سه شعر از معصومه داودآبادی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ سه شعر از معصومه داودآبادی: . 1 پناه بردم به رنگ سفید و فراموشت کردم از کاغذها گذشتم راه افتادم میان الفبا و رودخانه‌ای شدم که می‌توانست شبانه‌رو ادبیات اقلیت ـ سه شعر از معصومه داودآبادی: . 1 پناه بردم به رنگ سفید و فراموشت کردم از کاغذها گذشتم راه افتادم میان الفبا و رودخانه‌ای شدم که می‌توانست شبانه‌رو Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » سه شعر از معصومه داودآبادی

سه شعر از معصومه داودآبادی

سه شعر از معصومه داودآبادی

ادبیات اقلیت ـ سه شعر از معصومه داودآبادی:

.

۱

پناه بردم به رنگ سفید

و فراموشت کردم

از کاغذها گذشتم

راه افتادم میان الفبا

و رودخانه‌ای شدم

که می‌توانست شبانه‌روز

خون‌ریزی کند

و پوستم از درهای بسته عبور کرد

و پوستم مادر شد

به دنیا آورد

و به روز متمایل شد

ای روز!

ای تپندۀ میان خون

چکمه‌هایت را بپوش

و نفت را

از لوله‌های آبادان پس بگیر

و بگو به مین

که این روزها

از یقه‌های زخمی برادرانم تنهاترم

یا الیه راجعون!

جنازه‌ها به قیر چسبیده‌اند و

نمی‌توانند برگردند

جنازه‌ها تشنه‌اند

بگو ماهی بفرستند

ناخن بکش به ارکانم

و با من زیر برف

قدم بزن

قدم بزن که فراموشت کنم ای ماه!

ای عبارت دیوانه

بیا

به خیابان بیا

صدا را ببند

و پدر را که با پرنده‌ها رفته است

به نقاط سینه‌خیزم برگردان.

.

۲

با همین خون

که راه افتاده‌ام میان خیابان

لگد بزن جنین مردۀ من

و از استمرار درخت‌ها

پیشگیری کن

لگد بزن

درخت‌ها ایستاده‌اند

می‌بینند و کاری نمی‌کنند

ای اتفاق بدن

و جابه‌جایی درها و پنجره‌ها

و بریدن موی دختران کُرد

ای احتمال قطعی نفس

جان تاریکی دارم

که به هیچ انضمامی نیست

دارم از شقیقه‌ای شیشه‌ای حرف می‌زنم

و سنگ

که پهلوی راستم است

قسم به سنگ

که هیچ رودخانه‌ای روان نباشد

مگر به شست‌وشوی مردۀ پرندگان

قسم به پرندگان

که ستون مهره‌های من‌اند

و پیش می‌آیند برای تیرباران

و آشیانه‌هایم را تکه‌تکه می‌کنند

شنا می‌کنم میان خون

تو خانه می‌سازی از اجساد

و گل‌های داوودی به زمین می‌افتند

زمین خورده بودم و

تیر می‌خوردم از پشت سر

که پشت سر

خدا بود

با سپاه بی‌نهایتش

و فرمان ایست می‌داد

و من به روبه‌رویم قسم می‌خوردم

به ایها الذین آمنوا

که خدا فرشتگان کوچکش را

به مناطق جنگی نمی‌فرستد

برخاستم

خط ریشت را به خاطر آوردم

و گردن‌های زخمی‌ام را فرا خواندم

که خاک را ادامه دهند

قسم به خاک

که میان اتاق‌ها می‌نشیند

و سکوت می‌کند.

از ریشه در بیاور این خیابان را

که اسب‌ها

میدان‌ها را محاصره کرده‌اند

و از طلوع خورشید

جلوگیری می‌کنند

من طاغی‌ام

یک زن

که هرگز از روان مذکرت

کمک نخواست

و انگشت سبابه‌اش را

گذاشت برای روز مبادا

می‌خوابم از ترس

هوا به جانم می‌ریزد

و یادم نمی‌آید که روز

ادامۀ کدام زبان است

که این‌گونه سرخ

به خانه می‌آید

منظره‌ات را پاک می‌کنم

ای خدای توانگر

و روح ملتم را به گواهی می‌گیرم

ملت شهیدم

که قبل از اختراع دهانت

نمی‌دانست گلو یعنی چه

از صورتم چیزی نپرس

و بدان که کبودی

همانا به زبان فارسی است

و ارسال خون به کوچه‌ها

از عوارض انتشار توست

افق به خاک نشسته است و

برادرانم مرده‌اند

من آن‌ها را با دندان

به دیوار می‌نویسم

و دست‌های بسته‌ام را

فقط تو نمی‌توانی بازکنی.

پناه بردم به رنگ سفید

و فراموشت کردم

از کاغذها گذشتم

راه افتادم میان الفبا

و رودخانه‌ای شدم

که می‌توانست شبانه‌روز

خون‌ریزی کند

و پوستم از درهای بسته عبور کرد

و پوستم مادر شد

به دنیا آورد

و به روز متمایل شد

ای روز!

ای تپندۀ میان خون

چکمه‌هایت را بپوش

و نفت را

از لوله‌های آبادان پس بگیر

و بگو به مین

که این روزها

از یقه‌های زخمی برادرانم تنهاترم

یا الیه راجعون!

جنازه‌ها به قیر چسبیده‌اند و

نمی‌توانند برگردند

جنازه‌ها تشنه‌اند

بگو ماهی بفرستند

ناخن بکش به ارکانم

و با من زیر برف

قدم بزن

قدم بزن که فراموشت کنم ای ماه!

ای عبارت دیوانه

بیا

به خیابان بیا

صدا را ببند

و پدر را که با پرنده‌ها رفته است

به نقاط سینه‌خیزم برگردان.

با همین خون

که راه افتاده‌ام میان خیابان

لگد بزن جنین مردۀ من

و از استمرار درخت‌ها

پیشگیری کن

لگد بزن

درخت‌ها ایستاده‌اند

می‌بینند و کاری نمی‌کنند

ای اتفاق بدن

و جابه‌جایی درها و پنجره‌ها

و بریدن موی دختران کُرد

ای احتمال قطعی نفس

جان تاریکی دارم

که به هیچ انضمامی نیست

دارم از شقیقه‌ای شیشه‌ای حرف می‌زنم

و سنگ

که پهلوی راستم است

قسم به سنگ

که هیچ رودخانه‌ای روان نباشد

مگر به شست‌وشوی مردۀ پرندگان

قسم به پرندگان

که ستون مهره‌های من‌اند

و پیش می‌آیند برای تیرباران

و آشیانه‌هایم را تکه‌تکه می‌کنند

شنا می‌کنم میان خون

تو خانه می‌سازی از اجساد

و گل‌های داوودی به زمین می‌افتند

زمین خورده بودم و

تیر می‌خوردم از پشت سر

که پشت سر

خدا بود

با سپاه بی‌نهایتش

و فرمان ایست می‌داد

و من به روبه‌رویم قسم می‌خوردم

به ایها الذین آمنوا

که خدا فرشتگان کوچکش را

به مناطق جنگی نمی‌فرستد

برخاستم

خط ریشت را به خاطر آوردم

و گردن‌های زخمی‌ام را فرا خواندم

که خاک را ادامه دهند

قسم به خاک

که میان اتاق‌ها می‌نشیند

و سکوت می‌کند.

.

۳

از ریشه در بیاور این خیابان را

که اسب‌ها

میدان‌ها را محاصره کرده‌اند

و از طلوع خورشید

جلوگیری می‌کنند

من طاغی‌ام

یک زن

که هرگز از روان مذکرت

کمک نخواست

و انگشت سبابه‌اش را

گذاشت برای روز مبادا

می‌خوابم از ترس

هوا به جانم می‌ریزد

و یادم نمی‌آید که روز

ادامۀ کدام زبان است

که این‌گونه سرخ

به خانه می‌آید

منظره‌ات را پاک می‌کنم

ای خدای توانگر

و روح ملتم را به گواهی می‌گیرم

ملت شهیدم

که قبل از اختراع دهانت

نمی‌دانست گلو یعنی چه

از صورتم چیزی نپرس

و بدان که کبودی

همانا به زبان فارسی است

و ارسال خون به کوچه‌ها

از عوارض انتشار توست

افق به خاک نشسته است و

برادرانم مرده‌اند

من آن‌ها را با دندان

به دیوار می‌نویسم

و دست‌های بسته‌ام را

فقط تو نمی‌توانی بازکنی.

ادبیات اقلیت / ۱۹ بهمن ۱۳۹۸

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا