عروس دریایی / ماهرخ آخوند Reviewed by Momizat on . عروس دریایی ماهرخ آخوند انگار که یک نفر پایم را از زیر بکشد فرو می‌رفتم و فقط سیاهی بود که باقی می‌ماند و هر بار که خوابم تکرار می‌شد بعد از فرو رفتن دیگر چیزی عروس دریایی ماهرخ آخوند انگار که یک نفر پایم را از زیر بکشد فرو می‌رفتم و فقط سیاهی بود که باقی می‌ماند و هر بار که خوابم تکرار می‌شد بعد از فرو رفتن دیگر چیزی Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » عروس دریایی / ماهرخ آخوند

عروس دریایی / ماهرخ آخوند

عروس دریایی / ماهرخ آخوند

عروس دریایی

ماهرخ آخوند

انگار که یک نفر پایم را از زیر بکشد فرو می‌رفتم و فقط سیاهی بود که باقی می‌ماند و هر بار که خوابم تکرار می‌شد بعد از فرو رفتن دیگر چیزی یادم نمی‌آمد حتا اینکه خوابی بی‌ربط دیده باشم و انگار پایان همه چیز باشد.

خروس که می‌خواند برایم تازگی داشت و احتمالاً از همین غرابت بود که چشم‌هایم را رو به اتاق تاریک غریبه‌ای باز کردم که بوی برفک کولر گازی می‌داد و دری که رو به حیاط باز بود و پردۀ افتادۀ توری که گرگ‌ومیش سحر را مثل مه از اتاق جدا می‌کرد. سمانه و و آن سوتر مریم هر دو هنوز خواب بودند. بالش را از زیر سرم سر دادم و گوش به زمین خواباندم. از حیاط صدای پا می‌آمد و خیلی وقت بود از این صداها نشنیده بودم که به حیاط وابسته باشد و دم صبح و حتماً رسول بود که سر پاشویه دست‌نماز می‌گرفت.

سعی کردم دوباره بخوابم. خوابم نیامد و همین که دیگر خوابم نیاید زمین مثل خارزار می‌شود. صدای پا به در اتاق کناری که می‌رسد می‌ایستد. قطع می‌شود. اتاق‌ها همه رو به ایوان باز می‌شوند. سیگار و فندک را پیدا می‌کنم بروم بیرون و چادر نماز می‌اندازم روی شانه‌هایم…

کف سکنجه از سایۀ شبانه هنوز خنک است و بی دمپایی می‌خزم آهسته می‌روم لبه می‌نشینم.

خیلی وقت بود بچه‌ها سر زبانشان می‌رفت سیراف را ببینند و حتماً از رسانه‌ها بود که درباره‌اش شنیده بودند و من هم ندیده بودمش و آمده بودم برایشان توضیح بدهم که سفر به جنوب با شمال فرق می‌کند و آنجا هنوز تجهیز نشده و سه روز کفاف نمی‌دهد و فقط خستگی‌اش می‌ماند و به قول مریم «آیۀ یأس» بخوانم که همه را بی‌خیال شده بودم و به شرط اینکه یک هفته بمانیم و نه کمتر، سوار شده بودیم آمده بودیم و مریم گفته بود قیافه‌ات به کسانی می‌ماند که کار بد کرده‌اند رویشان نمی‌شود پیش خانواده برگردند و من تازه متوجه شده‌ام تمام آن یک و نیم روز راه را چه بدعنق بوده‌ام و گفتم:

ـ نمی‌دانم چه مرگم شده. فکر می‌کنم این سفر برایم زیادی باشد…

سمانه راننده بود و هر وقت می‌خواست حرفی بزند اول از آینۀ جلو به پشت نگاه می‌انداخت، آنجا که من میان پتوهای مسافرتی نشسته بودم که از یاسوج به این ور دیگر حتا نگاهشان هم ننداخته بودیم و گرما بود که یک لحظه هم از پنجره‌های داغ کردۀ ماشین جدا نمی‌شد.

ـ کی بود تا گفتیم می‌خواهیم برویم سیراف گفت هر کجا فصلی دارد باید توی فصلش بروی تا کامل تجربه‌اش کنی و این حرفا؟ بیا. وسط گرمای ولایتتان آمده‌ایم ببینیم چه جوری است. من که همین الانشم خیسم…

سمانه که می‌گفت خیس است، من خیسی نمی‌دیدم و خیسی را بعد از مدت‌ها به تن رسول بود که دیدم و ایستاده بود زیر تابلوی «خوش آمدید» بندر و بهمان گفته بودند با موتور می‌آید و صورتش را چفیه بسته که این مشخصات برای هر مردی توی آن فصل طبیعی بود و هر چه پرسیده بودم از برادرم که بیشتر آدرس بدهد دیگر چیزی نمی‌دانست و می‌گفت بالاخره خودمان می‌فهمیم و سمانه به محض دیدنش انگار که توی جهان فقط یک مرد با این ویژگی‌ها باشد و آن هم منتظر ما، شیشه داده بود پایین و آفتاب و خاک زده بود توی ماشین.

ـ آقا رسول؟

ـ سلام. بله. دنبالم بیایید. مراقب باشید از اینجا دیگر جاده خاکی است. شیشه‌تان را بدین بالا…

تمام مسیر را که ماشین آهسته می‌رفت و توی کوچه پس کوچه‌ها می‌پیچید، خم شده بودم زیر صندلی‌ها دنبال بطری آب می‌گشتم. خاک تشنه‌ام کرده بود شاید.

ـ صدای سگ‌ها بیدارتان کرد؟

 رسول بود که از اتاق بیرون آمد و انگار که از خنکا خوشش بیاید، او هم بی‌دمپایی شروع کرد طول سکنجه را قدم زدن. چه مهم به نظر می‌رسیدند این خنکی‌های کوتاه مدت.

ـ سگ‌های اسکله هستند. نگران نباشید. هیچ‌وقت بازشان نمی‌کنند.

ـ اسکله سگ دارد؟

ـ سگ دارد. نگهبان دارد. بیشتر برای سوخت موتورهای قایق‌هاست فکر می‌کنم که دزد نبرد… چیزهای دیگر هم هست. زیاد سر در نمیارم.

هنوز روز کامل نشده بود. نشست لب ایوان و پاهایش را روی سنگ‌ها گذاشت. به محض ورود در را که باز کرده بودیم رو به سرایی پت و پهن رفته بود پر از سنگریزه که کف را پوشانده بودند و داغ مثل زغال گداخته و ما سر ظهر رسیده بودیم و هنوز اذان ظهر اهل تسنن به آخر نرسیده بود و با کفش هم از سنگریزه‌ها می‌گذشتی از گرمایشان در امان نبودی. بوی دریا نمی‌آمد. همه جا بوی خاک و خشکی بود که مشامم را کور می‌کرد. ترسیدم.

ـ الان ها اینجاها خیلی گرم است. باید می‌گذاشتید عید می‌آمدید خیلی هم شلوغ می‌شود آن موقع دیگر احساس تنهایی نمی‌کنید. اینجا به مهمان‌های فصل گرما عادت ندارد…

سیگار گرفته بود آتش کند. آفتاب که می‌رفت، چفیه‌اش را درمی‌آورد و بهم گفته بودند کارش توی عسلو است و مجبور است هر صبح که آفتاب می‌آید با موتورش بزند برود آنجا و مغازه داشت گویا. شب که آمده بود برایمان قهوه ساز کوچکی آورده بود و خواسته بودیم سر قیمتش صحبت باز کنیم که گفته بود از اموال خودش است و فعلاً بماند. گفتم:

ـ من گرمای اینجا را دوست دارم. خیس است.

دود در دهان خندید و خط فاصله افتاد میانشان.

ـ شما هنوز آن گرماهای اینجا را ندیدید. تازه از راه رسیدید.

سیگار کشیده بودم و مانده بودم روشن کنم یا نه. همیشه فکر می‌کردم گرمای اینجا تمایلم را به آتش سیگار کمتر می‌کند و هنوز ترس از نادیدن دریایی که قرار بود همین نزدیکی‌ها باشد در جانم بود و ساحل که می‌بودم بیشتر میلم به سیگار می‌رفت. با نخ بازی بازی زیر لب گفتم:

من اینجا زندگی کرده‌ام. بوشهری‌ام…

تعجبی نکرد و من از تعجب نکردنش تعجب کردم و سیگار زدم. هوا داشت رو به صبح می‌رفت و بهتر دیدم تا قبل از زنده شدن گرما و اینکه دود را به کامم تلخ کند بکشمش.

بچه‌ها رفته بودند دریا و هوس کرده بودم تا برمی‌گردند، توی سایۀ ایوان کمی بخوابم و رسول که خانه نبود فرصت می‌شد و توی خرت و پرت‌ها می‌گشتیم به بهانه نیاز به چیزی و من حصیر می‌خواستم و می‌دانستم الان هیچی جز شاخه‌های خشک و صیقلی به هم بافته تار و پودش نیست که لم دادن را برایم خنک‌تر کند. پیدا نکردم و در نهایت یکی از پتوهای مسافرتی را پهن کردم به دیوار اتاق‌ها تکیه دادم. هوا به خشکی دیروز نبود ولی هنوز بوی خاک می‌آمد و فکر می‌کردم از هر کجای بندر که باشم نفس که بکشم می‌توانم شرجی دریا را نفس بکشم و قبلاً این‌طور نبود که دریا این‌قدر برایم غریبه باشد و می‌رفتم که چرت بزنم ولی توده‌ای همان طور که بیشتر نفس خشک می‌کشیدم مثل ترس بالا می‌آمد و سینه‌ام را می‌سوزاند و همان طور از لابه‌لای در باز اتاق که کولر را روشن گذاشته بودم خنکای نه مرطوب ولی منجمدی می‌آمد که پلک‌هایم را سنگین می‌کرد.

ـ بیداری؟

مریم بود که انگشت پایم را می‌کشید. سرم را بلند کردم دیدمشان نشسته‌اند لب ایوان و صورت در هم کشیده‌اند.

ـ بیا ببین این چیه؟ همش دارد بزرگ‌تر می‌شود… بلند شو… بلند شو…

سمانه دستش را طوری به سینه چسبانده بود انگار شکسته باشد. بین هوشیاری و ناهشیاری به مچ دستش که دراز کرده بود نگاهی انداختم و سرخ شده بود. انگار جای نیش پشه‌ای باشد.

ـ نخارانش. بدتر می‌شود.

ـ پس چکارش کنم خیلی درد دارد. خطرناک است؟

ـ فکر نمی‌کنم… حالا چی نیشت زده؟

ـ نمی‌دانم. توی آب بودیم که این‌طور شد. ها راستی یک چیز خوشگل هم گرفتیم…

این را که گفت مریم بلند شد از روی سکنجه پلاستیکی را که قبلاً متوجهش نشده بودم برداشت و بالا گرفت:

فکر کنم عروس دریایی است. مثل پیاز می‌ماند بیشتر…

سیخ شدم.

ـ عروس دریایی گرفتید؟ کو آبش؟

نگاه بود که بی‌جواب رد و بدل شد. خواب از سرم پریده بود. بلند شدم پلاستیک را از دستش کشیدم. چیزی ژله‌ای و کوچک‌تر از آنچه بارها دیده بودم میان آب و ماسه و سنگریزه بی‌حرکت مانده بود و تکان‌های کیسه بود که این ور و آن ورش می‌کرد. تاج چترمانندش را کف پلاستیک و شاخک‌های کم‌پشتش را بالا رها کرده بود یا قرار بوده این‌طور کند که حالت خوابیده داشته باشد و خاکستری می‌شد. خیلی از آب دورش کرده بودند و دیگر نه رنگ داشت و نه بویی می‌داد. فقط بوی لای و لوی ماسه‌ها شاید.

ـ مرده…

روز سوم بود و بالاخره توانستم حصیری گیر بیاورم که شب تا صبح پهنش کنم زیر نور مهتاب که از کمبود درخت سایه‌گیر و حتا نخل، لخت می‌تابید و نسیمی که انگار شب‌ها خنک‌تر می‌وزید و هر چیزی که توی حیاط می‌ماند بوی نم شرجی و لمس‌تری آب می‌گرفت انگار شبنم زده باشد و صبح که رویش لم می‌دادم، نصف در سایه و نصف در آفتاب، می‌توانستم خوابِ شب‌های قبل را که از صدای پارس گاه و بی گاه سگ‌ها و کابوس‌های درهم، همیشه ناقص می‌ماند، کامل کنم.

ـ آدم نفسش می‌گیرد. چه اینجا باشد چه زیر آب… تنها فرقش این است که زیر آب این‌قدر گرم نیست. نه؟

رسول بود که چفیه می‌کند صورتش را بشوید. از در آمده نیامده روی سنگریزه‌ها لی لی می‌کرد. دمپایی انگشتی پلاستیکی پایش بود و بی‌نگاه به پاهایش همه را چِرز خورده از آفتاب تصور می‌کردم که فقط لایشان لابد رنگ طبیعی‌شان را حفظ کرده.

ـ از وقتی آمدین دریا نرفتین؟

ـ از کجا فهمیدین؟

ـ دوستاتان می‌گفتن. نمی‌دانن اینجا دیوارها چه کوتاه است. بدی یا خوبی‌اش این است که باد زودتر از خودشان صدایشان را می‌آورد. درِ حیاط بودم که شنیدمشان. فکر کنم همین نزدیکی‌ها هستند. داشتند درباره شما حرف می‌زدند.

ـ پس چطور من صدایشان را نمی‌شنوم…

فکر می‌کردم باید گوش به زمین بخوابانم. نمی‌دانم از کجا بود که به سرم افتاده بود از زمین صداها را بهتر می‌شنوم. صورتش را با لبۀ چفیه‌اش خشک کرد و حتا از اینجا که نشسته بودم هم دیده می‌شد چه خیس است از عرق.

ـ شاید عادت ندارید… حالا که نزدیک‌تر شدن صدای پایشان هم می‌آید. دارند از قسمت سنگلاخی می‌آیند. لابد هنوز پایشان خیس است…

شانه بالا انداختم و قبل از اینکه بچه‌ها برسند حصیرم را جمع کردم و بالش را توی اتاق انداختم.

ـ همان بهتر که عادت ندارم. اینجا که نباشی خوبی‌اش این است که بعضی عادت‌ها از سرت می افتد. مثلاً همین دریا…

رسول مشتاق شنیدن سر جایش ایستاد روی ریگ‌های داغ. گلویم خشک شده بود. سیگار را از توی جیب دامنم درآوردم و خوشم آمد که برای بودن توی آنجا همچین چیزی پوشیدم که تا بادی می‌وزد از میان پاها پنهانی رد شود و راحت‌تر این بود که برای بیرون رفتن از خانه دیگر نیازی به رسمی شدن نبود. فندک زدم که به امید هم دود شدن بیاید نزدیک و روی سکنجه بنشینیم که محوری‌ترین جایگاه این خانه‌ها به نظر می‌رسید.

ـ مثلاً همین دریا…؟

سیگارش را روشن کرد و پک زد که در حیاط باز شد و سمانه و مریم در حالی که روسری می‌کندند وارد شدند و رسول سلام کرد و ننشسته بلند شد رفت آشپزخانه.

یکی‌شان گفت:

ـ خب دیگر بس است…

مریم سر شیلنگ را گرفت وصل کند به شیر پاشویه و این سمانه بود که شروع کرد.

ـ نمی‌خواهی سری به دریا بزنی؟

ـ داشتی می‌گفتی دیگر بس است. چی بس است؟

مریم سر سمانه را گرفت نزدیک چاهک پاشویه و قبل از اینکه حرفی بزند آب شیرین را کشید به موهای به هم چسبیدۀ شوره بسته‌اش. هیچ کدام جواب ندادند و من سیگارم را خاموش کردم و آهسته پرسیدم:

ـ به همین زودی خسته شدین؟

ـ ما خسته نشدیم. اینجا از ما خسته شده… ببین پاهایمان به چه وضعی درآمده. ماسه‌ها پدرمان را درآوردند. آنقدر به پوستمان ساییده شده که سوزشش قطع نمی‌شود… انگار یک مشت مورچه گازمان گرفته…

سمانه سرش را از دست مریم خلاص کرد و شیر را بست. گفت:

ـ عمداً این‌طوری می‌کنی نه؟ داشتم به مریم می‌گفتم حتماً چون از اول به سفر راضی نبوده می‌خواهد تلافی کند…

ـ چرا پرت و پلا می گی؟ چطور تلافی کنم؟ مگر من نیشتان زدم؟

ـ نه کار تو نیست ولی می‌توانستی دربارۀ این چیزها بهمان هشدار بدی… می‌توانستی باهامان بیایی. اصلاً این نیامدن‌هایت هم معنی دارد… فقط هنوز نمی‌دانیم تو که از اینجا خوشت نمی‌آید چرا شرط یک هفته‌ای کردی؟

من و مریم سکوت کرده بودیم. مریم با سر شامپوی کنار پاشویه ور می‌رفت. هر روز که از شنا بر می‌گشتند باید سر و تنشان را با آن می‌شستند که نمک و ماسه جایی‌شان نماند. این را بهشان گفته بودم شاید و شاید رسول گفته بود. داشتم فکر می‌کردم چه بهشان گفته‌ام که در شناختم از آنجا مرا از آن‌ها متمایز کند که سمانه شلنگ را از سر شیر کند. به زوری که شیر آب با لولۀ میان هوا معلقش تا آخرین جمله‌ای که بعد شروع کرد همان طور به لرزیدن ادامه داد.

ـ آن هم زیاد بعید نیست که خواسته باشی زجرمان را بیشتر کنی. لابد حالا هم که بخواهیم برویم جلومان را می‌گیری یا هر کاری…

مزاجش آتش گرفته بود و هیچ تعجب نمی‌کردم اگر حرف‌های بدتری می‌شنیدم و آفتاب بود و گرما که این‌طور به همشان ریخته بود و شاید همین بود که این‌طور پس از مدت‌ها مرا خونسرد کرده بود در برابر این از جا در رفتن‌ها. شانه بالا انداختم و منتظر ماندم شب شود تا تبشان بخوابد. بعداً حرف‌هایمان جدی‌تر شود.

به نظرم می‌رسید اگر می‌خواستم برایت تعریف کنم می‌گفتم به اندازه یک کیلومتر دریا جزر کرده بود و زمان نگرفتم وقتی مسابقه گذاشتیم ولی بیشتر از نیم ساعت راه رفته بودم و در نظر بگیر که راه رفتن با دمپایی آن هم توی ماسه‌های کف دریا و نه ساحل که بیشتر به سنگریزه می‌ماند چه کُند می‌کند آدم را. مسابقه گذاشته بودیم برای آکواریوم برادرم گوش ماهی جمع کنیم و من وسوسه می‌شدم هر بار که یکی‌شان را پیدا می‌کردم که به نظرم بزرگ‌ترینشان می‌رسید روی گوشم می‌گذاشتم و به صدای طوفان گوش می‌کردم که می‌پیچید میان امواج و دلم نمی‌خواست دیگر جلوتر بروم.

جلوتر از همه دیگر کم کم به تپه‌ای می‌رسیدی و بعد از آن بود که آب از دور مثل تکه‌های در هم شکستۀ آینه شروع می‌کرد به برق زدن و دریا شروع می‌شد. آفتاب پایین می‌رفت و صدایم کردند که برگردم و پلاستیک گوش ماهی‌هایم سنگین شده بود. یک نفر انگار که جای مهمی را فتح کرده باشد آنجا پرچم پوسیدۀ سیاهی را در زمین فرو کرده بود محکم که تکیه می‌زدی از جا تکان نمی‌خورد و دلم خواست بایستم و گوش ماهی‌ها را کنار گوشم بگذارم ببینم صداهایشان با هم چه فرقی دارد و برادرم گفته بود اگر بتوانم از توشان صدای بوق کشتی‌ها را هم بشنوم خوش‌شانسی می‌آورد و باد می‌وزید و چشم‌هایم را که روی هم گذاشتم آب بالا آمده بود و پاهایم را شسته بود و احتمالاً با خود برده بود و هر چه می‌گشتم راهی برای برگشتن پیدا نمی‌کردم و تا به حال با چشم باز زیر آب را ندیده بود که چه تیره است و دانه‌های ریز کوچکی مثل غبارهایی که سر و کله‌شان فقط توی نور آفتابِ خزیده توی اتاق پیدا می‌شود، همه جا پخش بودند و چیزی نزدیک می‌آمد که دیده نمی‌شد. فقط انگار دست‌شنا بزند آب از اطرافش موج برمی‌داشت و مرتعش می‌شد به دورتر. پرسیدم:

ـ من مردم؟

جواب داد:

ـ نمی‌دانم. چون خودم مردم. یک نفر دوباره آوردم توی آب ولم کرد ولی من مردم…

از جایی که بودم به پا چیزی لمس نمی‌کردم. تنم را تکان دادم بروم بالا. گفت:

ـ چرا نمی‌روی پس؟

ـ نمی‌توانم. یک چیزی پایم را گرفته. تو می‌بینیش؟

به پایین نگاه انداخت و گفت:

ـ به چیزی گیر نکرده. برو… اگر بمانی خفه می‌شوی…

ـ نمی‌توانم…

ـ برو

ـ نمی‌توانم… نمی‌توانم… نمی‌توانم…

یک نفر روی سینه‌ام نشسته بود و چشم که باز کردم از وحشت جیغ بکشم دست روی دهانم گذاشت و دستش بوی آهن و سیگار می‌داد. آهسته درِ گوشم گفت:

ـ به خدا قسم رسولم…

نفسم که پایین رفت از روی سینه‌ام بلند شد و تازه انگار گوشم باز شده باشد صدای کولر را شنیدم و جیرجیرک‌هایی که گوشۀ اتاق جایی قایم شده صدا می‌دادند و خروسی که نیمه‌های آوازش بود و بادی که مثل شب‌های قبل پردۀ اتاق را بی حال تکان می‌داد. بلند شد که از در بزند بیرون و غلتیدم که رد قدم‌هایش را دنبال کنم و شاید چیزی بگویم. بالشم خیس بود. بیشتر از آنکه اشک باشد یا که آب بالا آورده بودم…

سینه‌ام از داخل درد می‌کرد و دماغم و چشم‌هایم از شوری می‌سوخت. بوی منگی دریا بود که از همه جا می‌آمد.

همان شب بود که مریم دستش را روی کلید چراغ نگه داشته بود و روشن نمی‌کرد تا حرفش را بزند و چشم‌هایمان به تاریکی عادت کرده سایه‌اش را می‌دیدیم که روی یک پا لم داده به دیوار تکیه زده بود. پرسیدم:

ـ حالا نمی‌شود همین‌هایی که قرار است بگی توی روشنایی بگی؟

ـ نه. رویم نمی‌شود. دلم نمی‌خواهد چیزی را که سمانه امروز ظهر گفت دوباره تکرار کنم ولی بهمان حق بده دیگر. ما اهل گرما نیستیم. آمده بودیم بهمان خوش بگذرد. حالا هم که خوش نمی‌گذرد منطقی است که جمع کنیم و برویم.

سمانه دراز کشیده پتو روی سرش گرفته بود و هیچ از تنش پیدا نبود جز همان توده. تند نشده بود تا به حال و اولین بارمان بود اینطور رویمان توی هم باز می‌شد و نمی‌دانم از این‌ها بود که اینقدر خودش را پنهان می‌کرد یا چه که از ظهر تا به حال یک کلمه رو به من نگفته بود دیگر… انگار قهر باشد.

ـ من که حرفی ندارم. خودتان آمدید خودتان هم هر وقت خواستید می‌روید.

ـ خودمان می‌دانیم این را. حرفمان این است که تو دلگیر نشوی…

کلمات نرم شده بود.

ـ نمی‌خواهیم وقتی از اینجا می‌رویم خاطرت تلخ باشد. یادم می‌آید گفته بودی آخرین بار که بوشهر بودی نزدیک بود غرق شوی برای همین می‌ترسیدی دوباره برگردی ولی به خاطر ما آمدی… حالا که دیگر ماندن سخت شده… نمی‌دانم اصلاً قرار است بحث را چطوری ادامه بدهم. سمانه تو حرفی نداری؟

مریم که ساکت شد کولر از آف درآمد و جزآن فقط سکوت بود تا اینکه سمانه از زیر پتو خفه گفت:

ـ ببخشید…

سرش را بیرون کرد.

ـ هنوز به خاطر آن عروس دریایی دلخوری؟

ـ نه…

ـ پس هنوز دلخوری.

ـ نه… نمی‌دانم. بهش فکر نمی‌کردم… شاید…

مریم که گویا تصور کرده بود دیگر لازم نیست لامپی روشن باشد و همین طور در تاریکی حرف‌ها پیش می‌رفت راهش را کشید و شبحش بود که در اتاق جا به جا شد رفت سمت رختخوابش. گفت:

ـ واقعاً؟ پس ما باید برای مرگ ماهی‌ها عزاداری بزرگی بگیریم. نه؟

سردم شده بود. انگار شبکه‌های کولر مستقیم روی من باشد.

ـ نه… این فرق می‌کند…

هر دو سرشان را از بالش بلند کردند حتماً نگاهم کنند و این بار من بودم که پتو را کشیدم روی سرم و گفتم:

ـ باشد. باشد. فردا برویم… دلخور هم نیستم…

و خدا خدا کردم برایشان مهم نباشد چه فرقی می‌کنند و چشم‌هایم را به هم فشار دادم. یکی‌شان بود که پرسید:

ـ خب حالا مگر چه فرقی می‌کند؟

نشناختم صدای کدامشان بود. بی اینکه چشم باز کنم جواب آمد:

ـ شاید یک فرقش این است که یکی‌شان جای نیشش همیشه می‌ماند…

ادبیات اقلیت / ۲۱ خرداد ۱۳۹۴

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا