اجتماعی پاریس؛
شرمین نادری: نویسنده و تصویرگر؛
محسن آزرم: روزنامهنویس و منتقد سینما، دبیر و ویراستار بخش مطالعات سینمایی نشرچشمه؛
در ابتدای جلسه، نویسندهٔ رمان چیزی به تابستان نمانده، بخشی از داستان را برای حاضرین در جلسه خواند و سپس از خانم سوسن شریعتی دعوت کرد تا نظرات و دیدگاههای خود را در مورد اثر بیان کند.
نگاه انضمامی در برابر نگاه کلان
خانم شریعتی در این جلسه نیز، صحبتهای خود را با ذکر مقدمهای دربارهٔ علّت حضورش در جلسات نقد داستان، علیرغم عدم ارتباط مستقیم تحصیلات آکادمیکش با حوزهٔ داستاننویسی، اینگونه توضیح داد، «بر اساس تجربهی حضورم در چندین جلسهٔ مرتبط با داستان، حداقل یک چیز برای من روشن شده، اینکه بر سر این سه مسئله که نقد چیست و نقد ادبی چیست و ادبیات چیست، اجماعی نیست. در اولین جلسه اعتراض شدکه: اینکه نشد نقد… دومین جلسهای که شرکت کردم اعتراض شد: اینکه نشد نقد ادبی… در سومین جلسهای که شرکت کردم اعتراض شدیدی شد که اینکه نشد ادبیات! بنابراین، به این نتیجه رسیدم اگر باز هم در این جلسات شرکت کردم، از آن چیزی که بر سر آن اجماعی وجود دارد، حرکت کنیم.
اگر اجماعی بر سر آنکه نقد چیست، نقد ادبی چیست، و ادبیات کدام است، وجود ندارد، ظاهراً بر سر این اجماع هست که ضرورتی وجود دارد و آن، گفتوگوی علوم انسانی و علوم اجتماعی با ادبیات است. و اینکه خوب است این دو گاهی با یکدیگر همنشین شوند. نگاه ادبیات، نگاهی انضمامی است که به انسان همینجا و هماکنونی نگاه میکند: انسانِ در موقعیت. نگاه علوم انسانی و علوم اجتماعی، نگاه کلان به نوع انسان است؛ به انسان اجتماعی، انسان تاریخی یا انسان مجرد. این رفتوآمد بین امر انضمامی و امر یونیورسلتر یا کلانتر علوم اجتماعی، اتفاق خوب و مبارکی است. یکی از محاسنش این است که متن ادبی یا قصه را از لابیرنت ادبیاش خارج میکند و گفتوگوی آن با علوم انسانی یا نگاه اجتماعی این امکان را میدهد تا از تختهبند متن خارج شود. این قضیه حضور من را در اینجا مشروعیت میدهد؛ منی که ادبی نیستم و اگر ادبی هم باشم معلوم نیست ادبیاتی باشم… اینها مقدماتی بود که هر بار من از موضع دفاعی بیان میکنم که هدف از حضور من نقد ادبی داستان نیست…
آیا زنان تاریخ دارند؟
شریعتی پس از ذکر این مقدمه به بررسی رمان چیزی به تابستان نمانده پرداخت و گفت: رمان، روایت دو زن و مبتنی بر تجربهٔ دو زن متعلق به دو نسل است. مادر و دختری که ماجرا را از سالهای نود به سالهای قبل میکشانند. در نتیجه کم وبیش، بهانهای برای انداختن نگاهی به سه دهه تاریخ معاصر ایران نیز هست؛ بدون اینکه ادعایی باشد که رمانی تاریخی است. نویسنده زن است. بنابراین، به نظرم آمد که در ابتدا، دربارهٔ آنچه که در غرب تحت عنوان «زنانهنویسی» از دههٔ ۷۰ مد شده و امروزه کمتر میبینیم، ولی در ایران بیشتر وجود دارد (شاید چون تجربهٔ نوشتنِ زنان خیلی عمر طولانی ندارد) صحبت کنم. من این ترم (اصطلاح) را قبول ندارم، ولی «زنان که مینویسند» میتواند موضوع خوبی باشد. تجربۀ نوشتن برای زنانی که به طور تاریخی متعلق به حافظهٔ شفاهی بودند و به ثبت نرسیدند و نیمه خاموش یا نیمهٔ پنهان عنوان شدهاند. زمانی که آنها به تجربهٔ نوشتن تن میدهند ـ که حتی در خود غرب عمر طولانی ندارد ـ زمانی که قرار است نوشته شوند یعنی ما از وضعیت شفاهی خارج شویم و به وضعیت مکتوب برسیم و این یکی از نشانههای تاریخمند شدن است. مسئلهٔ نوشتن زنان سوژه قرار گرفته و مهم است.
شریعتی در ادامه گفت: در دههٔ هفتاد، در اروپا-فرانسه کنفرانسی گذاشته شد که آیا زنان تاریخ دارند؟ ده سال بعد کنفرانسی گذاشته شد: گیرم تاریخ دارند، مگر میشود نوشت؟ چیزی از آنها نیست. به ثبت نرسیده است. در دههٔ ۹۰ کنفرانس سومی گذاشته شد که آیا اساساً مگر میشود تاریخ را بدون زنان نوشت؟ و بنابراین آنچه تا کنون داده شده است، تاریخ نبوده است. تاریخ نصفی از جمعیت جهان بوده است. بنابراین، زنان که مینویسند اهمیت پیدا میکند و سوژهٔ مطالعات میشود و بر اساس آن نوعی طبقهبندی هم میشود؛ زنانهنویسی، زننوشت، زنان که مینویسند.
مشخصات نوشتنهای زنانه
شریعتی ادامه داد: بر این اساس یکسری مشخصات برای نوشتنهای زنانه قائل شدند… بر اساس موضوع میتوان آنها را تقسیمبندی کرد. بر اساس نحوهٔ روایت یا فرمی که به آن تن میدهند نیز میتوان آنها را دستهبندی کرد. در زنانهنویسی یا وقتی زنان مینویسند، بر اساس موضوع، یکسری تمها معمولاً تکرار میشود. یکی مسئلهٔ هویت است. معمولاً نوشتههای زنان خیلی هویتمحور است. به دلیل وجود زنانی که دیده نشدهاند، به رسمیت شناخته نشدهاند و هویت آنها تعریفشده نیست… بنابراین، هویت یکی از سوژههای مورد توجه زنان است. هویت یعنی جستوجوی خویشتن؛ خویشتن فراموششده… هویت معمولاً از خلال خاطرات به یاد آورده میشود؛ در نتیجه خاطره، حافظه، دیروز و نوستالژی، تمهایی است که مدام در نوشتههای زنان تکرار میشود… همانطور که گفتم دلیل آن این است که در گام اول میخواهد به رسمیت شناخته شود. برای همین باید ابتدا از خویشتن آغاز کند. چه بسا اساساً تجربهٔ نوشتن همین باشد. تجربهٔ نوشتن به تعبیر دلوز، تجربهٔ شدن است؛ نه نویسنده شدن. تجربهٔ شدن یعنی خود را به یاد آوردن از خلال دیروز، از خلال خاطرات، از خلال هویتی که تکیهگاه من برای به یاد آوردن است و برای همین، که من به موضوعی شناخته شده تبدیل شوم مجبورم از خلال یک همینجا و هماکنون، از خلال خویشتنی که حافظهمحور است خود را به یاد آورم و روایت کنم. بنابراین نوشتههای زنانه معمولاً از جنس خاطره و حافظه است.
تم بعدی، بدن است. بدن یکی از موضوعات مورد علاقهٔ زنان است؛ بدن همچون نقطهٔ اتکا و عزیمت نوشتن؛ هم سوژهای برای روایت و هم سوژه یا مانعی برای اینکه از سکسوالیتهای که نادیده گرفته میشود عبور شود. یا موضوع، سرکوبشدگی و در حقیقت تحقیر شدن است و او با روایت کردنش میخواهد آن را تبدیل به تجربهٔ رهاییبخش کند…
طبیعت یکی از سوژههای مورد علاقهٔ زنان است. برای آنکه طبیعت جایی بوده که هنوز ستم آغاز نشده است… در برابر طبیعت، زن و مرد یکسان هستند…
کودکی یکی از موضوعات مورد علاقهٔ زنان است، چرا که کودکی قبل از آن است که او زن شود و دستخوش تجربیاتی شود که در آن تحقیر، تبعیض و ستم است.
اینها نکاتی است که معمولاً در ادبیات زنان مشترک است. بر اساس فرم ادبی هم میشود نوشتههای زنان را طبقهبندی کرد. معمولاً اتوبیوگرافی است. خیلیوقتها نامهنگاری است. خیلیوقتها اتوبیوگرافی هم نباشد، ذکر خاطرات است. این فرم را انتخاب میکنند برای به یاد آوردن خویش یا برای آنکه توسط دیگری یا اجتماع به رسمیت شناخته شوند. اینکه چرا خاطره و حافظه؟… شاید همین باشد که هم آن را به ادبیات نزدیک میکند (برای آنکه نقطهٔ عزیمت ادبیات یک من انضمامی است) و در عین حال او را از چیزی که ـ اگر نگوییم مردانه ـ ولی ادبیاتی که بازتولید امر سمبولیک است، متفاوت میکند.
در بین زنان کسی مانند جیمز جویس یا اثری مثل اولیس نداریم
بازتولید امر سمبولیک در ادبیات زنان بیشتر یک من است که صحبت میکند، یک من روایی است، یا شعر است… برای همین کسانی مثل فمنیستها مدعیاند، زنان نمیتوانند خالق ادبیات به معنای ناب کلمه یا خالق امر سمبولیک باشند. مثلاً ما در بین زنان کسی مانند جیمز جویس یا اثری مثل اولیس نداریم. یا مثلاً اعترافات نداریم… در بهترین شکل، زنان شعر میگویند. نگاه اول، این نوع ادبیات را که اینقدر خویشتنمحور، هویتمحور و حافظهمحور است تحقیر میکند. اما در نسل دوم فمنیسم، اتفاقاً این وجه ممیزه را که در آغاز، انگار یکجور محدودیت و ناتوانی زنان برای خلق ادبی است، جز وجوه ممتاز و وجه برجستهٔ ادبیات میدانند. به این دلیل که زنان را خالقین، مبتکرین و مبدع سبک ویژهای از ادبیات میدانند. به تعبیری «سبک من» که زنان خالق آن هستند، تبدیل به سبکی میشود که فراتر از زنان میرود و مردان نیز به آن میپیوندند. اگرچه در آغاز، نقطهٔ ضعفی برای زنان محسوب میشود… و به تعبیر کریستووا، این خودش یک نقطهٔ قوت است؛ سبک جدیدی است که چیزی به ادبیات میافزاید.
نحوهٔ روایت از جنس صداست؛ یعنی جایی که محل تلاقی تجربیات زیست شده و خاطرات دیگری است… به همین علت خصلت شفاهی دارد. خصلت سیال دارد و روایی است… علاوه بر آنکه از جنس صداست. به تعبیر دریدا چون زنان بر خلاف مردان تجربهٔ تقسیم شدن دارند و میتوانند در درون خود یک دیگری را بپروانند، نوع رابطه یا شکلی که دیگری در آن پرداخته میشود، جنسی از گشودگی دارد که در ادبیات مردان وجود ندارد. زنان قادر به آبستن شدن هستند، در نتیجه میتوانند یک دیگری را در درون خود بپروانند و بنابراین به این معنا، آن جهان یکپارچهٔ کلان مجردی که در ادبیات مردان وجود دارد و میخواهد همه را تحت عنوان یونیورسل یکی کند، اتفاقاً تن به تکثر و چندگانگی میدهد؛ به این معنا ادبیات زنان، ادبیاتی است که در آن امکان تکثر بیشتر است و به تعبیری دموکراتیکتر است، چون دیگری در آن لحاظ میشود. تعبیری که خانم وولف به کار میبرد: زنان لازم نیست برخلاف آقایان وقتی که یک زن سیاهپوست را میبینند سریعاً آن را تبدیل به یک کنتس انگلیسی کنند تا بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند… لازم نیست ما زنان اول او را شبیه خود کنیم، در حالی که در نگاه مردانه، باید ابتدا دیگری را که شبیه او نیست شبیه خودش بکند تا او را به رسمیت بشناسد و با او گفتوگو کند…
همهی چیزی که گفته شد برای آن بود که کتاب چیزی به تابستان نمانده میتواند یکی از نمونههای ادبی «زنان که مینویسند» باشد.
خلاصه داستان از زبان دکتر سوسن شریعتی
شریعتی، در ادامه به شرح خلاصهای از رمان چیزی به تابستان نمانده پرداخت و گفت: «آغاز داستان، سالهای آغازین دههٔ ۹۰ است. از زبان مادری که حدوداً باید شصت سال را داشته باشد. قصه اینطور شروع میشود که او دلنگران دختر سیسالهٔ خودش است که در حال ازدواج است. داستان، دو زمان روایی دارد. یکی مادر که از ۹۰ حرکت میکند و به سالهای قبل میرود و به بهانههای مختلف دیروز را به یاد میآورد و جلو میآید و دیگری، دختری که برعکس، از سالهای هفتاد شروع میکند و سالهای جوانی و نوجوانیاش را به یاد میآورد تا به امروز میرسد… دو زمانی که از دو نقطه حرکت میکند و به هم میرسند، برای آن است که ما به نوعی از گسست نسلی برسیم، در عین حال دو روایت ادبی زنانه و دو نوع نگاه زنانه به عشق، به زندگی و زمان، دو نوع نگاه به نسبت مذکر و مؤنث وجود دارد. دربارهٔ همهٔ اینها ما یکسری المانهایی میبینیم. برای آنکه بفهمیم گسستی اتفاق افتاده و ناهمزبانی اتفاق افتاده که راجع به آن در جامعهٔ ایران زیاد صحبت میشود و نیز در عین حال بفهمیم جامعهٔ ایران در طی سی سال اخیر چه تحولات فرهنگی، اجتماعی و ـ کمی خجالتی ـ سیاسی را گذرانده است. میگویم خجالتی چون در روایت اول که مادر به یاد میآورد، مادر جوانی است که در سالهای آخر ۵۰، دانشجوی ادبیات است، به پست انقلاب فرهنگی میخورد و مجبور میشود دانشگاه را رها کند. با همدانشگاهیاش که مهندس برق است، ازدواج میکند. بنابراین از همان اول مشخص است که ما با یک خانوادهٔ طبقهٔ متوسط شهری، فرهنگی، تحصیلکرده و روشنفکر مواجهیم که در تعلیم و تربیت کودکشان نشان داده میشود: دوست دارند بچه را به تئاتر ببرند، به جای لالایی برایش فروغ بخوانند، از ونگوک و رامون میگویند و… به جای آنکه شبیه دیگران باشند. بنابراین نقطهٔ عزیمت، همین انقلاب فرهنگی است که تجربهٔ پس از انقلاب است. بنابراین این مادرِ جوانِ دههٔ شصت است. ما مدام در حال مقایسه قرار میگیریم با جوان دههٔ هشتاد. در نتیجه دو نوع جوانی داریم. از خلال روایت مادر در سالهای مختلف، البته نه به شکل خطی، معلوم میشود که دههٔ شصت، دههٔ کوپن و جنگ و حملات ناگهانی به خانهها به خاطر عروسی و مهمانی است. دههٔ شصت، دههٔ جوک و جنگ و گرانی است. مادری که در جوانی فروغ میخریده، بعضی وقتها شعر میگفته و به هر دلیلی یا به دلیل انقلاب فرهنگی مجبور میشود همه چیز را رها کند و خیلی زود تبدیل به یک مادر میشود. مادریای که اولین عارضهٔ آن فراموش کردن خود است و مجبور میشود یک شاعر خانگی بماند. یک شاعری که درخلوت خودش شعر میگوید و کسی نمیخواند. یکسری آرزوهای نیمهکاره. مدام در معرض انتخاب بین مادری و خودش هست؛ حتی اشاره به صحنهای دارد در مورد اینکه دیده نمیشود، به رسمیت شناخته نمیشود؛ جایی که در بازی دبلنا برنده میشود.
یک مادر دهه شصتی. البته ما چیز زیادی از دههٔ شصت نمیبینیم، چون به نظر من نویسنده بلاتکلیف است. جزئیات خوبی را دربارهٔ دههٔ هفتاد و هشتاد که زمانهٔ خودش است میگوید ولی در مورد دههٔ جوانی مادرش که ماها باشیم یا چیز زیادی نمیداند؛ یا چیز زیادی نمیتواند بگوید یا چیز زیادی نمیگوید. اگر این کار را در مورد دیگر دههها نمیکرد ما میگفتیم امر سیاسی در اثر، اهمیت ویژهای ندارد در حالی که برای این قصه که بعداً میخواهد نتیجهگیری کند این قضیه اهمیت دارد.
اما معلوم است که زوج جوانی بودند و انقلابی بودند؛ چون مثلاً زمانی که میخواهند ازدواج کنند و حلقه بخرند، حساس بودهاند که حلقهٔ گران نخرند. حساسیتهایی که نوعی از جوانی در دههٔ ۶۰ درگیرش بودند. از خلال بیان این خاطرات در دههٔ ۶۰، کمکم تجربهٔ مادریاش را میگوید. تجربهٔ مادر خانواده شدن، بزرگ کردن فرزند که همهٔ اینها نشانههای خانوادهٔ متوسط مرفه است؛ به دلیل نوع سیستم مصرفشان، چیزهایی که میبینند، معاشرتهایی که دارند. بعد قضیهٔ طلاق در سال ۷۶ است که همزمان با دوم خردادی است که عصر گشایش است… یکسری کدها داریم: اینکه این مادر یک موجود حسرتزده، نادیدهگرفته شده، به رسمیت شناخته نشده، دلخوش به یک شعری که در یک خلوتی میگوید، آیا کسی آن را بخواند یا نخواند و مدام هم در حال غر زدن؛ از این جملات مفصل هست: من با آرزوهایم تنها میمانم، یک عمر نمیدانم ماتیکم کجا بود… هیچکس مرا ندید؛ کسی نمیداند من چه میخواهم فکر کنم و… مدام از لحظهٔ اول، این مادر در حال یک من من زدن گمشدهای است. زنی است که سرکوب شده است… مدام مجبور به ایثار و فداکاری بوده است و این ایثار و فداکاری او را خیلی خوشحال نمیکند و خودش را به عنوان یک موجود قربانی میبیند؛ یک قربانی که به هر دلیلی، شاید انقلاب فرهنگی، چیزی که باید میشد، نشد… با یکسری از خودسانسوریهایی که تعلیم و تربیت برایش ایجاد کرده است. یکسری از باید و نبایدهایی که محیط اجتماعی برایش ایجاد کرده است و در نتیجه نمادی از آن نوعی از میانسالی است که نسل من به آن تعلق دارد. میانسالی که با سرخوردگی، سرسپردگی، خودسانسوری و خود پنهانگری یکباره در برابر فرزندی قرار میگیرد که در طول زمان دارد مسیر برعکس را طی میکند.
تعبیر خود مادر این است که من متعلق به دوران رامون هستم و فرزندم متعلق به عصر کوبیسم است و شاید با گفتن این هم میخواهد ما را همدل کند با اینکه مادر روشنفکر و البته ترحمانگیزی است… به خاطر حسرتی که محیط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی به همنسلهای من اجازه نداد تا به آرزوهاشان برسند…
ما راوی دختر را داریم که در سالهای هفتاد، دبستانی است. دههٔ هفتاد پس از جنگ. دههٔ هفتادی که بین دو تا رودروایسی مانده؛ جنگی که تمام شده ولی هنوز ردپای آن هست، مثلاٌ بحث همبستگی خواستن هست برای قضیهٔ بوسنی تا دستگیری بدحجابان، ممنوع بودن ویدیو، حمله به مهمانیها، جشن تکلیف که داستان با آن شروع میشود. در عین حال در بین نشانههای دههٔ ۷۰، یکسری گشایشهایی هم میبینیم. پساجنگ را از طریق یک سری مظاهر میبینیم. فرهنگ مصرف، خودش را نشان میدهد؛ پاستیلهای نوشابهای، یکسری سوپراستارهایی که کمکم دارند شکل میگیرند؛ سینمایی که رابطهٔ انتقادی دارد، با دوران جنگ فاصله ایجاد میکند؛ لیلی با من است، یکسری پرسوناژهای سینمایی که هنرپیشهها هستند، ابوالفضل پورعرب و… که اینها دارند تبدیل به نوعی از ایدهآل تیپهایی از جوانی میشوند. گشایشهایی که در حوزهٔ سیاسی خودش را نشان میدهد: ما، کمکم داریم به دوم خردادی نزدیک میشویم که نشانههای آن مثلاً در یک کنفرانس برلینی اتفاق افتاده و کودک دارد آن را روایت میکند؛ از تلویزیون میبیند، و البته این مربوط به سالهایی است که من اصلاً ایران نبودم (سالهای ۶۰ تا ۸۰) ولی از خلال روایت او میتوان به آن پی برد که برهنگی در تلویزیون دیده میشود. چیزهای دیگری مثل فوتبال ایران و استرالیا که نشان از نوعی از تغییر ذائقهٔ فرهنگی است. اهمیت ورزش، گروه آرین، استرالیا، فوتبال، دوستپسر بازی، رابطه با پسر عوض شده، تنش در مدرسه، اهمیت موز خوردن (من نبودم ولی شنیده بودم که آن زمان یک خوردنی لوکس بوده؛ خانواده حضرات موز میخوردند و باید پنهانی هم میخوردند)، ایدز، گشت ارشاد و… به شکل پازلی، المانهایی داریم که پشت سر هم چیده میشوند و دههٔ هفتاد و هشتاد را نشان میدهد.
سپس ما با یک جوانی دیگری مواجه میشویم. جوانیای که محصول نوعی از نظام آموزشی، پرورشی، فرهنگی؛ جامعهای پر از استرس، جنگ، تهدید وسانسور است؛ در نتیجه نه تنها نوعی واکنش نسبت به گفتمان قدرت وجود دارد بلکه نوعی گسست از نسل پدر و مادر هم هست؛ پدر و مادر روشنفکر. دختر، ابتدا تحت تأثیر پدر و مادر خود قرار میگیرد، اما کمکم به طور پارادوکسیکال به سمت چیزهای دیگری که ارزشمند شدند میرود. مثل ورزش، مهاجرت به خارج، خواندن بامداد خمار به جای مثلاً سمفونی مردگان؛ اگر قبلاً دلش میخواسته باستانشناس شود، حالا دلش میخواهد با یک ورزشکار خوشتیپ ازدواج کند و از کشور برود. سلیقهاش در موسیقی و نوع رابطهاش با دختر و پسر تغییر میکند. درکش از عشق عوض میشود؛ در حالی که ما مادر را میبینیم که طور دیگری است… از نسلی است که هنوز درگیر افسون و افسانهای به نام عشق است. در مقابل ما با نسلی روبرو میشویم که چند تا خصوصیت دارد: مطالبهمحور است؛ چشم در چشم قدرت که نماد آن خانواده یا مسئولین بالاتر باشد میایستد، خودش را برملا میکند و از خواستههاش صحبت میکند… خصلت دومش آن است که به پسران تشبه دارد و دوست دارد در استاتیک و زیباییشناسیاش شبیه پسران شود، کفشی که میپوشد، لباسی که میپوشد، علاقه به فوتبال و… بدون هیچ احساس گناه، برخلاف مادر که با احساس عذاب وجدان شروع میکند. در نهایت نمیگویم بیپرنسیب است اما به شدت پراگماتیست است. چون همین نسل مطالبهگر در همان خط دوم، در ازدواج احتمالیاش با فردی به نام سامان، همانند زنان سنتی استدلال میکند و میگوید، دندش نرم، غلط کرده… باید یک موبایل خوشگل برایم بخرد. مطالبهمحوریاش به این صورت است که نه تنها برای من بلکه برای مادرم هم باید بخرد. در حالی که ما شاهد نوعی تغییر روابط مذکر و مؤنث هستیم، جایی که مادر او برای خرید حلقهای که کمی گرانتر است دچار نوعی رودروایسیست…
در نتیجه با این مقایسهای که بین دو نسل میشود و در یک مختصاتی روبهروی هم قرار میگیرند، دو نکته به نظرم جالب آمد. یکی نسبتش با زمان و یکی با مذکر است. گفتم که تنشش با مذکر و مؤنث را خیلی خوب میبینیم که جزء کدهای فرهنگی دههٔ ۷۰ و ۸۰ است. رابطهٔ غیرطبیعی دوستورزی یا پیدا کردن عشق و آشنایی با جنس مخالف که همیشه شکل عجیب و غریبی است: نامهای که پرت میشود، تلفنی که رد و بدل میشود، تلفنهایی که از آن سمت زده میشود. این آشناییها همیشه درجهای از ریسک دارد با یک نمیدانم کهای که بر سر یک چهارراهی تلفنی به دست آورده. در عین حال نشان میدهد که میل به شناخت دیگری از جنس مذکر از خلال این محدودیتها و اشکال ناسالم وجود دارد…
نکتهای که برای خود من خیلی جالب بود، بحث گذشته و نسبت با زمان است… ظاهراً داستان از این قرار است که مادر پیامی برای شوهر آیندهٔ دخترش فرستاده و به نظر میآید که چیزی را با او در میان گذاشته که معلوم نیست، چیست اما احتمالاً نامزدی که به خارج از کشور رفته، حالا برگشته که با دختر ازدواج کند. در این فاصله احتمالاً دختر تجربیات دیگری از سر گذرانده و از نظر مادر، اخلاقی آن است که پسر در جریان قرار بگیرد. دچار تنشی است که کاش نمیگفت، کاش میگفت و البته گفته. حالا نگران است که کل برنامه به هم بخورد… این گره اصلی است و در پایان داستان معلوم میشود که سامان، آن را خوانده و برایش اهمیتی نداشته که او در این فاصله چه کرده، آیا سر وگوشش جای دیگری جنبیده؟ درک دیگری از وفاداری داشته؟ از خلال این گره، ما چند تا چیز را میفهمیم و آن، این است که برای این نسل اصلاً گذشته مهم نیست. مهم الان و فرداست. دوم، درکش از وفاداری است، درک از عشق و همهٔ چیزهایی که میتوانسته سرمنشأ نوعی از عذاب وجدان باشد. نوعی تعریف امر اخلاقی. ممنوع چیست؟ نسبت من و دیگری چه درجه از شفافیت را برمیتابد؟ همهٔ اینها در یک جامعهٔ پنهانکار و پرپشت پرده است. یکباره ما میبینیم، این نسل همهٔ اینها را جوری دیگری نگاه میکند.. نهایتاً این اضطرابهای مادری که اگر بخواند و بفهمد چه میشود؟ با یک آرامشی ختم میشود که اصلاً میداند… ولی به روی خودش نمیآورد.
ساعدی میگوید روشنفکر کسی است که به استریپتیز تن میدهد
دکتر سوسن شریعتی در ادامه گفت: اخیراً یادداشتهای آخر عمر غلامحسین ساعدی را میخواندم، تعبیر زیبای مفهوم «استریپتیز» (رقص برهنه) را به کار برده بود. جوانان دههٔ ۴۰ را جوانانی معرفی میکرد که تن داده بودند به استریپتیز؛ یعنی خودشان را در برابر قدرت عریان میکردند و به همین دلیل سرکوب شدند. سپس تعریفی از روشنفکری میدهد و میگوید، کسی است که به استریپتیز تن میدهد. منظورش این است که در جامعهٔ پنهانِ پس پردهای و مدام پشت پرده قایمکننده؛ روشنفکر کسی است که جامه بر تن خود و دیگری میدرد تا دستها رو شود و معلوم شود که کی، چیست و کجاست. در نتیجه مفهوم استریپتیز را نه تنها به نوعی از تعریف روشنفکری تعمیم میدهد، بلکه به یک دوره و زمانه نسبت میدهد. از این نظر، شاید این کتاب در ذیل این استریپتیز تعریف میشود. ما الان در جامعهای هستیم که افراد مشغول استریپتیز نیستند، اما جامه را بر تن دیگری میدرند. جامهٔ خودشان را نمیدرند ولی لباس دیگری در تمام حوزهها، هنر، سینما، وکالت، پزشکی و… در حال پاره شدن است. به این معنا، چیزی به تابستان نمانده، نشاندهندهٔ آن است که نسل پشت پردهٔ من، به خاطر نوعی خودسانسوری خودش را به پشت پرده هل میداد یا سانسور اجتماعی، فرهنگی، سیاسی بود که او را نصفهنیمهکاره مادر کرد، میانسال کرد و نصفهنیمه کاره جامعه را در سی سال اخیر به جلو برد و باید سوژهٔ استریپتیز قرار بگیرد…
خیال نکن نباشی بدون تو میمیرم…
شریعتی در انتهای صحبتهای خود درباره رمان چیزی به تابستان نمانده گفت: آنچه که مسلم است، نسل جدید، تن به استریپتیز داده، خوش به حالش. موجودی است گسسته؛ خوش به حالش. چرا که گسست، تجربهٔ شدن است. تا اطلاع ثانوی، چنانکه این داستان نشان میدهد، نسلی است پراگماتیست؛ حتی در انتخاب رشته هم دودو تا چهار تا میکند… نسلی است که ریسک نمیکند؛ چند جا سرمایهگذاری میکند، این نشد، آن، آن نشد، این. نسلی است به قول شاعر: خیال نکن نباشی بدون تو میمیرم….. گفته بودم عاشقم، خب حرفمو پس میگیرم
پس از پایان صحبتهای خانم شریعتی و تشکر نویسنده از آقای آزرم دعوت شد که به بیان نظر خود در مورد اثر بپردازد. آزرم، با تأکید بر مکفی بودن توضیحات خانم شریعتی به مقایسهای مختصر میان آثار و نویسندگان دهههای اخیر پرداخت. او رمان را اثری خوب و قابل توصیه برای مطالعه معرفی کرد. پس از صحبتهای آزرم، از شرمین نادری برای ارائهٔ نظرها و دیدگاههایش دعوت شد. نادری ابتدا از دیدن تولد نویسندهای جدید ابراز خوشحالی کرد و همچنین به سوابق نویسنده در مجلات، روزنامهها، وبلاگنویسی و… اشارهٔ کوتاهی کرد. او در ادامه به ذکر برخی تجربیات مشترکش با ماجراهای داستان و چرایی لذتش از خواندن آن، پرداخت.
جلسه پس از صحبتهای پایانی نویسنده خاتمه یافت.
گزارشگر: معصومه فرید
عکس: اینستاگرام شهر کتاب پاسداران
ادبیات اقلیت / ۲ دی ۱۳۹۵