ادبیات اقلیت ـ افسانه خاکپور:
به سهراب رحیمی
بریز باران
شارشار
زآسمان خاکستری پاریس
باران ببار
برهر چه سوز وانتظار
کز چشمم اشک فواره ریزان است
زین خبر تلخ دلم سخت ویران است
روزنامه می افتد زدستم
و قلم چه میتواند سفتن
سخن سوخته بر چمن
در غیبت سهراب
کدام روایت غربت را باز گفتن
افسانه خاکپور / ۱۳ فوریه ۲۰۱۶
سهراب را از دهۀ نود میشناختم؛ دههای قبل از عصر دیکتاتوری اینترنت. گرچه هرگز او را ندیدم اما اولین کتابها و ترجمههایش را برایم میفرستاد. چند بار با او تلفنی صحبت کرده بودم و سپس ارتباطات به ایمیلهای گاهبهگاه افتاد و دیگر کمتر ارتباطی با او داشتم.
دورادور میدانستم که بهتمامی در فعالیتهای ادبی و زندگی هنری خود میزید و دور از وطن، دچار سرخوردگی، یأس و نومیدی نشده و با بنمایۀ زبان لری، شعر فارسی و سوئدی را به تبادل کشیده است.
کتابهای اخیر او را ندیده و نخواندهام و نمیتوانم نظری در این باره بنویسم، اما از چند نمونهای که دربارۀ آخرین شعرهای منتشر شدهاش دراینترنت دیدم، با حیرت میبینم مرگ برای شعر او مضمون شده است و صحنهها و کلماتی که در همه جا هست، تصویر مرگی است آمده یا در راه.
از سنگ مینویسد، از جنازه، از سوختن و بسوی غروب رفتن و در انتظار مرگ نشستن؛ از جمله این چند سطر شعر.
کنار این جنازه تمام میشوی. انگار نوشتههایت گم. دلت میخواست خودت باشی جنازهای که به یاد میآورد تو را
و شب
خودش را پشت در پنهان کرده است
صندلیها و سنگفرشهای خیابان
با نقشهایی از یادهای عاشقان
و صفحۀ سفیدی که یادآور سکوت من است و انتظار مرگ.
ادبیات اقلیت / ۲۶ بهمن ۱۳۹۴
یک دیدگاه
tala
besiyar ziba 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻