دو شعر از سرگون بولص / ترجمۀ امید عبادی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ دو شعر از سرگون بولص / با ترجمۀ امید عبادی: . 1 ماجراجویی نوجوانی که از روستا فرار کرد خورشید تابان مرا به اسیری گرفت سپس رؤیا مرا آزاد کرد مرا د ادبیات اقلیت ـ دو شعر از سرگون بولص / با ترجمۀ امید عبادی: . 1 ماجراجویی نوجوانی که از روستا فرار کرد خورشید تابان مرا به اسیری گرفت سپس رؤیا مرا آزاد کرد مرا د Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » دو شعر از سرگون بولص / ترجمۀ امید عبادی

دو شعر از سرگون بولص / ترجمۀ امید عبادی

دو شعر از سرگون بولص / ترجمۀ امید عبادی

ادبیات اقلیت ـ دو شعر از سرگون بولص / با ترجمۀ امید عبادی:

.

۱

ماجراجویی نوجوانی که از روستا فرار کرد

خورشید تابان مرا به اسیری گرفت
سپس رؤیا مرا آزاد کرد
مرا در تاریکی رها کرد دوباره در جانب کشتزارها
در آن هنگام که پدرم
در باغ متروکش می‌خوابد،
تا سری به مادرم بزنم و به برادرانم سلام کنم
اما برادرانم
در جنگ‌ها آواره شدند
و مادرم در خانه نبود، و خانه‌مان دیگر آن‌جا نبود

شب آمد
وزغ‌ها شروع به فریادها و هزیان‌های رؤیاگونه‌شان در کناره‌های چاه می‌کنند
زیر تن درخت نارنج که تسلیم دلبری‌های ماه شده

شب آمد
شب وزغ‌ها و بهشت ملخ‌ها
خشم سر ریز شده‌ام در رخت‌خواب استمنا
بر ران‌های دختری که چشم‌هایش را به دوردست‌ها فرستاده است

اگر بدون بال‌ها پرواز نکردم و اشباح فرشته‌ها را دنبال نکردم
به‌خاطر قربانیانی است که از من عبور می‌کنند و پرچم‌هایشان را تکان می‌دهند
در شنزار، ساحره‌ای مرا به غارش برد
بازوهایش را با ناخن‌های بلندش خنج می‌زد

یک پیاده‌روی ناامیدکننده در میان علف‌ها
هیچ کدام از تفاصیلش مفهوم نبود
عروسی پروانه‌ها
در شهرهای نمناک، و کرم‌ها، زیر زمین
جشن‌هایشان را دارند، جنگ عقاب‌ها در آسمان است
درخت‌ها با من نجوا کردند که بخوابم
و در خوابم دری را یافتم میان جنگل و راه
آن هنگام که بر تخته‌سنگی نشستم تا استراحتی کنم
و برای آخرین بار نگاهی به پشت سرم بیندازم

من تشنه‌ای بودم که خواب رازی اسیرشده در کوزه‌های شراب را می‌دیدم
و زنی که نزدیک چراغش در دروازۀ شهر خوابیده است
خواب کوتاهم را بر شانه‌هایم گذاشتم
و نور چراغ را دنبال کردم.

سرگون بولص

۲

شهود کنار رودخانه

در ابتدا بانگ شتری را شنیدیم

در ابتدا
قبل از دیدن
آن هنگام که پشتۀ کوه‌ها به هم برخورد کردند
و دیوارۀ جهان مخفی ویران شد:
شتری مست بانگ‌زنان آمد
که درهای خانه‌ها را حمل می‌کرد
آمد و درخت‌های از ریشه کنده شده را حمل می‌کرد
لانه‌های لک‌لک‌ها و تابوت‌ها
گاری‌ها و اسب‌ها –
صندوق پاسبانی که پرچمی را حمل می‌کرد
کمد عروسی که سه آینه داشت
قبل از این‌که گهواره را ببینیم
قبل از دیدن
گهواره بر موج‌ها سیر می‌کرد
و زن در پی گهواره شناکنان،
چشم‌هایش چشمه‌های خشکیده.

چه کسی جهان را از سیل نجات می‌دهد
یا برایمان دروازۀ قیامت را می‌بندد با کدام سنگ؟
هیچ کس.
چه کسی آن قامتی را که ناپدید می‌شود بازمی‌گرداند
چه کسی گهواره را همچون پرنده‌ای از چنگال اژدها بالا می‌کشد
یا کدامین می‌رسد بداد مادر غرق شده
هیچ کس…
یک مرد نفرین‌کنان خودش را به میان امواج انداخت
رودخانۀ خروشان او را چون قربانی در کام کشید
کمی تقلا کرد، یک بار فریاد زد
و ناپدید شد

این چیزی است که در صبح سیل دیدیم
ما شاهدانی در کنار رودخانه‌ایم.

ادبیات اقلیت / ۲۷ بهمن ۱۳۹۹

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا