عروس آب / پروین برهان شهرضایی Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / پروین برهان شهرضایی [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارن کارگاه داستان / پروین برهان شهرضایی [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارن Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » عروس آب / پروین برهان شهرضایی

عروس آب / پروین برهان شهرضایی

عروس آب / پروین برهان شهرضایی

کارگاه داستان / پروین برهان شهرضایی

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ کار آن‌ها گفت‌وگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com

عروس آب

پروین برهان شهرضایی

آسمان کم کم سورمه‌ای می‌شد- سپیده توی راه بود و بهجت خوابش نمی‌برد- عجب شبی شده بود عین شب اول قبر- صبح افتاب نزده بهجت دید که از خواب خبری نیست- تمام شب را جان کنده بود- بلند شد اتاق را جمع و جور کرد- از چاه آب کشید- خرندرا آب و جارو کرد- افتاب که زد زغال‌ها را آتش انداخت- مرغ‌های توی کتونه را آب و دان داد- زغال‌ها که به لرچیدن افتادند سماور را آب بست- دلش هم به لرچیدن افتاده بود- تاپ تاپی می‌کرد که انگار همین الان از حلقش بیرون می‌ریزد- مثل دل گنجشک گربه دیده- حتی نتوانست یک لقمه نان بخورد- گیر می‌کرد توی گلویش و پایین نمی‌رفت- همان نانی که برایش دل به دریا زده بود- – که خیلی وقت‌ها برای یک لقمه‌اش به خفت و خواری افتاده بود- حالا گیر می‌کرد توی گلویش و حتی با چای هم پایین نمی‌رفت- ناچار بلند شد قید ناشتایی را زد- شانهٔ یادگار ننه صغرا را برداشت- افتاب تازه داشت لب دیوارها را می‌لیسید و مثل روغن از انها جاری می‌شد- گیس‌هایش را ریخت روی شانه‌هایش- بوی حنای دیروز توی هوا پیچید- بعد هم دو بافه بافتشان- که در زدند – زن‌ها کل کشان ریختند توی خانه- مردها توی سیوه منتظر مانده بودند- بچه‌ها از همه جا بی خبر دنبال مادرهایشان راه افتاده بودند-  برایش پیشکشی آورده بودند- توی یک مجمع بزرگ مسی که رویش را تافتهٔ سفید انداخته بودند- زن‌ها کل کشیدند وپیراهن چیندار قرمز پولک نشان را با تنبان اطلس صورتی تنش کردندو پیشانی بند ترمهٔ زر دوزی شده را بستند به پیشانی‌اش که برای شکوم چند سکهٔ نقره به ان دوخته بودند- چارقد ساتن ابی را هم سرش کردند- به چشم‌هایش سرمه کشیدند- لپ‌ها ولب هایش را سرخاب ما لیدند- حالا دیگر اماده بود و وقت رفتن- چادر چیت گلداری را سرش کردند- بوی نو ئی پارچه بینی‌اش را قلقلک می‌داد- دلش هم غنج می‌رفت و هم شور می‌زد- صلوات گویان از خانه بیرونش بردند- الا غ مشهدی یوسف اماده پشت در بود- با جاجیم سرخی روی پشتش و سر وگوشی که با منگوله تزیین شده بود- سوار الا غش کردند و افسارش را دادند دست یک پسر نا بالغ پاک- و راه افتادند- افتاب که حالا روی زمین پهن شده بود زیر پاها پا چلان می‌شد- هنوز تا داغی ظهرش مانده بود- بهجت از ان بالا تنها درزی از راه را می‌دید که به دشت خشک ختم می‌شد- انگار تمام دشت را خاکستر پاشیده بودند- ملأ یحیی قران زیر بغل جلو جلو می‌رفت عجله داشت –همه‌اش می ترسیددیربشود بهجت ناگهان از میان صداها صدای اشنایی به گوشش خورد- که با طنین  پر زور و مردانه‌ای صلوات می‌فرستاد- دلش لرزید داغ شد- چشم‌هایش را بست و شیطان را لعنت کرد- بهجت این صدا را می‌شناخت حتی اگر صبح قیامتان را می‌شنید- دلش به آشوب افتاده بود که  کم کم نزدیک شدند- و کنار مظهر قنات ایستادند- آب گل بد رنگی از دل زمین مثل مار می‌آمد بیرون- اصلاً شبیه آب نبود- نه می‌دوید و نه زنده بود- کش می‌آمد و می‌رفت کمیان ورتر زیر تیغ افتاب خورد زمین می‌رفت- توی جوق گل‌ها  ورقه ورقه مثل پوست گاو خشکیده بود.- از الا غ پیاده‌اش کردند– ملأ یحیی نشست روی زمین و شروع کرد به خواندن- والشمس والضحاها- مردم صم بکم گوش سپرده بودند- بهجت سرش گیج  می‌رفت- دل دلش بود که کارشان زود تمام بشود قبل از ان که غش کند- زن‌ها دوره‌اش کرده بودند- چند نفری به گریه افتادند- ملأ یحیی می‌خواند و مردم آمین می‌گفتند- افتاب روی سر و توی چشمشان بود- مردم مثل مرغ تشنه دل دل  می‌زدند- بهجت را نشاندند وسط ابراه مظهر قنات روی گلها- لباسش با گل درامیخت- ملأ یحیی آمد کنار بهجت- در دور دست کلاً غی قار قار کرد- همه ساکت شدند- بوی اسپند دشت تشنه را پر کرد- ملأ یحیی صیغهٔ عقد را خواند- بهجت یک لحظه از درز چادر نیم رخ پسر یعقوب را دید کهان جا ایستاده بود- و ناخدا گاه بله را گفت- مردم همهمه کردند – ملأ یحیی آب را قسم می‌داد و با دست بران می‌زد- بهجت به عقد آب در آمد و قسم خورد که تنها مال او باشد- زن‌ها کل کشیدند و نقل و نمک سرش کردند- اسفندها توی آتش ترکیدند و بویشان به اسمان رفت- بچه‌ها هنوز منتظر دیدن داماد بودند- از ان روز به بعد بهجت، خانم خانه‌اش شده بود –نه کیسه کشی می‌کرد و نه متفلی مسجد- توی خانه‌اش بود و گلیم می‌بافت- کم کم  ابسالی شد- از اسمان و زمین آب  می‌جوشید- مردم نان سفره‌هایشان را با او قسمت می‌کردند و میوهٔ باغشان و شیر گاوشان و تخم مرغ‌هایشان را هم- آب به قنات بر گشته بود- دوباره دویده بود توی جوقها و تمام ده را سیراب کرده بود- از سر و کول سنگ‌ها بالا رفته بود و صدای شرشرش همه جا را نم دار کرده بود- اسیاب چرخیده بود و گرد آرد دوباره وزیده بود-باغها قبای سبز تنشان بود- و حوض ماهی پر از آب- ماهی‌ها کر و وچ کرده بودند و توی آب شلپ شلپ کنان می‌لولیدند- بچه‌ها ماهی می‌گرفتند و  می اوردند خانه- توی حوض‌های پر از آب ماهی‌ها می رقصیدند-همه با دلی خوش از ان روز یاد می‌کردند- بچه‌ها هنوز به یادان عروسی بودند که دامادش را هرگز  ندیدند.

——

۱.خرند: حیاط

۲. کتونه: لانهٔ مرغ

۳. لرچیدن: زغال سرخ شده

۴. سیوه: کوچه

۵. متفلی: متولی

۶. جوق: جوی آب

۷. کر و وچ: زادو ولد.

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۶ آبان ۱۳۹۵

پاسخ (2)

  • سمانه رنجبر

    خیلی داستان‌تون خوب بود.

  • ذبیح رضایی

    داستان شکل نگرفته.چیزهایی که بیان شده روی دور تنده انگار بخای حوادثی رو دور تند ببینی.ابتدا ارام بعد یهو روند متن تند میشه در اخر هم که میشه همانجور.بی سر وته بود.مثلا این دادماد ب چشم ندیدن علتش چی بود!!؟زمان گذشته دور بعد از بیان زمان گذشته روی دادن مثلا داستان برا چی بود. اگ این دوست نویسنده ریتم یکنواختی رو دنبال کنه و برا داستانش اتفاقات منطقی در نظر بگیره و در داستانی که می خواد بنویسه بیاره با داستان بهتری روبرو خواهد شد.مطلب جالبی توی داستان هس اما پرورش پیدا نمیکنه.با نشکر

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا