مرگ در شعرهای عباس صفاری Reviewed by Momizat on . احمد ابوالفتحی: مرگ در شعرهای عباس صفاری از زنده‌ترین عناصر است. او در شعرهایش ناظرِ بی‌حسرتی بود که بی‌آنکه تن به احساسات بدهد، نزدیکی و ناگزیری مرگ را به‌شوخی احمد ابوالفتحی: مرگ در شعرهای عباس صفاری از زنده‌ترین عناصر است. او در شعرهایش ناظرِ بی‌حسرتی بود که بی‌آنکه تن به احساسات بدهد، نزدیکی و ناگزیری مرگ را به‌شوخی Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » پل‌ها » مرگ در شعرهای عباس صفاری

مرگ در شعرهای عباس صفاری

مرگ در شعرهای عباس صفاری

احمد ابوالفتحی: مرگ در شعرهای عباس صفاری از زنده‌ترین عناصر است. او در شعرهایش ناظرِ بی‌حسرتی بود که بی‌آنکه تن به احساسات بدهد، نزدیکی و ناگزیری مرگ را به‌شوخی می‌گرفت:

بی‌شک خنده‌ات می‌گرفت
اگر می‌دانستی
از آن روزهای بادا باد
به آدرس سابقت تک و توک
هنوز نامه می‌رسد
و با مُهر «گیرنده مرده است» برمی‌گردد.
انگار باورشان نمی‌شود
بی‌هیچ نقشه و توشه‌ای
سرت را گذاشته و مُرده باشی
تو هم که دیگر
جان به جانت کنند خبر را
تکذیب نخواهی کرد.

مرگش تا حدودی شبیه همین شعرش بود. همین شعرِ منتشر شده در اوایلِ کتابِ «کبریت خیس» که وقتی همان اوایلِ انتشارش، در سالِ ۸۴، ایستاده در اتوبوس خطِ واحدِ انقلاب به آزادی ورقش می‌زدم حس می‌کردم انتظارهایم از شعرِ فارسی ناگهان دارد متحول می‌شود. تا پیش از خواندنِ «کبریت خیس»، در شعرهایی که خوانده بودم، حتی اگر شاعر به روزمرگی‌ها نزدیک شده بود، ادیبانه نزدیک شده بود. «اسماعیل»ِ براهنی در اوجِ ادبیت بود و بخشی از شعریّتِ «ای کاش آفتاب از چهارسو بتابد»ِ بهزاد زرین‌پور برآمده از بهره‌ای بود که از آرایه‌های تثبیت شده‌ی ادبی برده بود. آنچه من در اتوبوسِ خطِ واحدِ انقلاب به آزادی می‌خواندم بیش از انتظارم بی‌آرایه بود اما چیزی داشت که باعث می‌شد نتوانم شعر بودنش را انکار کنم. حالا گمانم این است که شعریّتِ آن شعرها برآمده از ایجادِ حال‌وهوا و فضای بدیع بود اما در آن اتوبوس من یکپارچه تحسین بودم و بیش از هر چیز تفاوتِ نگاهِ عباس صفاری به مرگ بود که درگیرم کرده بود. انتظارِ برخوردی چنین روزمره با مرگ را نداشتم. آدمِ مرده در نگاهِ او سبک‌ترین بارِ دنیا بود:

ترازوی مرگ از دَم
فقط بیست‌ویک گرم
از وزنِ مسافرانِ ابد می‌کاهد
شما اما
شانه‌هایتان را
برای سبک‌ترین بارِ دنیا
آماده کنید.

اصلاً این بند به‌کنار؛ اسمِ این شعر به خودیِ خود تن‌لرزه‌ای در منی که حالا در ترمینالِ آزادی پیاده شده بودم و باید خودم را به اتوبوس‌هایی که به شهرکِ اندیشه می‌رفتند می‌رساندم ایجاد کرده بود. اسمِ شعر این بود: «راهنمای تدفین در بهشت زهرا»، بالای اسم هم با فونتِ ریزتر نوشته شده بود: «انا لله و انا الیه راجعون». عباس صفاری در انتهای این شعر نوشته بود:

فراموشی تدریجی نیز
از خواصِ بی‌شمارِ خاک است
حالا با خیالِ تخت
به خانه باز گردید
و یادتان باشد
خاکسپرده‌ی شما
هیچ عکسی از آخرت خویش
برایتان پست نخواهد کرد.

اولین تماسم با عباس صفاری مربوط می‌شود به‌سال ۱۳۹۱. سال پیش از آن «تاریک‌روشنا» را منتشر کرده بود و من با ذهنیتی که از مواجهه با کبریتِ خیس، «خنده در برف» و بعضی از شعرهای «دوربینِ قدیمی» از سبکِ او به‌دست آورده بودم به‌سراغِ شعرش رفته بودم و کمی ناامید شده بودم. آن شعرها مربوط به دوره‌ی پیش از دوربین قدیمی بودند و انتشارش در سال ۱۳۹۰ نابه‌هنگام می‌نمود. نقدی بر آن مجموعه نوشته بودم و در روزنامه‌ی اعتماد منتشر کرده بودم. نقدی که به‌همان نابه‌هنگامی اشاره داشت. سال ۱۳۹۱ با چند دوست در خانه‌ای حوالیِ فلکه‌ی دوم صادقیه، که منزل برادرش بود، به دیدارش رفتیم. خیلی زود فضا را خودمانی کرد و خیلی دیر گفت که نقدم را خوانده. اواخرِ دیدارمان. فردایش در فیس‌بوک برایش پیغام گذاشتم که نظرش درباره‌ی حرف‌هایم چه بوده؟ تشکر کرد و حرف را به شعرهای تازه‌اش کشاند و من از تاثیرش روی ذهنیتم نسبت به واژه گفتم. از این گفتم که مواجهه‌ام با شعرِ او و بعدتر مواجهه‌ام با موسیقیِ محسن نامجو تاثیرِ زیادی در نگاهم به ادبیات داشته. آن روز از این هم گفتم که به نگاهش نسبت به مرگ حسودی می‌کنم. از این گفتم که حدودِ یک‌سال از مرگِ پدرم می‌گذرد و هر چه خواسته‌ام از زیرِ سایه‌ی آن مرگ بیرون بیایم نتوانسته‌ام. گفت سعی کن مرگ را بپذیری. گفتم شما خیلی با مرگ راحت هستید. توی شعرهاتان که این‌طوری است. گفت من هم سعی می‌کنم. گفتم من هم باید سعیم را بکنم. همان لحظه که این جمله را تایپ می‌کردم یادم آمد در اتوبوسی که جاده‌ی خطرناک و تاریکِ منتهی به اندیشه را طی می‌کرد به مرگ فکر کرده بودم. به این بند از یکی از شعرهای صفاری:

مثلِ دیدارِ دور از انتظارِ یک آشنای قدیمی
در ازدحامِ خیابانِ شهری غریب
سنگ قبرها نیز
گاهی غافلگیرمان می‎‌کنند.

در آن اتوبوس به سنگ‌قبرهای اندکی فکر کرده بودم که تا آن زمان غافلگیرم کرده بودند و به سنگ‌قبرهای بسیاری که بنا بود در آینده غافلگیرم کنند. شاید همین خاطره که ناگهان از ذهنم گذشت باعث شد که بعد از تایپِ آن جمله، بلافاصله بنویسم: اما شاید سعی بیهوده‌ای باشد. در جواب آدمکِ لبخند را برایم فرستاد. نمی‌دانست و نمی‌دانستم که چند سال بعد مرگ به امری روزمره تبدیل خواهد شد. به برکتِ کرونا.

ادبیات اقلیت / ۱۰ بهمن ۱۳۹۹

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا