شاعران بلعامی / لئو تولستوی Reviewed by Momizat on . در یکی از داستان‌های تورات، بالاق (Balak)، شاه موآب (Moabites)، بلعام (Balaam) را فرا می‌خواند تا مردم اسرائیل را، که به مرزهای کشوررش تجاوز کرده‌اند، نفرین کند در یکی از داستان‌های تورات، بالاق (Balak)، شاه موآب (Moabites)، بلعام (Balaam) را فرا می‌خواند تا مردم اسرائیل را، که به مرزهای کشوررش تجاوز کرده‌اند، نفرین کند Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » نقد و مقاله » شاعران بلعامی / لئو تولستوی

شاعران بلعامی / لئو تولستوی

نقد لئو تولستوی بر داستان «عزیزم» چخوف / ترجمۀ احمد گلشیری
شاعران بلعامی / لئو تولستوی

در یکی از داستان‌های تورات، بالاق (Balak)، شاه موآب (Moabites)، بلعام (Balaam) را فرا می‌خواند تا مردم اسرائیل را، که به مرزهای کشوررش تجاوز کرده‌اند، نفرین کند:

«پس الان بیا و این قوم را برای من لعنت کن؛ زیرا که از من قوی‌ترند، شاید توانایی یابم و بر ایشان غالب آیم و ایشان را از زمین خود بیرون کنم.»

بالاق در برابر خدمت بلعام هدایای زیادی را به او وعده می‌دهد؛ و بلعام که فریفته شده است، راهی سرزمین موآب می‌شود، اما در سر راه، فرشته‌ای جلو او را می‌گیرد. بلعام به‌رغم این موضوع، عازم سرزمین بالاق می‌شود و همراه او از کوهی بالا می‌رود. در آن‌جا به دستور بلعام، هفت محراب ساخته‌اند و هفت گاو و هفت قوچ قربانی برای مراسم آماده کرده‌اند. بالاق منتظر است تا نفرین را از زبان بلعام بشنود؛ اما بلعام به جای این‌که یعقوب و مردم او را نفرین کند، از پروردگار برای آن‌ها خواستار برکت می‌شود.

«پس بالاق به بلعام گفت با من چه کردی، تو را آوردم تا دشمنانم را لعنت کنی و هان، برکت تمام دادی. او در جواب گفت آیا نمی‌باید برحذر باشم تا آنچه را خداوند بر دهانم می‌گذارد، بگویم؟ بالاق وی را گفت، بیا الان همراه من به جای دیگر برویم که از آن‌جا ایشان را توانی دید؛ فقط اقصای ایشان را خواهی دید و جمیع ایشان را نخواهی دید و از آن‌جا ایشان را برای من لعنت کن.»

و او را به جای دیگری می‌برد که محراب‌هایی آماده کرده‌اند.

اما بلعام بار دیگر، به جای نفرین، به آن‌ها برکت می‌دهد.

و بار سوم نیز همین کار تکرار می‌شود.

«پس خشم بالاق بر بلعام افروخته شده، هر دو دست خود را بر هم زد و بالاق به بلعام گفت، تو را خواندم تا دشمنانم را لعنت کنی و اینک تو این سه مرتبه ایشان را برکت دادی. پس الان به جای خود فرار کن. گفتم که تو را احترام نمایم، همانا خداوند تو را از احترام باز داشته است.»*

و بدین ترتیب، بلعام بدون دریافت هدایا راهی سرزمین خود می‌شود؛ زیرا به جای آن‌که دشمنان بالاق را نفرین کند، آنان را برکت داده است.

آن‌چه برای بلعام اتفاق افتاده است، اغلب برای شاعران و هنرمندان راستین روی می‌دهد. شاعر که فریفتۀ شهرتی می‌شود که به بلعام نیز وعده داده شده یا فریفتۀ القاب دروغینی می‌شود که به او پیشنهاد می‌کنند، حتی فرشته‌ای را که راهش را سد می‌کند، نمی‌بیند و می‌خواهد به نفرین بپردازد، با این همه برکت می‌دهد.

این موضوع دقیقاً برای چخوف، این شاعر و هنرمند راستین، به هنگام نوشتن داستان «عزیزم» روی داده است.

زن نخست داستان، پس از سهیم شدن در زحمت‌های کوکین برای سر و سامان دادن به تئاتر خود، پس از غرق شدن در دلبستگی‌های تاجر الوار، به تأثیر دامپزشک، مبارزه با سل گاوی را مهم‌ترین مسئلۀ جهان می‌داند و سرانجام، در مسائلی چون درس زبان و دلبستگی‌های پسر مدرسه‌ای خردسال با آن کلاه بزرگش غرق می‌شود و دل خوش می‌کند. چخوف با ارائۀ «عزیزم» ظاهراً بر سر آن بوده است تا ـ همچنان‌که با خِرَد خود و نه با قلب خویش، دربارۀ او به داوری می‌پردازد ـ به هجو این موجود ترحم‌انگیز بپردازد. نام کوکین مضحک است، حتی بیماری او و تلگرافی که خبر مرگ او را اعلام می‌دارد، مضحک‌اند؛ تاجر الوار با آن تسلی دادنش مضحک است؛ دامپزشک و پسر مضحک‌اند؛ اما روح زن و استعدادش در فدا کردن خود، با همۀ وجود، در پای کسانی که دوست می‌دارد، مضحک نیست؛ بلکه متعالی و مقدس است.

روشن است که در ذهن نویسنده، و نه در قلب او، به هنگام نوشتن «عزیزم» مسئلۀ زن امروز، هرچند به طور مبهم، مطرح بوده است؛ مسئلۀ برابری حقوق او با مرد، مسئلۀ پیشرفت، فرهیختگی و استقلال اقتصادی او و در آغاز نوشتن داستان «عزیزم» در نظر داشته زنی را تصویر کند که با زن امروز فاصلۀ بسیار دارد. بلعام افکار عمومی چخوف را دعوت کرده است تا به نفرین زن ضعیف، سرسپرده و عقب‌مانده‌ای بپردازد که خود را فدای مرد کرده است و چخوف از کوه بالا رفته و گاوها و قوچ‌ها را بر محراب آمادۀ قربان کردن دیده، اما هنگامی که دهان به سخن گشوده، به برکت کسی پرداخته که قصد داشته است زبان به نفرین او بگشاید. به هر حال، من به‌رغم مطایبۀ شگفتی‌آور اثر، برخی قطعه‌های این داستان زیبا را نمی‌توانم بی آن‌که اشک بریزم، بخوانم.

توصیف فداکاری کاملی که به یاری آن، زن عشق خود را نثار کوکین و دلبستگی‌های او یا نثار تاجر الوار یا دامپزشک می‌کند یا شرح رنج‌های او هنگامی که تنهاست و کسی نیست که به او عشق بورزد یا گزارش نثار کردن عشق بی‌حد و مرز او (با تمامی احساس زنانه و مادرانه که هیچ گاه فرصت آن را نداشته تا نثار فرزند خویش کند) به مرد آینده، یا دانش‌آموز دبیرستان، آدمی را دچار تأثر می‌کند.

ما در این داستان شاهد عشق زن به کوکین مضحک یا تاجر الوار حقیر یا دامپزشک تحمل‌ناپذیر هستیم؛ اما عشق خواه مرادش کوکین باشد، خواه اسپینوزا، خواه پاسکال و خواه شیلر، و خواه این مراد همچون در مورد «عزیزم» به‌سرعت تغییر ‌کند یا برای تمامی عمر ثابت بماند، چیزی از تقدس آن نمی‌کاهد.

در نشریۀ نوو وره‌ما (Novoe Vrema) پاورقی جالبی چاپ شده که در آن نویسنده‌ای ژرف و خردمندانه را مطرح کرده است. نوشته است: «زنان تلاش می‌کنند به ما ثابت کنند که از عهدۀ کارهایی که مردان انجام می‌دهند، به‌خوبی برمی‌آیند. من با این نظر مخالفتی ندارم و نه تنها اعتقاد دارم که زنان از عهدۀ کارهای مردان به‌خوبی و حتی بهتر برمی‌آیند، بلکه سخنم این است که مردان از عهدۀ کارهایی که زنان ارائه می‌دهند، حتی تا حد تقریب برنمی‌آیند.»

آری، به‌راستی چنین است. این موضوع نه‌تنها در خصوص زایمان، پرستاری و تربیت نخستین کودکان صادق است، بلکه مردان از عهدۀ آن‌چه متعالی‌ترین و بهترین است و انسان را تا حد خدایی فرا می‌برد، برنمی‌آیند؛ یعنی آنچه بدان نام عشق داده‌اند. فدا شدن در پای محبوب، آنچه زنان نیک به‌خوبی و به صورت طبیعی انجام داده‌اند، انجام می‌دهند و انجام خواهند داد. به‌راستی، اگر زنان از این استعداد بی‌بهره بودند و آن را اعمال نمی‌کردند، بر سر جهان چه می‌آمد، بر سر ما مردان چه می‌آمد؟ ما بدون زن پزشک، زن تلگراف‌چی، زن قاضی، زن دانشمد و زن نویسنده، شاید بتوانیم دوام بیاوریم، اما بدون زن مادر، بدون یاور، بدون دوست، بدون تسلی‌دهنده ـ که آن‌چه را در انسان بهترین است، پاس می‌دارد ـ بدون چنین زنی زیستن در جهان بس دشوار بود. در این صورت هزاران هزار زن ناشناس وجود نمی‌داشت، زنان ناشناسی که تسلی‌بخش خیل مستان و ضعیفان و فاسدان و کسانی‌اند که بیش از هر کسی به تسکین عشق نیازمندند.

در این عشق، خواه نثار کوکین شود، خواه نثار مردی بزرگ، نیروی عمده و بزرگ زنان نهفته است، نیرویی که هیچ چیزی نمی‌تواند جایگزین آن شود.

مسئلۀ زن، که وسوسۀ ذهنی اکثر بزرگ‌زنان و حتی مردان را تشکیل می‌دهد، چه تصور نادرست شگفتی‌آوری را ارائه کرده است! «زن می‌خواهد پیشرفت کند.» چه چیزی معقولانه‌تر و عادلانه‌تر از این موضوع می‌توان یافت؟ اما کار زن، با توجه به آمادگی او، با کار مرد متفاوت است و بنابراین، آرمان او در رسیدن به کمال، با آرمان مرد در رسیدن به کمال، یکی نیست. برای ما مسلم نیست که این آرمان از چه چیزی فراهم می‌آید. اما، در هر حال، با آرمان مرد در رسیدن به کمال متفاوت است. و با این همه، برای رسیدن به کمال مطلوب مردانه، در زمینۀ ارائۀ زن به سبک روز، که اکنون زنان را به سرسام دچار کرده، فعالیت‌های بیهوده و ناسالمی می‌شود.

به گمان من، چخوف در هنگام نوشتن «عزیزم» از این سوءتفاهم تأثیر پذیرفته است. او همچون بلعام در نظر داشته است تا نفرین کند، اما خدای شعر او را از این کار باز داشته و به او فرمان داده است تا برکت دهد و بی آن‌که خود بخواهد، آن موجود ظریف را در چنان هاله‌ای شکوهمند پیچیده تا برای همیشه نمونۀ زنی باشد که هم اسباب خوشبختی خود را فراهم می‌آورد و هم کسانی را که با سرنوشت او پیوند خورده‌اند، به خوشبختی می‌رساند.

ارزش داستان کوتاه «عزیزم» در این است که تأثیری که داستان قصد القای آن را دارد، به‌عمد در داستان گنجانده نشده است؛ چخوف بر سر آن بوده تا اولنکا، زن نخست داستان را بر زمین افکند اما با اشارۀ شاعر درونش به تعالی رسانده است.

* نقل از ترجمۀ فارسی کتاب عهد عتیق، سفر اعداد، باب بیست و دوم و بیست و سوم. ـ م.

به نقل از: داستان و نقد داستان، جلد دوم، گزیده و ترجمۀ احمد گلشیری، انتشارات نگاه، تهران، ۱۳۷۰، ص ۶۳ ـ ۶۹ (با ویرایش: aghalliat.com)

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا