خواب آشفته / مهدی حاجی باقری Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / مهدی حاجی باقری [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند در کارگاه داستان / مهدی حاجی باقری [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند در Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » خواب آشفته / مهدی حاجی باقری

خواب آشفته / مهدی حاجی باقری

خواب آشفته / مهدی حاجی باقری

کارگاه داستان / مهدی حاجی باقری

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ کار آن‌ها گفت‌وگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com

خواب آشفته

مهدی حاجی باقری

از شلوغی و هیاهوی پاساژ کلافه شده بود مثل مار لابه‌لای جمعیت می‌خزید و دنبال یک راه خروج می‌گشت که چشمش به راه پله افتاد و تصمیم گرفت به طبقه دوم پاساژ که خلوت‌تر است برود.

به بالای پله‌ها که رسید مهماندار با خوش‌رویی به او خوشامد گفت و سفر خوبی برایش آرزو کرد، با این‌که خوش‌برخوردی کادر پرواز کمی از استرسش کم کرده بود، باز هم قلبش تند می‌زد و دستش می‌لرزید. تا به حال پیش از ده بار با هواپیما سفر کرده بود ولی باز هم هر وقت سوار هواپیما می‌شد ترس در وجودش رخنه می‌کرد.

سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند و زودتر روی صندلیش بنشیند. روی بلیطش نوشته شده بود «ردیف هفتم صندلی بیست و هشت» توی تاریکی به زحمت صندلی‌اش را پیدا کرد و به پردۀ رو‌به‌رویش خیره شد. چند دقیقه‌ای بیشتر از فیلم نگذشته بود، خیلی آرام به‌طوری که صدای خش خش مزاحم کسی نشود ساندویچش را از داخل پلاستیکش در آورد و شروع کرد به خوردن. هنوز ساندویچش را تمام نکرده بود که صدای گریۀ یک بچه بلند شد. به خاطر همین چیزها بود که زیاد سینما نمی‌رفت. با قیافۀ درهم و لب و لوچه آویزان شروع کرد به غر و لند کردن و به فردی که سمت راستش نشسته بود گفت: عجب بازی کسل کننده‌ای.

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که حس کرد چیزی خورد به پشت سرش. سرش را برگرداند و دید جوانی دست‌هایش را در هوا می‌چرخاند و بالا و پایین می‌پرد و فریاد می زند: گل… گل.

 به اسکربرد نگاه کرد و صحنۀ آهسته گل را دید و بی‌اختیار به هوا پرید و هم صدا با همه فریاد زد: گل …گل…گل.

شیشه یکی از ماشین‌ها پایین آمد و جوانی که پشت فرمان نشسته بود گفت: شاخه‌ای چند؟

گفت: پنج تومن.

. مرد جوان یک اسکناس ده تومانی به او داد و گفت: یه شاخه بده.

او هم یک شاخه گل به او داد و دست کرد توی جیب پیراهنش و از بین اسکناس‌های پنج تومانی یک چک در آورد و گذاشت روی پیشخان و گفت: بی‌زحمت تراول بدید.

یک کیسۀ پلاستیکی مشکی از جیب کتش در آورد و تراول ها را داخل آن ریخت و از بانک خارج شد.

کیسه را محکم نگه داشته بود و توی پیاده‌رو قدم می‌زد و فکر می‌کرد برای تولد پسرش چه چیزی بخرد که حس کرد پلاستیکش دارد سبک می‌شود. به پشت سرش نگاه کرد و دید کیسه سوراخ شده و همۀ پرتقال‌هاش روی زمین ریخته.

خم شد و شروع کرد به جمع کردن پرتقال‌ها که یک عابر پایش خورد به یکی از پرتقال‌ها و آن هم چرخید و چرخید و خورد به گلدان کنار حوض و آن را شکست.

 رفت کنار دیوار ایستاد و با چهره‌ای رنگ‌پریده و چشم‌هایی که از ترس گرد شده بود، به پدرش خیره شد که عصبانی و چاقو به دست به سمت توپش می‌رفت و فحش می‌داد.

وقتی پدرش به داخل خانه رفت، اشک‌هایش را با آستینش پاک کرد و به طرف توپش رفت. به اندازۀ یک کف دست پاره شده بود. دستش را داخل پارگی کرد و گذاشت روی شکمش و درآورد و دید دستش غرق خون است.

دستش را روی پارگی پیراهنش فشار داد و به‌زحمت از روی زمین بلند شد. به طرف جاده رفت تا خودش را به بیمارستان برساند.

هنوز چند قدمی به جاده مانده بود که یک ماشین نگه داشت و راننده‌اش پیاده شد و داد زد: آقا چی شده؟ خوبی؟

رو به سمت راننده کرد و گفت: چیزی نیس. یه زخم سطحیه. بی‌زحمت منو برسون بیمارستان.

این جمله را گفت و احساس کرد سرش گیج می‌رود. دستش را به دیوار گرفت و آرام روی زمین نشست و به دوستش گفت: پرویز، مطمئنی اینی که بهم دادی سیگار بود؟

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۷ فروردین ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا