انفرادی / داستانی از محمدرضا زندیه Reviewed by Momizat on . انفرادی محمدرضا زندیه   ذهنم صدایش را می‌بُرد. خش‌خش برگ‌های خشک چنار آرام از پنجره باریک می‌خزد توی سلول. چشم که می‌بندم، می‌بینمش؛ برگ‌های خشک نارنجی که دیگر انفرادی محمدرضا زندیه   ذهنم صدایش را می‌بُرد. خش‌خش برگ‌های خشک چنار آرام از پنجره باریک می‌خزد توی سلول. چشم که می‌بندم، می‌بینمش؛ برگ‌های خشک نارنجی که دیگر Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » انفرادی / داستانی از محمدرضا زندیه

انفرادی / داستانی از محمدرضا زندیه

انفرادی / داستانی از محمدرضا زندیه

انفرادی

محمدرضا زندیه

 

ذهنم صدایش را می‌بُرد. خش‌خش برگ‌های خشک چنار آرام از پنجره باریک می‌خزد توی سلول. چشم که می‌بندم، می‌بینمش؛ برگ‌های خشک نارنجی که دیگر نمی‌توانند به شاخه بند شوند. باید بروند؛ زمستان آمده و چنار می‌خواهد بخوابد.

– از کجا می‌دونی چناره؟

گوشۀ انفرادی زانو بغل کرده و باند بزرگی با لکۀ خشکیدۀ خون، نیمی از صورتش را پوشانده. می‌گویم:

-چنار قشنگ‌تره، دوست دارم چنار باشه. چه برگ به شاخه‌اش باشه، چه نباشه. سرو هم دوست دارم، ولی سرو از دور قشنگه فقط.

دیگر چیزی نمی‌گوید به دیواری که در تاریکی پیدا نیست، خیره می‌شود و زیر ناخن‌هایش را تمیز می‌کند. همه فکر می‌کنند من دیوانه‌ام. حتی خودم هم فکر می‌کنم دیوانه‌ام.

– نه، دیوانه نیستی. بیشتر باید حواستو جمع می‌کردی. مثلاً چرا با تفنگ؟! قرص و تیغ چه مشکلی دارن که رفتی سر وقت تفنگ؟

– نمی‌دونم! قرص قطعی نیست. اگر پشیمون بشی چی؟ همه چی خراب می‌شه. انگشت می‌ندازی ته حلقت و برمی‌گردی سر زندگی‌ات.

– اگر تصمیمت قطعی بود، نمی‌ذاشتی سر صبح خودکشی کنی. همۀ آدما وقتی تاریک می‌شه خودشونو می‌کشن!
– واقعاً؟

– نمی‌دونم. شاید! به نظرم شب منطقی‌تره. ها؟

– می‌دونی زنش می‌گفت آخرین جملۀ مرده چی بوده؟ گفته «خدایا منو بکش راحتم کن.» منم همون لحظه‌ها بعد از دو روز می‌خواستم بخوابم. تازه چشام گرم شده بود. همسایۀ دیوار به دیوار بلند بلند عربده می‌کشید؛ دعوا می‌کردند. دیوارها نازک بود. خیلی سعی کردم چشم رو هم بذارم، خیلی. پیش خودم گفتم، بسه دیگه. خسته شدم. دیگه نمی‌تونم. می‌دونی، یه چیزای کوچکی مثل این منفجرت می‌کنه. از یکی شنیده بودم، طرف سر این‌که شوهرش آب پرتقال اونو خورده، ازش طلاق گرفته! گوش می‌دی؟ سر آب پرتقال! شده بودن مضحکۀ عالم. ولی من خیلی بهش فکر کردم، ماجرا اصلاً مضحک نبود. می‌دونی؟ آب پرتقال همون چیز کوچکی‌یه که منفجرت می‌کنه. همۀ حرف‌ها، ناراحتی‌ها، بدبختی‌ها جمع می‌شن رو هم، کم‌کم زیاد می‌شن، اون موقع است که خفتت رو می‌چسبن و می‌خوان خفه‌ات کنن. تحملت سر می‌یاد. نمی‌دونی چرا حالت بده، نمی‌فهمی چرا به هیچ‌چی میل نداری، نه چیزی می‌خوای نه چیزی ارضات می‌کنه. اون‌موقع است که یه لیوان آب پرتقال، سرِ تحملت رو می‌بره و به خودت می‌گی، بسه دیگه.

حرفش تمام نشده، کلاغی با صدایی اعجوج گلویش را صاف می‌کند و می‌خواند: “دار… دار… دار…” انگار روی همان چنار نشسته است.

صدای کلاغ بی‌قرارش کرده. دوباره زیر ناخن‌هایش را می‌خراشد. نمی‌خواهد، اما ادامه می‌دهد:

– گفتم بسه دیگه. تفنگ رو برداشتم، یخ بود. گذاشته بودمش تو فریزر برای روز مبادا، لحافا رو از رو تخت کشیدم، دوستشون نداشتم، نمی‌خواستم اون‌جا باشن، زورم نرسید وگرنه تخت رو هم می‌نداختم بیرون، تخت به این بزرگی اذیتم می‌کرد، ارث بابام بود، چند بار خواستم بندازمش دور ولی وسعم نمی‌رسید تخت یک نفره بگیرم.

“دار.. دار” انگار کلاغ می‌خواهد رسیدن سحر را اعلام کند. حالا می‌فهمم چرا خروس‌ها را بیشتر دوست دارم. شاید چند دقیقه دیگر اذان را بگویند. پشتِ در آهنی، از راهرو صدایی به گوش می‌رسد. دست از خراشیدن ناخن برمی‌دارد و بغض می‌کند: صدای پوتین نگهبانه، اومدن.

– چرا نمی‌ذارن خودت خودتو بکشی!؟ حتماً باید با دست خودشون طناب دارو بندازن گردنت.

این را که می‌گویم، طناب کنفی حلقه شده در ذهنم مجسم می‌شود که باد تابش می‌دهد. کسی قرآن می‌خواند. دژخیمِ سیاه پوش، اهرمی را می‌کشد. زیر پایم خالی می‌شود. صدای پوتینهای نگهبان محو می‌شود. کلاغ دار را می‌کشد، انگار نشسته لب پنجره تا بهتر بشنوم. می‌زند زیر گریه، جیغ می‌کشد و آب از دماغش راه می‌افتد. چندشم می‌شود تشر می‌زنم: چه مرگته؟ مگه نمی‌خواستی خودتو بکشی؟ چه فرقی می‌کنه چطور بمیری؟

با آستین دماغش را پاک می‌کند و نفسش که جا می‌آید، می‌گوید:

– پشیمون شدم، این‌جا رو دوست دارم، می‌خوام همین‌جا بمونم.

در آهنی ترق تروق می‌کند، نگاهم به سیاهی در است. چفتی باز می‌شود و از دریچۀ کوچک روی در، روشنایی جعلی راهرو می‌افتد کف سلول و یک مستطیل کوچکِ روشن را شکل می‌دهد. سایۀ سر نگهبان، مستطیل را از ریخت می‌اندازد. تندی می‌کند:

– با کی حرف می‌زنی؟

از گوشۀ دیوار بلند می‌شوم. می‌ایستم روبه‌رویش. حس می‌کنم آب دماغم آویزان است. زیر دماغم آستین می‌کشم، چشم‌هایم را هم. می‌گویم: با خودم، با خودم حرف می‌زنم.

هنگام بستن دریچه می‌گوید: جای این کارا دعا بخون، چیزی نمونده اذون بگن.

سلول در تاریکی فرو می‌رود. صدایی جز نفس‌هایم را نمی‌شنوم. زیر پنجرۀ کوچک، روی پتوی شتری دراز می‌کشم و برای شنیدن چنار، منتظر باد می‌شوم. باد که می‌آید، ریه‌هایم را پر می‌کنم. سینه‌ام آهسته بالا و پایین می‌رود. خش‌خش چنار چه قشنگ است. باد شاخه‌ها را می‌کِشد و یکباره رها می‌کند و دوباره می‌کشد. طنابی حلقه‌شده به شاخه آویزان است. چشم باز می‌کنم. می‌بینم باز هم کز کرده گوشۀ سلول. درست پایین پاهایم. می‌گویم: خب… بعد چی شد؟

دستش را به شکل تفنگ در می‌آورد و می‌گذارد توی دهانش، دستش را بی‌اختیار روی باند می‌گذارد، دردناک است. می‌گوید:

– لوله تفنگ رو گذاشتم این‌جا و ماشه رو کشیدم. یهو صدای داد و بیدادشون قطع شد، حس مردن نداشتم انگار نه انگار شلیک کردم. بعد بوی گوشت سوخته اومد. دهنم آتیش گرفته بود. اتاق سفید شد، محو شد، صدای جیغ زن همسایه قطع نمی‌شد. موقع مردن هم آرامش نداری انگار. همیشه یکی هست که عربده بکشه. دهنم می‌سوخت ولی آزارم نمی‌داد. خون زیر صورتم نبض می‌زد، می‌پاشید بیرون. همینو یادمه! تو بیمارستان فهمیدم گلوله از دیوار رد شده زده یارو رو کشته. چرا موقع خودکشی من اون مرتیکه باید جای من بمیره؟
– خواست خدا بوده شاید.

– اگر خواست خدا بوده، خودش هم بیاد جای من اعدام شه. اون کشته نه من.

صدای چفت و قفلِ در می‌آید و صدای گوشخراش باز شدنش. لولاهای روغن نخورده، کشدار روی هم می‌سایند. نورِ راهرو می‌افتد کف سلول. تاریکی را هل می‌دهد جلو و می‌دود از دیوار بالا می‌کشد و همه جا را روشن می‌کند. سایۀ دو مرد، کش می‌آید روی دیوار. یکی می‌گوید:

– پاشو بریم دیر شده.

مهربان می‌گوید، اما من نمی‌خواهم بروم. چند بار دیگر می‌گوید برویم و توجهی نمی‌کنم. بعد از دست و پایم می‌گیرند و تنم را می‌کشند روی زمین، فریاد می‌زنم نه من باید همین‌جا باشم… بازهم می‌کشند. می‌گویم نگذار ببرند. دستم را بگیر. کز کرده آن گوشه، دستانش سپر شده روی سرش. می‌لرزد و می‌ترسد او را هم ببرند. بی‌صدا اشک می‌ریزد. لرزِ لب‌های خشک نیمه‌بازش و نگاه وحشتش مرا می‌پاید که میان دستان پرزورشان تقلا می‌کنم. نمی‌روم و به قصدکشتن می‌کِشند. لحظه‌ای راحتم می‌گذارند تا بزنند و بزنند تا صدایم را نشنوند. فقط خواستم بگویم همین‌جا می‌مانم. گفتند صدایت درنیاید. شاید هم گفته‌ام و نشنیده‌اند. تسلیم می‌شوم. تنم دیگر تحمل ندارد. ناخواسته اشک می‌ریزم، نور راهرو در چشمانم می‌شکند. بازوهایم را از دو طرف گرفته‌اند. پاهایم زیر وزن بدنم خم شده. زانوهایم روی کف صیقلی راهرو سُر می‌خورد. توان ایستادن ندارم. بلندگوها ممتد سوت می‌کشند و بعد با بلندترین صدایی که شنیده‌ام، اذان می‌گویند. آسفالت پاهای برهنه‌ام را می‌خراشد. آسمان هنوز سیاه است و نورِ آبی تیرهِ سحر، چندین هیکلِ شبح‌وار را مرئی کرده. ایستاده‌اند به تماشای من و چوبۀ دار. همه چیز طور دیگری است، طناب دار، بند رخت پلاستیکی است، سبز‌رنگ و نازک که با گرهی به جرثقیل زردرنگ محکم شده. جلوِ چهارپایه ایستاده‌ام. پاهایم سست است و نفسم بریده‌بریده پس می‌رود. محکم بازوهایم را فشار می‌دهند. بلندگو اشهد آخر اذان را می‌خواند و اشباح آبی‌رنگ همهمه می‌کنند. بلندگو سوت می‌کشد و قطع می‌شود. کسی از روی متنی می‌خواند. میان همهمه برای نعش‌کش راه باز می‌کنند. خواننده برگه را تا می‌کند و برای نگهبانان سر تکان می‌دهد، بلندم می‌کنند روی چهارپایه و کسی طناب رخت را دور گردنم تنگ می‌کند و می‌گوید: «ببخشید.» تا به حال او را ندیده‌ام. نمی‌دانم چه را باید ببخشم. نمی‌ترسم؟ خورشید بالا آمده؛ وقت خواب است. چهارپایه را می‌کشند و تماشاچیان، آن اشباحی که حالا چهره دارند، سقوط می‌کنند و طنابِ دورِ گلویشان، با ضرب گردنشان را خرد می‌کند. چشم‌ها از حدقه بیرون زده. لب‌های کبود، مانند ماهی بیرون از آب التماس می‌کنند. پیکرهای بی‌جان، گلاویز تاب می‌خورند و، می‌فهمی باد هست. از چهار پایه پایین می‌آیم قدم زنان نعش‌های آویزان را کنار می‌زنم و از میانشان راه باز می‌کنم. بعضی جان‌سخت‌ها رعشۀ خفیفی در پا دارند. توجهی نمی‌کنم. به راهروی روشن برمی‌گردم. قدم‌هایم استوار شده. هوای خنک صبح درون راهروها پیچیده. به سلولم می‌رسم. وقت خواب است. داخل می‌شوم و در انفرادی را می‌بندم.

محمدرضا زندیه
مهر ماه نود و شش

ادبیات اقلیت / ۳۰ خرداد ۱۴۰۰

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا