سه شعر از آرش نصرت اللهی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ سه شعر از آرش نصرت اللهی:  . 1 باشد برای بعد . جایی از سقف که جان می‌دهد برای سفت کردن طناب جایی از تنهایی که خوب است برای بلعیدن قرص‌ها جایی از ادبیات اقلیت ـ سه شعر از آرش نصرت اللهی:  . 1 باشد برای بعد . جایی از سقف که جان می‌دهد برای سفت کردن طناب جایی از تنهایی که خوب است برای بلعیدن قرص‌ها جایی از Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » سه شعر از آرش نصرت اللهی

سه شعر از آرش نصرت اللهی

سه شعر از آرش نصرت اللهی

ادبیات اقلیت ـ سه شعر از آرش نصرت اللهی:

 .

۱

باشد برای بعد

.

جایی از سقف که جان می‌دهد برای سفت کردن طناب

جایی از تنهایی که خوب است برای بلعیدن قرص‌ها

جایی از دیوار که خط کشیده‌ام روی خط خط خط آن‌قدر خط که رسیده‌ام به آخر خط

نه         نه دیگر این خیال هربارۀ مرگ

آرامم نمی‌کند

رامم نمی‌کند

سقف، تنهایی، طناب، قرص‌ها، خط‌ها، دیوار

و حالا این شعر

تنها این شعر که از من می‌آید و از تو می‌گذرد

رامم می‌کند

آرامم می‌کند

و خیال می‌کنم زیبایی تو می‌دود در میان خانه‌های خراب

ریخته‌اند کف خیال.

***

۲

درخت و خیابان

.

بهارِ رم‌کرده         در آوندهایم

تابستان سوخته بر سرشاخه‌های جوان

پاهای فرو رفته در پاییز

شیارهای تنه‌ام پر از زمستان است

این‌گونه ایستاده‌ام

این‌گونه ایستاده در تو خیابان تیرخوردۀ من!

خیابان خاطرات خطر!

خیابان خواب‌های خوب!

شبنمی است رؤیای رهایی تو نشسته بر برگ‌هایم هر صبح

هر صبح عابران عابران عابران

گوش می‌دهند به سکوت

به ما

به تنهایی یک اعتراض!

***

۳

اپیزودهایی از به دنیا آمدن تو

به: رادین و روزگارش

.

دو آمیخته با مهر و معاش بودیم

دو سختِ ایستاده

عصر تنهایی علامت سؤال بود

جنگ‌ها از درز پنجره‌ها فرو می‌آمدند

رنگ‌ها رفته بودند

کلمه‌ها رفته بودند

قصۀ ما به سر می‌رسید و…

ـ نه، باید یه کاری کنیم.

رفتیم

رفتیم و رفتیم، رسیدیم به رؤیای رسیدن تو

رؤیای گرم مرطوبی بود

رؤیای نفس نفس نفس کشیدن تو

 

دست‌های کوچک و زیبایی بزرگ تو رسید

 

سه آمیخته با مهر و معاش شدیم

سه سختِ ایستاده

سه سختِ تازه تازه تازه که رنگ‌های تو بر در و دیوار و کلمه‌های تو بر لب داشت

لبه‌های تیز زندگی را پوشاندیم

ـ زخمی نشی جونم!

مجسمۀ گچی، گلدان شیشه‌ای و غم‌های کهنۀ روی میز را جمع کردیم

و فکر کردیم که زیستن بی پرسیدن‌های تو

گذشتن بی‌تفاوت روزها از کنار شب‌ها نیست؟ و شاید…

اصلن چه فرق می‌کند وقتی

یک روز از پاییز پرسیدی:

– چرا زرد؟! چرا سرخ؟! چرا برگاتُ آبی نمی‌کنی؟!

و فصل‌ها در فکرها فرو رفتند

و ما در فکر‌ها فرو رفتیم

ما که هر کدام از میان سی و هفت پاییز گذشته بودیم

چشم باز کن

چشم باز کن

که هر بار چشم باز می‌کنی

نوری تاریکی را سوراخ می‌کند

تاریکی

جهان

جهانِ ترسیده

جهانِ محتاجِ خط‌های بی‌پروایی که در نقاشی‌های تو به هر سو می‌خواهند، می‌روند

کلمه‌های بی‌پروایی که هیس را از صدا پر می‌کنند

رنگ‌های بی‌پروایی که در و دیوار را به باد می‌دهند

با بی‌پروایی‌هایت بمان

بمان با دوستت‌دارمی که به خاطر تو در باران می‌دود

بمان با رؤیاهایت

بمان.

ادبیات اقلیت / ۲۸ خرداد ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا