شعرهایی از ریحانه آخوندزاده Reviewed by Momizat on . 1 اول شهریور مادرم مرده بود ما کارهای ناتمام‌مان را انجام می‌دادیم من دوست داشتم فیلسوف باشم و بگویم هر زنی باید پنج دخترداشته باشد تا امیدش تکثیر شود پارچه‌های 1 اول شهریور مادرم مرده بود ما کارهای ناتمام‌مان را انجام می‌دادیم من دوست داشتم فیلسوف باشم و بگویم هر زنی باید پنج دخترداشته باشد تا امیدش تکثیر شود پارچه‌های Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » شعرهایی از ریحانه آخوندزاده

شعرهایی از ریحانه آخوندزاده

شعرهایی از ریحانه آخوندزاده

۱

اول شهریور

مادرم مرده بود

ما کارهای ناتمام‌مان را انجام می‌دادیم

من دوست داشتم فیلسوف باشم

و بگویم

هر زنی باید پنج دخترداشته باشد

تا امیدش تکثیر شود

پارچه‌های کتان سورمه‌ای

با حلقه‌های سفید

چیزی به زندگی اضافه کنید

در قواره‌ی یک زن

باید فیلسوف می‌شدم

و علیه نیچه حرف می‌زدم

دربی است پنج سالگی

علیه عشق در سی سالگی

که زن‌ها را آواره می‌کند

و به کشتن می‌دهد.

با دستمال‌های سفید عطرزده

جنگ با صلح چه فرقی دارد؟

خونتان را در پارچه‌ها مخفی کنید

تا زمین پاک بماند

سربازان بی هدف قدم بزنند

و کودکان در شادی بزرگ شوند

باید فیلسوف می‌شدم

و در کتاب‌هایم می‌نوشتم

جنگ با صلح چه فرقی دارد؟

ما هرشب جنازه‌هایمان را پنهان می‌کنیم

و هیچ کس از تعداد کشته‌ها باخبر نمی‌شود

خدا با لبخند به جهان آرامش می‌نگرد

و تکه‌های چوب را در آتش جابه‌جا می‌کند

اینهمه تکامل فکرم را مشغول کرده است

سرم می‌خندد

فیلسوف احمق

نیمه‌ی راستت را کامل کن

سنگ از زندگی قوی‌تر است…

 

۲

خوابیده به پهلوی چپ

با هوسی به اندازه‌ی یک سیب در سرم

به چهل سالگی‌ام فکر می‌کنم

به لغزیدن سنگی زیر پایم

زن‌ها به رستگاری نزدیک ترند

به هرچیزی که ناگهان بیاید و سرشان را بچرخاند به سمت تنهایی

بی آنکه بخواهند از تاریکی می‌ترسند

و از مردن در تپه‌های اطراف شهر

درد در زانوهایم جمع شده

می‌نشینم و استخوان‌های پوکم را لمس می‌کنم

زن‌ها که دلشان از فراموشی ضعف می‌رود

حواسشان به همه چیز هست

اول زیبایی را ترک می‌کنند

بعد خیابان‌ها را

بعد پنجره‌ها را

و پاهایشان را از آفتاب

و کمرهایشان را از دیوار می‌گیرند و

با دهان‌هایی باهوش

به لبخندهای در آینه خیره می‌مانند

خیره می‌مانند

خیره می‌مانند…

 

۳

با من حرف بزن

ای نشسته در سکوت

با من حرف بزن

تا نامم

چون سایه‌ای تاریک بازنگردد به خیابان

که شب چراغ‌های شکسته ای دارد

 

با من حرف بزن ای صدای نازک

که من دختر زنی مأیوس بوده‌ام

می‌توانم سرطان را

به جان کلمات بیندازم

و نترسم از لاغر شدن

و از حرف‌های بیهوده زدن

 

دلم درد می‌کند

و کمرم می‌سوزد از سرما

انگار سایه‌ای تاریک

هفت روز تمام تپیده باشد در من

 

با من حرف بزن ای صدای قرمز

با این زنی که نمی‌داند چگونه یک شعر را به پایان برساند…

 

۴

بی‌تفاوت که می‌گذری زیباتری

از بلندی‌های «بابا»

تا «هامون»

که همیشه در بوی کوکنار تازه‌ی دهانت غرق است

این‌گونه که می‌گذری رم می‌دهی

واژه‌های آموخته و خاموش را

از تاریکنای دلم

تا چهار سوی جهان

که چون حکمتی فهم ناشدنی

تعبیر خواب‌هایی هستند که در آن‌ها زادم

من در خواب‌هایم زاده شدم

سال‌ها پیش

ما هفت دهان گرسنه بودیم

که از تو بر آمدیم و هفتاد شکم سیر را دریدیم

زان پس خداوند

هفت آسمان دورتر از ما نشست

و برگزیدگانش را

با چشمانی سرمه کشیده

با انتحار به بهشت برد

و ما تکه‌های هر سو پراکنده

زیر آفتاب ماندیم

تا سگ‌های گرسنه و زیبا

لاغرتر نشوند

جهان نگران روی موج‌های تو شناور می‌رود

و تو چون نیلی بدون موسی سر در گریبانی

مرا در آغوش خودت جای بده

چون ارغنداب

تا ماهیانت در رگ‌هایم جست و خیز کنند

بنوشند این خون حلال را

پیش از آنکه در سینه‌ی ریگستان فرو رود

این‌گونه که می‌گذری بهانه ای می‌شوی

برای خواب‌هایی که در آن‌ها زادم

ما هفت دهان گرسنه بودیم

که از تو برآمدیم و هیچ کس ما را تعبیر نتوانست…

 

۵

نباشی دهانم را از کدام شعر بیابم؟

تا برایم حرف بزند

دست‌هایم را از کدام نقاشی؟

پاهایم را از کدام نقشه؟

نباشی چگونه انسان کاملی باشم؟

که به سیگار و جفت به یک اندازه محتاج است

نامت در گلویم مانده

و گرگی مدام این اطراف پرسه می‌زند…

ادبیات اقلیت / ۲۳ بهمن ۱۳۹۴

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا