درد را با سخن نتوان تسکین داد Reviewed by Momizat on . «سوار بر اسب مرده» با ترجمان قصه ایوب به زبان امروزی به این قول کهن تکیه کرده است که بشر را از رنج بی‌پایان گریزی نیست. شخصیت فرا‌واقعی گورزا گاه مضحک و گاه مخو «سوار بر اسب مرده» با ترجمان قصه ایوب به زبان امروزی به این قول کهن تکیه کرده است که بشر را از رنج بی‌پایان گریزی نیست. شخصیت فرا‌واقعی گورزا گاه مضحک و گاه مخو Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » درد را با سخن نتوان تسکین داد

درد را با سخن نتوان تسکین داد

نگاهی به داستان بلند «سوار بر اسب مرده» نوشته مهدی جعفری / طیبه گوهری
درد را با سخن نتوان تسکین داد

«سوار بر اسب مرده» با ترجمان قصه ایوب به زبان امروزی به این قول کهن تکیه کرده است که بشر را از رنج بی‌پایان گریزی نیست.

شخصیت فرا‌واقعی گورزا گاه مضحک و گاه مخوف حلقه اتصال دو روایت موازی است. این شخصیت به گمان من محوری که در میانه سایه و نور حرکت می‌کند، مأموریت دارد حفره‌های خالی بین دو روایت را پر کند. به گواه متن گورزا تجسم همزمان خیر و شر، رنج بی‌پایان و امیدواری توامان راوی است. (کلاهخود را روی سر او گذاشت. تمام سر و صورت و گردنش را پوشاند. چیزی نمی‌دید سیاه و تاریک بود. لحظه‌ای حس کرد دست‌های کوتوله آنقدر بزرگ خواهند شد که او را در خود مچاله کنند. شاید بدگمانی‌اش بی‌مورد نبود… چیزی نبود جز سیاهی. ناگهان روزنه‌ای نور از دور دید. روزنه نور آهسته نزدیک‌تر و بزرگ‌تر شد. تا جایی که تمام منظره مقابل رویش را گرفت…مرزی میان نور و سایه… گفت کاش یکی می‌گفت چرا این همه بلا باید سر من بیاید.) پاراگراف آخر ص ۴۰ و ۴۱

این پرسش کلیدی راوی است و در ادامه سؤال دیگری مطرح می‌شود که: من در چه چیزی خطا کردم؟ و مولف در جایی دیگر جواب را مستتر کرده است: این رنج نیست که ذهن را می‌خراشد. بلکه پاسخ نایافته و چرایی آن است. پیشاپیش متن به مخاطب خود می‌گوید جواب‌های شما خیانتی بیش نیست. رنج چون جنین در زهدان پریوش در حال رشد و تکثیر سلولی است و لاجرم متولد خواهد شد. در کنار اسفندیار و پریوش و خسرو فیروز و… زیست خواهد کرد و تا ابد به حیات خود ادامه خواهد داد.

در فضای بوف کوری داستان بلند «سوار بر اسب مرده»، اگر سیمین را ما‌به‌ازای زن اثیری و تشتت و آشفتگی راوی را از جنس آشفتگی راوی بوف کور بدانیم، گورزا معادل شخصیتی فراواقعی و همان پیرمرد خنزرپنزری روایت است. کوتوله‌ای که هرچند در سایه دو روایت اصلی می‌آید و می‌رود اما حلقه مفقوده و همزمان حلقه اتصال دو روایت محسوب می‌شود. (…و این منم نور و تاریکی، زمان بی‌کرانه، این منم، ماده المواد، صورت نخست، مکان الست، جهان سرشته به من، تا بوده‌ام و پیش از آن و تا هست هستم و بعد از آن، فزون‌تر از هرچیز و هرکس و مبنا و معیاری، فراتر از آنچه بس بسیار انسانی است، فرا‌سوی هر آنچه خیر است و هر آنچه شر. من راوی اول، هر آنچه گذشته از من است و هر آنچه در پی آید.) ص ۸۵ پاراگراف آخر

راوی اول این داستان مردی است میانه‌سال حدوداً پنجاه ساله. مرد مرد هم نه. به قامت یک بچه ده یازده‌ساله. با پاهای کوتاه و خپل و دست‌هایی که به زور سرانگشتانش به کمرگاه می‌رسیدند. به شکل و شمایلی غریب و صدایی نازک و زنانه و خانه‌ای که ارزان داده انگار صدقه‌سری. حتی پریوش نگفته بود که خانه می‌خواهند… .

به نظر می‌رسد مهدی جعفری این امکان را داشت که با تأمل بیشتر به بسط و توسعه روایت خود بپردازد و با گسترش و ایجاد رابطۀ علت و معلولی حوادث و شخصیت‌ها در نیمه دوم، سطح اثر خود را از آنچه هست ارتقا دهد اما با این همه او موفق شده است با استفاده از فرم و ساختار پست‌مدرن به مسئلۀ رنج انسان امروز بپردازد و با خلق یک موقعیت ویژه مخاطب را به این فراز کتاب برساند که درد را با سخن نتوان تسکین داد و آنچه انسان امروز از آن بیم دارد همان به او می‌رسد.

طیبه گوهری / فرهیختگان، یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا