یقین خانم روح / مرتضا کربلایی لو
یقین خانم روح
۱
گزارش خیال متصل
در نیمهراه زندگی به مزاجی مجهول مبتلا شدم که وقتی از شدت بیخوابی، سرم بر نازبالش چلتکهای میافتاد که بارها از آب دهانم خیس شده بود، میدیدم که بر یک تابوت دراز کشیدهام. تابوت بر شانههای استخوانی شش مرد سیاهپوش میرفت، در شبی مهتابی از گذرگاهی محصور میان عمارتهایی با سقوف شیروانی. مردها حاملان ناشنوای تابوت بودند. پشت تابوت جمعیتی میآمد که لباس گرم پوشیده، دستهاشان را زیرشکم به هم قفل کرده بودند؛ سوگوارانی که تشییع باشکوه را بلد بودند. از ایشان پسر نوجوانی با ابروهای سیاه یک سطل زیر بغل زده بود تا اگر به کسی حال تهوع دست داد، بشتابد سطل را جلو دهانش بگیرد. تابوت در نداشت و من ماه را میدیدم که چهطور ستارگان را از رونق انداخته. بوی یک رودخانۀ کفآلود در هوا آویزان بود. گذرگاه به حکم خوفناکیاش آشنا بود. انگار بارها قدمزنان، نه اینطور سواره، از آن گذشته بودم. پاهایم رو به چهرۀ سوگواران بود. پس برای دیدن جایی که به سویش روان بودیم، ناچار بودم سر برگردانم. انگار بارها گردانده بودم و گواهش، دردی که در گردنم میدوید. از سر دلواپسی بود که از تابوت گردن کشیدم و نگاه انداختم که مبادا از جلو عمارت بگذریم و من آن چراغ سردر و آن پنجرۀ نیمروشن را نبینم. اما چون دیدم هنوز نرسیدهایم، دوباره مثل تفکر در تابوت فرو رفتم. حاملان از دغدغۀ من باخبر بودند. شاید. یاشد هم نه. چرا گفتم «یاشد»؟ لکنت بر راوی این تشییع رواست.
این کابوس از بعد جلسۀ دفاع پایاننامه شروع شد. وسط پاییز بود و چنارهای خزان زدۀ دانشگاه کف خیابانهاش را از پنجههای آتشین پوشانده بودند. آیا افسرده بودم که این کابوس حمله آورد و قلبم را انباشت، نمیدانم. گمان باطلی است اگر خواننده فکر کند آنچه اینجا نوشته شد یا خواهد، در یک نوبت دیدهام. فراوان در اوایل و اثنای این رؤیا از خواب پریدهام. رؤیا با خوف فربه میشود، نه با رویدادها. و خوف بیمحتواتر از آن است که به نوشتن دربیاید. پس اگر یک ورق را با گزارش رویدادهای رؤیا پر میکنم، خوانندۀ تیزهوش میفهمد چه عذابی کشیدهام بارها و بارها که توانستهام زنجیرۀ این رؤیاهای شوم را ببندم تا در عین پریشانی، مخدوش نزند. الغرض، این نوشته گردآمدۀ اشباحی است که در طول سه سال بیماری، جسته گریخته دیدمشان و پیش از آنکه کوبیدن قلبم به سینهام از خوابم بپراند، شناختی خیالی از ایشان فراچنگ آوردهام. اما کاش در دوران تحصیل به این حقیقت پی نمیبردم که جز خیالهای تنگ هرکدام ما، یک خیالِ منفصلِ فراگیر هست که میتواند رؤیایی از یک رؤیابین بختبرگشته برباید و در خویشتن و طی زمانهایی گستردهتر بپروراند: یک زِهدان آسمانی.
نسخۀ کامل این داستان را به صورت کتاب الکترونیک از فروشگاه سایت دانلود کنید.
اسحاقی
شاید بشه گفت که یک فرق خیال عاج و خیال شاخ همین ابتناء آنها بر “نور عقل” است این نور در خیال های شاخ یک نور روشن و به شدت یقین آور است؛آخرین مرتبه ی یقین موسوم شده به” برد ” به استناد سخن رسول؛چرا یقین سرد است؟ منتها سرمایی روشن؛همان مفهوم مورد پسند شما”hyperborean
خیال در این داستان شما خیال عاج است؛یادی کنیم از استیگ لارسن سوئدی با سه گانه هایش ؛انگار خیال عاج در خود فرورفته است و محفوف به یک جور تاریکی است
یه سوال دیگه استاد
اگر یقین رو یک مرتبه ی معرفت شناختی بدونیم ضرورت داره که آن “سردسیر روشن” محدود شه به یک مکان جغرافیایی خاص؟ البته هیچ تزاحمی نداره که در این ساحت یک چنین جایی در زمین باشه با همون خصوصیاتی که گفته شده
اسحاقی
یک سوال بی ربط استاد
چرا در آن مقاله ی سرآموخته چیزی بیشتر ننوشتید راجع به گره الیاسی
اسحاقی
اگر مرکز ثقل داستان را آینه بگیریم که آینه مظهر عالم مثال است پس این داستان اشراقی است و آینه همانطور که میدانیم دشمن زیبارو،برای همین “رهی” چشم انداخته مان که”خیال انگیز و جان پرور چون بوی گل سراپایی نداری غیر از عیبی که می دانی که زیبایی من از دلبستگی های تو با آینه دانستم که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی”
مانیا با نشستن مقابل آینه درحال دیدن صورتهایی پیاپی است که شدت دارندد آنطور شدتی که مجال برخواستن از مقابل آینه را پیدا نمیکند مگر هنگام خواب با این حساب راوی تابوت به دوش داستان ناکام خواهد ماند؟
هر خواننده ای میتواند براساس فلک خودش داستان را کش دهد پس
در یک گرگ و میش زمستانی که سرمایش میزند به سرود کریسمس صدای شکستی مهیب گوشهای تابوت به دوش قصه را تیز میکند و همین که سرش را از تابوت بلند میکند همهمه ی چشمهایی را می بیند که نیمی با وحشت زل شده اند به پنجره ی اتاق مانیا و نیم دیگر با حیرت به آن قلب آویزان که حالا پاشیده و خونی سرخ رنگ و داغ از سوی آن راه گرفته بر روی زمین. تابوت به دوش که تا حالا نیم خیز بوده،قد خمیده اش را راست میکند و شانه به شانه ی سیب زمینی کبابی با حیرت به پنجره ی اتاق مانیا نگاه میکند و می بیند آتشی موجی شکل در مانیا راه کرده که با هر شعله ای که میکشد دختر اثیری را نوری شدیدتر میگیراند و فراز میدهد آنقدر که شبیه به کبوتری خال و نقطه میشود و ناپدید حالا سوی نگاه ها رو به پنجره ی خالیست و این سوال دوره شان کرده است آینه شکسته است؟
اسحاقی
سلام استاد
انگار چهره( گشوده) قلم دست گرفته و این داستان را نوشته که “مانیا “سمج وار تداعی اختلال روانی “مانیک-دیپرسیو” را میکند و چه همساز است با سبک زندگی اروپایی که برای هر دردی بالمره داروی بالینی می تراشد :\
اگر عبوس مینوشت شاید به جای “مانیا” مینوشت”ایناس”مشیر به فص الحکمه ایناسیه فی کلمه الیاسیه
آن وقت میدانید استاد پایان داستان چه میشد؟
در پناه حق
somayeh
نویسنده محترم در عالم انتزاع و شاید هم وهم زندگی میکنند و داستان سرایی می کنند. بهتر است در عالم واقعی فرود آیند زمان این گونه داستان سرایی ها سر آمده که مخاطب را با مفاهیم مطلق و ایدئولوژی زده رو در رو کنید. جوری این داستان مفهوم بندی شده که گویی مفاهیم در جریان سیال زندگی که فیکس شده نیست شکل نمی گیرند بلکه مطلقند مثل آجر که در کنار هم قرار می گیرند. :D