نگاهی به داستان “عافیت” نوشتۀ بهرام صادقی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ متن زیر، یادداشتی از مرادحسین عباسپور دربارۀ داستان عافیت نوشتۀ بهرام صادقی است که نویسنده آن را در اختیار سایت ادبیات اقلیت قرار داده است: شروع ادبیات اقلیت ـ متن زیر، یادداشتی از مرادحسین عباسپور دربارۀ داستان عافیت نوشتۀ بهرام صادقی است که نویسنده آن را در اختیار سایت ادبیات اقلیت قرار داده است: شروع Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » نگاهی به داستان “عافیت” نوشتۀ بهرام صادقی

نگاهی به داستان “عافیت” نوشتۀ بهرام صادقی

نگاهی به داستان “عافیت” نوشتۀ بهرام صادقی

ادبیات اقلیت ـ متن زیر، یادداشتی از مرادحسین عباسپور دربارۀ داستان عافیت نوشتۀ بهرام صادقی است که نویسنده آن را در اختیار سایت ادبیات اقلیت قرار داده است:

شروع داستان عافیت وجهی نمایش‌گونه دارد. مردی از میان پستی بلندی‌ها و تپه‌های زباله و جوی‌های بی آب و دیوارهای گلی می‌گذرد و پا به دنیای دیگری می‌گذارد. دنیای انسان‌های هوشمند متمدن، یا دنیای دستاوردهای اجتناب ناپذیر بزرگ یا… نه هیچ کدام از این‌ها و اصلاً هیچ جا انگار. در واقع این سوی تپه‌ها هم ادامۀ همان پستی بلندی‌ها و بی‌آبی‌هاست. شهری خاموش و غبار گرفته با آدم‌هایی قناس و عجیب… که کامل‌ترین آن‌ها «کامل مردی یا مرد کاملی» از تراشیدن ریش صورتش بی زخم کردن چانه، ناتوان است. شهری در دل هزار و یک شب یا به تعبیری برآمده از «داستان‌های شب».

آن سوی شهر آدم‌هایی کنار دیوارهای خراب و روی تپه‌های زباله نه زندگی، که «له له» می‌زنند. این‌جا در ناکجاآبادی که به نامش اشاره نمی‌شود و مکان داستان هم مثل خیلی چیزهای دیگر تا به آخر برای ما مبهم می‌ماند، یک راسته خانه و دکان نمایان است که هیچ نشانه‌ای از زندگی در آن‌ها دیده نمی‌شود و هرچه هست سکوت است و خاموشی و مرگ … الا حمامی به نام «گل ناز» که «گویا دهانش را از وحشت یا خستگی گشوده و دیگر نتوانسته است ببندد.»

این نام آیا ما را به چیزی رهنمون می‌شود؟ مثلاً اگر روی تابلو غیر از «گل ناز» نوشته بود «حمام شهر» یا حتی «حمام فین» با توجه به سبک و رویکرد نویسنده در داستان، در پس زدن اندکی از سردرگمی ما مؤثر بود؟ عنوان داستان هم که به سادگی با نوشتۀ روی تابلو معنا پیدا می‌کند در پایان داستان با قطع شدن آب و ناتمام ماندن عمل استحمام کارکردی طنز گونه به خود می‌گیرد.

چیزی که هست، خانه‌ها و مغازه‌ها همه بسته‌اند و «عبوس و خسته» به نظر می‌رسند. درست است که این خستگی در همان بندهای آغازین به روی خواننده لبخند می‌زند، اما حس کنجکاوی تا انتها در او هست. کنجکاوی به سرنوشت، یا دقیق‌تر بگوییم به وضعیت شخصیت‌های داستان و کنجکاوی به شیوۀ نگارش نویسنده که با توجه به زمان نگارش داستان عجیب می‌نماید و باورناپذیر.

نکته این‌جا است – اما در داستانی که خالی از هر نکته‌ای است چگونه می‌توان گفت نکته این‌جا است- که در دل این همه رکود و کرختی و غبار و تعفن، تنها حمام «گ‌لناز» است که با دهان باز مانده از وحشت ناظر هر روزۀ آدم‌های غبارگرفتۀ نامتعین است. پس ما با جاهای دیگر شهر کاری نداریم و با آدم‌هایی که در خانه‌هایشان هستند و طبیعتاً در مفهوم هوسرلی برای ما نیستند.

مرد – هنوز ناشناخته- در مقابل ساختمان حمام می‌ایستد و نوشتۀ روی تابلو را می‌خواند. این به خودی خود می‌توانست گشایشی باشد. اما مسئلۀ اصلی او نه یافتن حمام، نه رویارویی با آدم‌های دیگر و… بلکه چترکهنه‌ای است که قادر به استفاده از آن نیست و غیر از بیهودگی موضوع، ایراد اصلی آن تا به آخر برای خواننده مشخص نمی‌شود. این مساله – شاید باز نشدن چتر – در ادامه و انتهای داستان هم نمود پیدا می‌کند و ما بی‌اختیار به یاد صحنه‌های آغازین نمایشنامۀ «در انتظار گودو» می افتیم و به خصوص شخصیت استراگون «گوگو» که تا آخر نمایش به نوعی درگیر مسئلۀ پوتین‌هاست، برایمان تداعی می‌شود.

از طرفی این کرختی و خواب‌آلودگی فضای بیرون (دکان‌ها و خانه‌ها) انگار به درون حمام و شخصیت‌های درون سرسرا هم سرایت کرده است. مرد حمامی تا انتهای داستان و جز لحظاتی که تسبیحش در حال افتادن است، در حالتی بین خواب و بیداری – مرگ و زندگی – به سر می‌برد. مرد روزنامه‌خوان هم تنها با صدای زنگ ساعت دیواری از وضعیت «مرد خواب‌آلود» به «مرد روزنامه‌خوان» تغییر می‌یابد. وضعیتی که قطعاً پایدار نخواهد بود. او با شنیدن صدای زنگ به خود می‌آید و سطرهایی پراکنده از روزنامه را ناخواسته، و شاید از سر بی‌حوصلگی می‌خواند. سطرهایی پراکنده که انگار بازنمود هیچ نکته‌ای نیستند.

اما در شخصیت دیگر داستان – دختر- با ویژگی‌هایی چون لباس‌های مد روز و چشم‌های خمارآلود، نشانه‌هایی از میل به حیات و سرزندگی دیده می‌شود. او هنگام ورق زدن مجلۀ مصور و با دیدن تصویر زن انقلابی پنجاه ساله که از لای انگشتانش پیام «ضرورت انقلاب در همۀ جوانب» دیده می‌شود، به جای اندیشیدن به مفاهیمی چون دگرگونی، رویش، تازگی و انقلاب به یکباره به این فکر می‌افتد که نکند او هم در پنجاه سالگی این‌گونه بشود و در همان لحظه به ساق‌هایش که نمی‌خواهد مثل ساق‌های زن قناس باشند، نگاه می‌کند. او همچنین در ادامۀ داستان از مرد حمامی خواب‌گرفته «گرام» طلب می‌کند که نماد سرزندگی است و با فضای کلی داستان و فضای کلی شهر، نمی‌خواند. چیزی که ظاهراً تا آن لحظه به گوش مرد حمامی نخورده است.

بعد از یک معطلی کوتاه در سرسرا، ما نیز به همراه نویسنده به دوش‌های هفت‌گانه پا می‌گذاریم و تکه تکه با آدم‌های داخل دوش‌ها یا «نمره‌ها» روبه‌رو می‌شویم. درحالی‌که هنوز با هیچ کدام از شخصیت‌های داخل سرسرا هم جز اشاره به برخی صفت‌های آن‌ها چندان آشنا نشده‌ایم. به عنوان مثال، مردی که به جای فکر کردن و داوری کردن «تصمیم می‌گیرد»: مثلاً تصمیم می‌گیرد که «مرد حمامی دیگر شورش را درآورده است». یا مردی که روی صندلی‌های لهستانی نشسته و مثل دیگران از گرمای هوا در رنج است و عادت دارد اغلب حرف‌هایش را با سؤال بازگو کند. مثل وقتی که از مرد حمامی می‌پرسد: «پنکه کار نمی‌کند؟ مگر هنوز برق قطع است؟» و این‌گونه خود درِ هرگونه رابطه و گفت‌وگو را می‌بندد. چراکه مرد حمامی –طرف گفت‌وگو- با وجود قطع برق، نیاز به پاسخ گفتن را در خود حس نمی‌کند.

در قسمت دیگری از داستان هم مرد قوی‌هیکل با ریش مشکی و سر نیم‌تراشیده (چون همان‌طور که ذکر شد، ما شخصیت‌ها را نه با نام که با برخی عادت‌ها و ویژگی‌های شخصیتی یا ظاهری آن‌ها می‌شناسیم) هنگام برخورد با مرد قرآن‌خوان، گذشته از آنکه حیرت می‌کند و ما به دلیل حیرت نیز پی نمی‌بریم و قاعدتاً در ارتباط با صدای او نیست، چراکه صدای او مانند بسیاری از صداها «نه خوب است و نه بد» و طبیعتاً نباید حیرت کسی را برانگیزد، با لحن پوزش‌خواهانه‌ای می‌پرسد: «یکی بودند؟» منظور او اصحاب کهف و اصحاب لوط است. ادعایی که در داستان مطرح نشده است، نه از سوی مرد قرآن‌خوان و نه حتی نویسنده. مرد قرآن‌خوان هم البته پرسش او را با پرسش دیگری از همان دست و گنگ‌تر پاسخ می‌دهد: «یکی بودند؟ کی ها؟» که این خود مایۀ سردرگمی و احساس بیهودگی هرچه بیشتر در خواننده می‌شود. مرد هیکلی می‌پرسد کهفی‌ها و لوطی‌ها و مرد قاری به جای پاسخ گفتن به عقب می‌رود و در تاریکی گم می‌شود. حرکتی که معنای آن با هربار خواندن نیز برای خواننده روشن نمی‌شود.

مشابه این وضعیت در بندهای پایانی داستان، هنگام گفت‌وگوی پیرمرد و مرد چتر به دست رخ می‌دهد. پیرمرد که حالا دیگر ترگل و ورگل شده، از مرد چتر به دست چیزهایی را جویا می‌شود و او هر بار می‌گوید نداریم. چیزهایی مانند هتل، تاکسی، اتوبوس، درشکه، حمال …؟ اما وقتی می‌گوید می‌خواهم به یک جایی بروم «یک جایی دیگر»… می‌گوید از این جاها بسیار داریم و چمدان حاوی اثاثیۀ او را در حرکتی خیرخواهانه برایش حمل می‌کند و در مقابل این حرکت پیرمرد حس می‌کند باید چیزی بگوید، چیزی که پاسخی باشد به عرق‌های روی صورت مرد چتر به دست. می‌گوید: «آه همین‌طور است که تفاهم به وجود می‌آید و دوستی و غیره» و در همان لحظه مرد چتر به دست با شنیدن این کلمات چمدان او را زمین «می‌اندازد» و مثل برق‌گرفته‌ها از آن‌جا دور می‌شود.

این وضعیت در رابطه با گفت‌وگوی ناتمام دختر و صاحب حمام هم مشاهده می‌شود. در شرایطی که گرما، بی‌برقی، چندش و نکبت از در و دیوار حمام می‌بارد، دختر از مرد حمامی خواب‌آلوده می‌پرسد: «گرام دارید؟» این درحالی است که او اگر در حالت هوشیاری و آگاهی هم بود، احتمالاً نمی‌دانست «گرام» چیست و ظاهراً هنوز این کلمه به گوشش نخورده است. با این حال دختر با زبان اشاره و انگار به یک ناشنوا، می‌فهماند که گرام چیزی شبیه به رادیو است و صدای آن را درمی‌آورد؛ دادادا…. دادادا. اما اتفاقی نمی‌افتد و دختر درمی‌یابد که آن جا نه تنها از گرام که از سینما، تئاتر و شو و پارتی هم خبری نیست و… به یاد «پایتخت» گریه می‌کند. غافل از اینکه برای همین‌ها هم باید کلمات دیگری به کار می‌برد که اقتضای سن و وضعیت مرد حمامی را بنماید، مثلاً «تماشاخانه» و… این‌گونه است که او هم مجبور به گریز می‌شود. درحالی‌که کمی قبل از آن فکر کرده بود با گفتن «ریشتان خیلی زیباست، می‌دانستید؟» می‌تواند هنوز به روند شکل‌گیری نوعی از رابطه و تفاهم امیدوار باشد. و ما به عنوان خواننده گذشته از توجه به استیصال دختر و بی‌نیاز به همدردی با او، به یاد جملۀ مشابهی می‌افتیم که یک روز دختر پیشخدمت یک رستوران در جایی دور و ناشناخته به نقاش هلندی – ونسان ونگوگ – گفته بود که … «اما گوش‌های قشنگی دارید.»

همچنان‌که وقتی دختر و پیشخدمت حمام – حامد – و این تنها نامی است که در داستان ذکر شده، با هم روبه‌رو می‌شوند، نمی‌دانند در آن لحظه باید «لبخند بزنند» یا…

همین‌طور نشانه‌های این عدم ارتباط و استیصال را می‌توان در صحنۀ قطع شدن تلفن حمام و نیز قطع شدن آب دوش‌ها مشاهده کرد. آن‌ها بعد از باز کردن شیرهای آب، تنها با چند قطره و وحشتناک‌تر از آن، با صدای هوای به یکباره رها شده از میان لوله‌ها مواجه می‌شوند. ناگفته پیداست که آب در آن لحظه برای آن تن‌های پوشیده در کف و چرک و آلودگی، حکم زندگی را دارد و درواقع، ضروری‌ترین چیزهاست. این‌ها نشانه‌هایی است از اینکه ما حتی قبل از آنکه نویسنده اشاره کند، پی ببریم که در حال خواندن یک داستان کوتاه ناتورالیستی هستیم. در میانۀ داستان وقتی مرد قوی‌هیکل موهای خود را می‌کشد که تأثیر پودر بهداشتی را مشاهده کند، راوی یا نویسندۀ داستان می‌گوید: «بیچاره نمی‌داند که با این کارها داستان کوتاه آقای صادقی را کمی ناتورالیستی می‌کند.»

در قسمت‌های دیگری از داستان باز هم تن هایمان – ما و نویسنده- به هم می‌خورد و به نوعی کلاهمان در هم می‌رود. نویسنده‌ای که از بازی دادن شخصیت‌ها و به خصوص مخاطب داستان چندان ابایی ندارد. مثلاً در قسمتی از داستان که درباره اختلاف دو واژۀ «عصبی» و «عصبانی» حرف می زند، بیشتر بیانگر نوعی بازی زبانی است تا یک عنصر داستانی از نوع گره‌گشایی یا سه گانۀ «پیشخوان، کیوسک، باجه» یا بازی «گرام» یک وسیله و «اخوی گرام» و همین‌طور… ما شکل‌های تازه‌ای از بیهودگی را در داستان تجربه می‌کنیم. حس گنگی که انگار از قبل نویسنده را به استیصال کشانده است و ما تنها بارقه‌هایی از آن را در «عافیت» می‌بینیم؛ «در همین لحظه، درست در همین لحظه، آری در همین لحظه، آری درست در همین لحظه … آه خسته شدن کشنده‌تر از احساس ابتذال است.» وضعیتی که همه جا هست و انگار ملاط میان بندهای نامنسجم داستان است. مثل جواب دادن به سؤال اول درحالی‌که سؤال دوم هم روی صفحه آمده است که تنها می‌توان امروزه روز، در دنیای سایبرنتیکی و ارتباطات پیامکی مشاهده کرد:

ـ شاگردتان؟ ولی او کجاست؟

ـ ریشتان خیلی زیباست، می‌دانستید؟

ـ فعلگی می‌کند… بیرون شهر فعلگی می‌کند.

از طرفی نویسنده در به کار بردن فعل‌ها هم چندان مقید به دستور زبان نیست و مانند مردی که به جای همۀ فعل‌ها «تصمیم می‌گیرد» معتقد است که «دستور زبان دشمن شمارۀ اول است.» مثلاً مرد دلاک به جای اینکه کیسه را به روی مرد بکشد، آن را هرجا که دلش می‌خواهد «می‌کوبد». «بله جز کوبیدن چیز دیگری نمی‌توان دربارۀ کار او گفت.» وقتی نویسنده می‌گوید «هرجا دلش می‌خواهد» انگار این فعل دربارۀ نویسنده و شخصیت‌ها و کل روند شکل‌گیری داستان نیز صادق است. یا تشبیه خرخر مرد حمامی به گاومیش که نویسنده بلافاصله حرفش را پس می‌گیرد که «خرخر به گاومیش شبیه نمی‌شود و شاید به خرخر او شبیه باشد.». یا اصطلاح «آرزوپولوس» که در هیچ کتاب لغتی دیده نمی‌شود و در توضیح آن آمده است: «گویا یکی از محصولات جزیره ماریبو بود» و جزیرۀ ماریبو؟

باید گفت ایرادی که ویلیام فاکنر از ارنست همینگوی می‌گیرد که «بی نیاز به فرهنگ لغت می‌توان نوشته‌هایش را تا به آخر خواند» در مورد نویسندۀ «عافیت» چندان صادق نیست. اما مشکل این‌جاست که با فرهنگ لغت هم نمی‌توان خواند. در جای دیگر در یکی گرفتن زن –دوش نمره ۵- و بخت النصر با عباراتی کنایه‌آمیز مقولاتی چون تاریخ و اسطوره را دست می‌اندازد. زن گلوله‌های آویختۀ حنا را سر جای اولشان برمی‌گرداند و بخت‌النصر ها هم ظاهراً «در همین حدود بوده‌اند.»

در قسمت دیگری از داستان ـ خطاب به مخاطب ـ شاید، می‌گوید: «موافقید؟ موافقید که این‌جا دیگر از داستان‌های روز الهام بگیریم؟» و درحالی‌که مرد حمامی معتقد است که پیرمردی که سیگار بر لب دارد و در همان حال به دنبال سیگار می‌گردد ـ دور سیگار را می‌بیند اما سیگار را نمی‌بیند ـ تقلیت (تقلید) داستان‌های شب را می‌کند، دختر بر این باور است که اتفاقاً این قسمت با داستان‌های روز سازگار است و در این حیص و بیص و این بحث‌های بیهوده است که دختر همۀ این بیهودگی‌ها را ولو برای لحظاتی کوتاه با خبر مرگ مردی که با سروصدا از روی صندلی لهستانی می‌افتد (علت البته مشخص نمی‌شود) پس می‌زند. مرگی که مثل همۀ مرگ‌ها با احتمال شروع می‌شود و قطعیت می‌یابد و البته برخلاف بیشتر مرگ‌ها، حس تعجب و اندوه کسی را بر نمی‌انگیزد. تا وقتی که حامد با پا او را دمر می‌کند و بر ادعای دختر صحه می‌گذارد و خطاب به مرد قرآن‌خوان می‌گوید: «آهای سید! سید سورۀ الرحمن را بیاور، بالاخره باید چیزی بخوانی» و به همین سادگی یک مرگ رخ می‌دهد و به همین سادگی ما از کنار یگ مرگ می‌گذریم.

ادامۀ این حس بیهودگی را در صحنه‌های پایانی داستان هم می‌بینیم. هنگامی که بیرون از حمام، پیرمرد به مردی برخورد می‌کند که چتر کهنه و پاره‌ای در دست دارد که نمی‌توان روی سر گرفت.

حالا دیگر ما بیرون از حمام و در سطرهای پایانی داستانی هستیم که خوب یا بد، با روند کلی جریان داستان‌نویسی دورۀ خود ناسازگار است. داستانی که مانند همۀ داستان‌های ماندگار، در سبک خاصی نمی‌گنجد. همان اندازه ناتورالیستی است که دادائیستی. با مایه‌هایی از اندیشۀ پسامدرن که در زمان نوشته شدن داستان احتمالاً هنوز کودک نوپایی بیش نبوده و چنان‌که باید جا نگرفته و تعریف نشده است.

اوج این وضعیت  ـ ابزورد ـ را می‌توان در صحنۀ پایانی داستان و در گفت‌وگوی مردهایی که روی خرابه‌ها و در سایۀ دیوارهای فروریخته لم داده‌اند و «درواقع له له می‌زنند» مشاهده کرد؛ مردهایی که به جای زندگی، به جای تحرک، روی خاکروبه‌ها می‌لولند و انگار جزئی از «جوی‌های خشک و زباله‌های قدیمی» هستند و به نوعی یادآور «نگ» و «نل» در نمایش نامۀ «آخر بازی» ساموئل بکت‌اند:

ـ شهر نیمه تعطیل است؟

این را یکی از آن‌ها پرسیده بود که در سایۀ دیوار خراب دراز کشیده بودند و له له می‌زدند و لب‌هایشان جزغاله شده بود و چشم‌هایشان دیگر فروغی نداشت.

کسی جواب نداد. گویا یکی غرغرکرد: «همیشه»

ـ خوب حالا رفت اون تو چه کار بکند؟ چترش را درست بکند؟

کسی گفت: «بی مزه» و از آن سر دیوار، دیگری آهسته و بی‌حال فریاد زد: «خفه شو!» فریادش به التماس بیشتر شبیه بود. مردی که موهایش سفید شده بود، خودش را روی خاک‌ها کشاند و بریده بریده گفت:

ـ گریه بکند دیگر … رفت تو آلا… چیقش گریه بکند دیگر… چترش که درست شدنی نیست…

م.ح.عباسپور/پاییز ۹۳

ادبیات اقلیت / ۲۹ مهر ۱۳۹۵

پاسخ (1)

  • غلامحسین عزیزیان

    سلام بر مراد عزیز
    قبل از هر چیز قلم و اندیشه شما را تحسین میکنم، آرزوی نشر آثار ارزنده و به روز شما در رسانه ها را دارم…
    سپاس از شما

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا