دو شعر از عبدالله محیسن Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ دو شعر از عبدالله محیسن: خوشحالم چه بیهوده خوشحالم خوشحالم از این که بیهوده است خوشحالی ام! لبخندی از رضایتْ اکنون چرا که پایانِ جهان را می بینم ادبیات اقلیت ـ دو شعر از عبدالله محیسن: خوشحالم چه بیهوده خوشحالم خوشحالم از این که بیهوده است خوشحالی ام! لبخندی از رضایتْ اکنون چرا که پایانِ جهان را می بینم Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » دو شعر از عبدالله محیسن

دو شعر از عبدالله محیسن

دو شعر از عبدالله محیسن

ادبیات اقلیت ـ دو شعر از عبدالله محیسن:

خوشحالم
چه بیهوده خوشحالم
خوشحالم از این که بیهوده است
خوشحالی ام!
لبخندی از رضایتْ اکنون
چرا که پایانِ جهان را می بینم
نه تنها پایان
که آغاز را …
اینجا
این آن
یا نقطه
یا که نقطه ها
نمی دانم
بیرون و هم در زمان!
در این افقِ سرد
چشم اندازِ هم جنایت و هم شفقت را …
زمستان که جولانگاه کلاغان است
و بهار و نغمه های گنجشککان
خواب و بیداری این سپیددار بلند
این چمنزار
و خاموشی ها
تنهایی هایی که دیده اند

ویولونی که هماره نواخته می شده
در تمام فصول
در تمام قراردادهایی که بهشان ایمان آورده ایم!
نوازنده اش آنتونیو نامی ست
و مدعی ست که صدای خدا را
در می آورد!
مرده است یا زنده؟
نمی دانم

خوشحالم
از ندانستن خویش
و ایمانم
که در هم شکسته شد
در شبی گرم و عرق ریزان
از اختناق و شرجی
در تابستان
به آرزوی پاییز
رو به آسمان
فریاد کشیدم:ببار اگر که هستی!
ببار
آه ببار … و سفالینه ی ایمانم
که تَرَک خورد
به برق و رعدی که برادرِ کوچکترم
در صافی آسمان شب دید و اکنون
خوشحالم
از ایمانِ بدین درهم شکستگی!
بسان آن تبری که دیگر
در دستانِ من نیست
چرا که من
آن روز که همه
به دشت
برای رقص و آواز و بوسه
برای شکرگذاری
رفته بودند
در خلسه یِ شهر و معبد
تبر را بدست بزرگترین بُت
گماردم!
و گفتم که اکنون
تو مرا در هم شکن!

خوشحالم که مرا
در دل برجی از آتش
پرتاب خواهند کرد
آه چه شعفی خواهد بود مرا
آندم
آنجا
که میان زمین و آسمانم
با این فکر
که آتش به آنی
خاکسترم خواهد کرد!
دودی پراکنده همچون جهان
و بهشتِ سرد را سپس
همچون همین افقِ سردی که درش نظاره ام
خوشحالم
از بازگشت به خانه
از وانهادن و ترک گفتنِ خانه
در خانه!
و انبوه چشم هایی
که از پشت سر مراقبت هستند با اشک!
از رفتن و باز رفتن
از خانه به خانه
ملاقات ها با لبخند!
و نیز خوشحالم
از نفهمیدنِ این همه
نفهمیده شدنِ این همه
و کج و معوج
در این همه آینه
پدیدار شدن

چه فکر نازکی ست
نجات بخش
فرح بخش همه اش بسانِ اینکه هماره در این شعر
هذیان وار
در این نجواها و صداها چون پژواک
بودن
در رفتن، آمدن
و چه باریک این همه
چه روشن
گم و گور که یافته ام
در این آن
در بودن
و تاریک
و باز هم که روشن
به سلامی که به یکباره
خویش را در انبوهِ این همه دیگری
با لبخند
و ویولونی در دست
بیابم!

عبدالله محیسن

***

بازگشت ادیسه

نه!
می خواهم که فریب خورم
بی فریب،
زیستن نتوان کرد
بگذار این کابوس را وارونه جلوه دهم
نه!
نمی توانم
دیگر نمی توانم که فریب خورم
تمام جانم را
عفونت گرفته است،
ناباوری

اینک منم من!
ادیسه ی نفرین شده
نفرین تو،
نفرین خدایان،
نفرین من!
مبتلایم به سراچه های مرموز
به دلی تنگ و آغوشی فراخ
و آن که در صور هی می دمد
و کوبه ها
کوبه ها …
که هر روز رستاخیز است

إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَه
ُ لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَهٌ
خَافِضَهٌ رَافِعَه
ٌ إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا
وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا
فَکَانَتْ هَبَاءً مُنْبَثًّا !

إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَهُ …
اسب چوبین چشمانت
حقه ای بود که به خود زدم
و آن را به این جان بلا کش
به بهایی گزاف خریدم،
در تروا
درشبیخونی ناجوانمردانه … !
در جهان مردگان چه می کنم؟!
بر امواجی که مرا بی دریغ می افکند،
بر سنگ واره های این جزیره ها
در جزام وسوسه!

چون صخره ای ستبر را
در خشوعی چنین
برآماسیده بدیدی
بدان که موج من است، فرسایش
خدایان فریادم می زنند :
بیا، به پیوند به ما !
آنها خوب می دانند چه را وعده دهند
نمانده سرزمین شگرفی
که فتح …
و نیست جانی که نزیسته ام
و نیست عمری …

عمر های جاودان به چه ارزد؟!
یا الهه گان،
هم خوابه ی من
و یا شدن در هیبت سروران
که تو بنده ای!
آندم که بر دوام دلتنگی،
حفره ای !
به ریشخند گرفته اند مرا،
خدایان من!
من!!!
خدایی که دلتنگ است
در هبوط فراموشی
بر سریر جنون
پژواک تعقل می شنود

عبدالله محیسن

ادبیات اقلیت / ۲۵ اسفند ۱۳۹۴

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا