مام وطن Reviewed by Momizat on . پیش از گفتار چند دهه گذشته، برای داستان‌نویسی ایران به‌خصوص داستان کوتاه سال‌های پرخیر و برکتی نبوده و شاید بی‌جا نباشد اگر بگوییم بیشتر نویسندگان از روی دست هم پیش از گفتار چند دهه گذشته، برای داستان‌نویسی ایران به‌خصوص داستان کوتاه سال‌های پرخیر و برکتی نبوده و شاید بی‌جا نباشد اگر بگوییم بیشتر نویسندگان از روی دست هم Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » نقد و مقاله » مام وطن

مام وطن

نقد زهره عارفی بر داستان «شیریان» از مجموعه داستان پل‌ها نوشته احمد ابوالفتحی
مام وطن

پیش از گفتار

چند دهه گذشته، برای داستان‌نویسی ایران به‌خصوص داستان کوتاه سال‌های پرخیر و برکتی نبوده و شاید بی‌جا نباشد اگر بگوییم بیشتر نویسندگان از روی دست هم مشق کرده‌اند. اما به نظر می‌رسد در دهه حاضر داستان‌نویسان به این نقیصه پی‌برده و درصدد جبران مافات برآمده‌اند، زیرا همه به صرافت دریافته‌اند این دوره، دوره‌ای نیست که مردم را به نویسنده و خواننده تقسیم کنیم، بلکه نویسنده باید مخاطبش را نویسنده‌ای هوشمند بداند که در داستان او به دنبال زبانِ اندیشه او است نه صرف خواندن یک داستان. به تازگی موجی جدید نویسندگان را به سمت داستان‌های کوتاهی کشانده که علاوه بر لذت خواندن داستان، خواننده را به خوانش‌های دیگری از داستان برساند.

داستان شیریان نیز برخاسته از این موج است. با بررسی زبان ابوالفتحی در سایر داستان‌هایش نیز می‌توان گفت، دغدغه او در داستان کوتاه تنها روایت از یک موقعیت یا شخصیت، نیست. بلکه وی درصدد آن است که در داستان‌هایش تنها به روایت صرف اکتفا نکند و قلمی مؤثر داشته باشد. لذا در این مجال نگارنده به منظور دست یافتن به زبان روایت نویسنده، سعی در شکافتن لایه‌های داستان شیریان دارد تا نشان دهد، داستان چیزی فراتر از نقل یک قصه برای مخاطب خاص و عام است.

سبک راوی

شیریان، داستانی کوتاه است که به سبک مدرن نوشته شده است. داستانی که مهم‌ترین خصیصه‌ی مدرن بودنش چالش میان ظاهر و باطن آن است و این که واقعیت روایت داستانی آن اگرچه نمودی ظاهری دارد، اما حقیقت مرموزی را در لایه‌های زیرین خود در پایان داستان به تصویر می‌کشد. واقعیت مشهود این داستان همان علاقه ظاهری پدر و اجداد راوی به شیرسنگی است و واقعیت پنهان و باطنی آن کشش ذهنی و ارتباط تل‌پاتی است که مراقبان شیرسنگی با شیر برقرار کرده و می‌کنند و این ارتباط از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است، به طوری که راوی داستان نیز تحت تأثیر این ارتباط واقع می‌شود (این در حالی است که راوی هیچ ارتباط کاری با شیرسنگی ندارد و حتی در همدان زندگی نمی‌کند). همین جا است که می‌توان ادعا کرد این داستان از جهان رئالیسم فاصله گرفته و خود را به دنیای مدرنیسم رسانیده است تا جهان درونی نسلی از شیریان را به خواننده خود نشان دهد.

دلیل دیگری که مدعی بر مدرن بود این داستان است، شیوه روایت آن است. زیرا راوی به هیچ زمانی در روایت خود پایبند نمی‌ماند و با راویتی غیرمنقطع در زمان به جلو و عقب می‌رود: «یک هفته پیش از مرگش؛ پدر خواب است. یکی دو ساعت به صبح مانده و شیرِ سنگی در هاله‌ای از زردِ خورشیدیِ نورافکن‌ها چرت می‌زند. چانه‌ی او هم به سینه‌اش چسبیده. مادر از آمدنِ ما خبر ندارد و پدر رضایت نداده که خوابش را به هم بریزیم. یک شبانه‌روز است که خوابِ خودش به هم ریخته. دیشب به تهران آمده و حالا برگشته‌ایم. بد خوابیده. بیدار که شود دردِ کمر امانش را  خواهد بُرید. دلم می‌خواهد جوری که از خواب نپرد کلاهش را بردارم و  در فاصله‌ی کمر تا صندلی بگذارم.»

زمان فعل‌ها را مقایسه کنید: یک هفته پیش، خواب است، چرت می‌زند، چسبیده، خبر ندارد، به تهران آمده‌ایم، برگشته‌ایم، پدر خوابیده، خواهد بُرید و…

به‌طور معمول در شیوه روایت داستان مدرن از راوی اول شخص استفاده می‌شود، در این داستان نیز آمدن من راوی دلالت بر دغدغه فکری او روی چند مساله دارد: یکی پدر و نگرانی راوی برای او، و مسئولیتی که نسبت به او حس می‌کند: «ساعتی پیش روی شانه‌هایم ایستاده بود. کمرم را به دیواره تکیه داده بودم و زانوهایم می‌لرزید.» و یا «حالا امّا با این شانه‌های قوزی، چانه‌ی به سینه چسبیده‌ و دست‌های بی‌جانِ رها شده کنارِ ران‌ها یک عروسکِ خیمه‌شب‌بازی است که نخ‌هایش پاره شده‌. ترحّم برانگیز است و این را به خودش هم گفته‌ام.» و…دوم درگیری فکری راوی با شیرسنگی از دوران کودکی و شنیدن داستان حرف زدن شیرسنگی با پدرش، «گفتم:

_ من با الهاماتِ شما کاری ندارم. هیچ هم فکر نمی‌کنم که تا یک هفته دیگر می‌میری. فکر هم نمی‌کنم که صدایی از سنگ بیرون بیاید.

_ می‌شنوی. و….»

و دیگر زندگی از هم گیسخته خود راوی است که به تازگی از همسرش جدا شده و راوی را به گروه تنهایانی که سردسته‌شان شیرسنگی است، پیوند داده است: «جواب سرراستی نداشتم. اگر ‌داشتم هم به پدر ربطی نداشت. ولی حالا دلم می‌خواهد دوباره چرایش را تکرار کند. یا نه…»

بنا بر این آشفتگی حاصل از این اتفاقات ما را مجاب می‌کند بپذیریم که با زمانی به هم ریخته در داستان مواجه هستیم تا از میان ذهن آشفته و درگیر راوی حکایت شیرسنگی را درک کنیم.

دیگر از قراینی که به مدرن بودن داستان اشاره دارد، نثر شاعرانه آن است که از ذهن راوی تراوش می‌کند و در جای‌جای داستان شنیده می‌شود. برای مثال آنجا که در ابتدای داستان می‌گوید: «نورافکن فقط به نیمی از صورتش می‌تابد. به پلکِ پلاسیده‌ی چشمِ چپِش خیره شده‌ام و رنگِ چشم‌هایش در روزهایی که او میان‌سال بود و من نوجوان را بازسازی می‌کنم.

سیاهی‌شان به قهوه‌ای می‌زد. نگاهش نشاط نداشت. امّا خیره که می‌شد چشم‌هایش نافذ می‌شدند. خیره می‌شد. در چشم‌های شیرِ سنگی و در چشم‌های من» و یا در اواسط داستان: «شیرِ سنگی به سرم هجوم آورده و به دنبالِ راهِ فرارم. راهی نیست. دو ساعتی هست که از فکر کردن به آینده فرار کرده‌ام و دیگر نمی‌شود.» و در سطرهای پایانی: «دلیلِ بهانه‌گیر شدنِ مهناز فلج شدنِ مادرم بود ولی هنوز دلیلِ سکوتِ مادر را نمی‌دانم. کاش از خواب بیدار شده باشد. چیزهایی هست که باید از او بپرسم.»

در خصوص پیرنگ داستان نیز باید گفت، شیریان برخلاف داستان‌های رئال از پیرنگی منسجم که دارای آغاز و میانه و پایان باشد، برخوردار نیست. چنانکه در آغاز به یک هفته قبل از مرگ پدر اشاره می‌کند و راهی معکوس را برای روایت داستان خود برمی‌گزیند تا آغاز و پایان داستان را با چالش روبه‌رو کند. بر طبق این پیرنگ خواننده نیازی ندارد تا به دنبال وقایعی باشد که براساس نظام علی و معلولی در پی هم بیایند. در چنین پیرنگی پدر می‌تواند با شیرسنگی ارتباط حسی برقرار کند چنانکه یقین دارد پسرش نیز این ارتباط را برقرار خواهد کرد و او را وادار می‌کند تا یک هفته به پایان زندگی‌اش برای همین ارتباط گرفتن، به همدان برگردد.

اما هدف از اثبات مدرن بودن این داستان رسیدن به معنای «تنهایی» نهفته در لایه‌های زیرین آن است. تنهایی یک شیر. شیری که وقتی در مقام قدرت بوده است، وقتی که با جفت خود در دروازه شهر قرار داشته‌اند و توانسته‌اند، دشمن را از شهر برانند. اما گویی از وقتی جفت شیر از میان می‌رود، با شیری تنها که ناله‌ای با خود دارد روبه‌رو می‌شویم: «دیلمی‌ها آمده بودند که همدان را بگیرند. وقتی به دروازه‌ی شهر رسیدند از هیبتِ شیرهای سنگی ترسیدند. شیرها روبه‌روی هم ایستاده بودند. با دهان‌های باز. دندان‌های تیزِ سنگی داشتند. فرماندهِ دیلمی‌ها گفت بلیانسِ حکیم با این دو شیر همدان را طلسم کرده. برای تسخیرِ شهر باید طلسم را باطل کنیم.»

 همین شباهت را میان پدر و مادر و جداافتادگی‌شان می‌بینیم و هم چنین میان راوی و همسرش؛ ولی باید توجه داشت که راوی از یک تنهایی مفرط دیگر نیز رنج می‌برد و آن این‌که او پسری ندارد تا داستان شیرسنگی را در کودکی برای او نقل کند و …

دیگر از نشانه‌های تنهایی پدر و شیرسنگی همان شباهت میان خواب پدر و شیری است که در ابتدای داستان راوی به آن اشاره می‌کند. شیری که چانه‌اش به سینه‌اش چسبیده، نشان از شیری است که ابهت زمان حمله دشمن را از دست داده. شیری که دیلمیان پنجه‌هایش را خورد کرده‌اند، این سؤال را به وجود می‌آورد که آیا چنین شیری می‌تواند گردن بیافرازد؟

سخن کوتاه؛ این که راوی داستان به خواننده اجازه کشف می‌دهد و به اطلاع‌رسانی خود اکتفا نمی‌کند، یکی از وجوه مثبت این داستان است که به این ترتیب مخاطب را با خود همراه می‌کند. این کشف چیزی دیگر را نیز در ذهن زنده می‌کند و آن اسطوره‌ای است برساخته از شیری که در گذشته‌ای دور جزو اسطوره‌های وطنی ما بوده است.

«شیر و خورشید نشانی است که تا پیش از انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ نماد ملی ایران بود. این نشان، آمیزه‌ای از فرهنگ‌های کهن میان‌رودان، ایران، تازی، ترک، یهودی و مغول است. ریشه نماد شیر و خورشید نشان ستاره‌بینی، خورشید در صورت فلکیِ اسد (شیر) در منطقهالبروج بوده است. در هنگام زمامداری دودمان‌های ترک و نزدیک سده ششم هجری، نشان شیر و خوشید از ستاره‌بینی به کارهای هنری در قلمرو اسلامی از مصر تا آسیای میانه وارد شد. از دوران سلجوقیان روم سکه‌هایی با نقش شیر و خورشید را می‌توان یافت و سپس این نشان از سده نهم هجری (پانزدهم میلادی) به طور ناپیوسته بر روی پرچم‌های ایران نقش بسته است.

نشان شیر و خورشید در هر دودمانی از تاریخ ایران به گونه‌های مختلفی تعبیر شده است. و….»

راوی از این اسطوره در همان ابتدای داستان یاد می‌کند: «یکی دو ساعت به صبح مانده و شیرِسنگی در هاله‌ای از زردِ خورشیدیِ نورافکن‌ها چرت می‌زند.» (این چرت زدن را نباید یک اتفاق تصادفی در داستان دید، بلکه بررسی یک روند تاریخی در کشورمان نشان می‌دهد این شیر از ابهت تخت جمشید به (گربه‌ای) یا شیری پنجه شکسته و بی‌جفت (بی یار و یاور) تبدیل شده است. و باز راوی شباهت پدر با شیرسنگی را این طور بازسازی می‌کند: «فشارش آنقدر نبود که استواری و انعطافِ ترسناکِ ستونِ مهره‌ها را خرد کند. اما همیشه بیش از آن‌چه که نشان می‌دهد وزن داشته. نورافکن فقط به نیمی از صورتش می‌تابد.» و تابش نورافکن به صورت پدر را تصویرسازی می‌کند تا شباهت هرچه بیشتر این دو را به هم نشان دهد.

حتی پدر راوی صدایش در این داستان مثل حضور شیر باستانی است: «قهقهه که می‌زد صدایی باستانی در صحنِ بوعلی می‌پیچید» و یا «صدای باستانی‌اش می‌رفت و به دیوارهای صحنِ بوعلی می‌خورد و برمی‌گشت.» و یا «بعد هم خندید. یکی از همان خنده‌های باستانی.» و گویی پدر یک پدر باستانی است که دارد سعی خودش را می‌کند تا روی شانه‌های پسرش شیر را از تنهایی نجات دهد: «ساعتی پیش روی شانه‌هایم ایستاده بود.» و این همان چیزی است که راوی از نداشتنش رنج می‌برد: «من بچّه‌ای ندارم که روی شانه‌های شیر بنشیند و دورِ همدان پرواز کند. شیر هم حالا بالاتر از آن است که بچّه‌ای بتواند روی شانه‌هایش بنشیند.»

به‌واقع شیر نماد و سمبلی است که در ایران محل نظر دولت مردان بوده است. در تخت جمشید اما با شیرهایی روبه‌رو هستیم که گردن افراشته و دهانی باز دارند و دندان‌های خود را به رخ بیننده می‌کشند، و شیرسنگی قصه ما چانه‌اش را به سینه چسبانیده است و صدایش: «صدایش شبیهِ ناله‌های زنی افلیج» است. در حقیقت باید باور کنیم آن همه عظمت کم‌کم فروکش کرده است. شاید بی‌جفتی و بی‌یار و یاوری شیر او را به این‌جا کشانده و راوی حق دارد که ذهن آشفته‌اش را به مخاطبش بنمایاند که او نیز بی‌جفت شده و نخواهد توانست داستان شیرسنگی را به نسل بعد از خود منتقل کند.

اما نکته‌ای قابل توجه در این آخرین جمله راوی نهفته است و آن تشبیه صدای شیرسنگی به زنی افلیج است که نشان‌گر این است که در این داستان نه از یک شیر نر، که از شیری ماده (مام وطن) سخن گفته شده است و این شیر حق دارد که مردانی از خاندان شیریان وطنش را به سمت خود بخواند.

نمادها و نشانه‌ها

نویسنده داستان شیریان، علاوه بر به کارگیری سبک مدرن در داستان، از نمادها و نشانه‌هایی نیز برای عمق بخشیدن به داستانش استفاده کرده است که هر کدام در جای خود مکمل نمادی دیگر است. چنانکه در سطرهای پیشین نیز به کلمه «شیر» و کاربرد آن اشاره شد. «شیر» در متون ادبی و به لحاظ جامعه‌شناسی ایرانی نمادی از قدرت است. این نماد از سال‌های کهن به امروز رسیده، چنانکه «شیر و خورشید نشان و نمادی ملی ایران محسوب می‌شده است. این نشان آمیزه‌ای از فرهنگ‌های کهنی است که بر ایران‌زمین حکومت رانده‌اند. گفتنی است که در هنگام زمامداری دودمان‌های ترک و نزدیک سده ششم هجری، نشان شیر و خوشید از ستاره‌بینی به کارهای هنری در قلمرو اسلامی از مصر تا آسیای میانه وارد شد و از دوران سلجوقیان روم سکه‌هایی با نقش شیر و خورشید را می‌توان یافت و سپس این نشان از سده نهم هجری (پانزدهم میلادی) به طور ناپیوسته بر روی پرچم‌های ایران نقش بست. افسانه نجم‌آبادی، استاد دانشگاه هاروارد، بیان می‌کند که نشان شیر و خودشید موفقیت بی‌نظیری در میان نشان‌های موجود در ایران برای نشان دادن هویت امروزی ایرانی داشته ‌است. این نشان از تمام فرهنگ‌های مطرح در تاریخ ایران تأثیر گرفته‌است، به طوری که نشان‌ها و تعبیرهای زرتشتی، شیعه، ترکی، یهودی را یک جا جمع نموده‌است.» (+)

شیر پیوند نزدیکی با شاهان ایران داشته و تصویر شیران همواره زینت بخش تخت و ردای شاهان هخامنشی بوده است. عکس شیران به صورت مجسمه بر سر در کاخ‌ها، حکم نگهبانان سنگی آنان را داشته و همواره به صورت «تندیس‌ها، سردیس‌ها، کاسه‌ها، جام‌های زرین و سیمین، در دوره‌های هخامنشی، اشکانی و ساسانی دیده شده‌ است. تاج آنتیوخوس یکم، شاه پارسی تبار کوماژن (حک: ۳۴ـ ۶۹ پیش از میلاد) با تصویر شیر تزیین شده و در نقش برجسته مراسم اعطای مقام در نقش رستم، اردشیر یکم زرهی با تصویر شیر به تن داشته ‌است. شیر، نقش تزیینی مشابهی برای عضدالدوله دیلمی نیز داشته ‌است و در برخی از گویش‌های شرق ایران، واژه شاه، شیر خوانده می‌شود.»(نقل به مضمون، همان)

علاوه بر این در ایران کهن، خورشید نشانی از میترا بوده است. در اوستا و گات‌ها از خورشید به عنوان ایزد نام برده شده است. ایزدی که جهان را از آلودگی دور نگه می‌دارد. از طرفی دیگر خورشید (به صورت یک مرد) همیشه تداعی کننده حکومت و سلطنت در ایران باستان بوده و حضور خورشید بلورین بر سراپرده سلطنتی داریوش سوم نشان از عظمت سلطنت و قدرت او داشته است. هم چنین درفش اشکانیان مزین به تصویر خورشید بوده است و بالای تاج شاهان ساسانی نماد خورشید خودنمایی می‌کند.

شیرسنگی نیز که راوی او را در «هاله‌ای از زردِ خورشیدیِ نورافکن‌ها» می‌بیند، نمادی از قدرت ایران و حکومت آن است. اما این شیر در حال حاضر با تصویری که راوی از پنجه‌ها و چسبیدن چانه او به سینه‌اش می‌دهد، نشانی از ضعف او را تصویر می‌کند. او شیر ماده‌ای است که یاور خود را از دست داده و تنها صدای ناله او شنیده می‌شود. این جا است که به یک نشانه برمی‌خوریم و آن «صدا» است. در این داستان راوی علاوه بر تصویرسازی و تحریک حس بینایی مخاطب برای دیدن شیرسنگی، حس شنوایی او را نیز به صدا حساس می‌کند. آنجا که راوی بارها از صدای پدرش به عنوان صدای باستانی یاد می‌کند، به واقع می‌خواهد حس شنوایی ما را نسبت به صدایی که از قرن‌ها پیش به ما رسیده و عده بسیاری آن را نشنیده گرفته‌اند، حساس کند. این صدا یک صدای امروزی نیست، یک صدای باستانی است. صدایی که در طول تاریخ از شیرسنگی شنیده شده است. راوی حتی برای تاکید این که «صدا» صدای شیرسنگی نیست، می‌گوید:

_ می‌دانی چرا صدایش را نمی‌شنیدی؟

_ برای اینکه از سنگ صدا بیرون نمی‌آید.

راوی به این ترتیب به مخاطب اطمینان می‌دهد که صدا متعلق به سنگ نیست و پدر راوی هم یقین دارد که صدایی از سنگ برنمی‌خیزد؛ آنچه به گوش امثال نگهبانان میراث فرهنگی ما می‌رسد، صدای باستانی ایران و ایرانی است. شیرمردی از میان ایرانیان رفته و جفت او مردان ایران را به یاری می‌طلبد تا به تاریخ ایران برگردند و قدرت از دست رفته را بازیابند.

در پایان بد نیست به این نکته اشاره شود که نام داستان نیز با قصه شیرسنگی مطابقت معنایی دارد. شیریان علاوه بر این که می‌تواند نام فامیل کسانی باشد که جد اندر جد نگهبان شیرسنگی بوده‌اند، می‌تواند نمادی از مردانی باشد که صدای یاری شیرسنگی را به گوش جان شنیده‌اند و او را رها نکرده‌اند تا صدایش را به نسل‌های آینده ایران برسانند. شیریان به طور عام همه می‌تواند مخاطبانی باشند که صدای شیرسنگی را می‌شنوند و تمایل به یاری‌اش دارند.

و… اما

هر داستانی گرچه خوب، ممکن است در برخی از عناصر خود دچار ضعف باشد. به نظر می‌رسد نویسنده این داستان نیز برای نثر خود سبکی را برگزیده که از نثر معیار کمی فاصله دارد و همین امر باعث شده خواننده با روایتی سخت‌خوان مواجه شود. سخت‌خوان به این جهت که صیمیت لازم را با مخاطب خود، به جهت زبانی برقرار نمی‌کند و با رفت و برگشت در زمان حال، گذشته نزدیک و گذشته دورتر، آن هم بدون تمهید لازم برای این کار و آوردن جملات پشت سر هم، مانع از برقراری ارتباط ساده و روان راوی با مخاطب می‌شود.

علاوه بر این لحن شخصیت‌ها ساخته و پرداخته نشده است. چنانکه اگر دیالوگ‌های پدر و پسر را از متن جدا کنیم، صدای هر دو با یک لحن شنیده می‌شود و نمی‌توان جمله هر شخصیت را به او ارجاع داد. اما آنچه در بافت داستان شیریان اتفاق می‌افتد، این است که داستان توانسته است روایت خود را به مخاطبش انتقال بدهد و علاوه بر لذت داستان خوانی مخاطب خاص را با لایه‌های زیرن داستان خود درگیر کند تا خوانش‌های متفاوتی از آن داشته باشد.

زهره عارفی

ادبیات اقلیت / ۱ دی ۱۳۹۴

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا