پنهان / داستان کوتاهی از الیاس کانتی / ترجمۀ شاهد عبادپور Reviewed by Momizat on . پنهان الیاس کانتی ترجمۀ شاهد عبادپور   شباهنگام به میدان بزرگ مرکز شهر می‌رفتم. آن‌چه می‌جستم، درخشندگی و سرزندگی‌اش نبود، که برایم تازگی نداشت، بلکه در پی پنهان الیاس کانتی ترجمۀ شاهد عبادپور   شباهنگام به میدان بزرگ مرکز شهر می‌رفتم. آن‌چه می‌جستم، درخشندگی و سرزندگی‌اش نبود، که برایم تازگی نداشت، بلکه در پی Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » پنهان / داستان کوتاهی از الیاس کانتی / ترجمۀ شاهد عبادپور

پنهان / داستان کوتاهی از الیاس کانتی / ترجمۀ شاهد عبادپور

پنهان / داستان کوتاهی از الیاس کانتی / ترجمۀ شاهد عبادپور

پنهان

الیاس کانتی

ترجمۀ شاهد عبادپور

 

شباهنگام به میدان بزرگ مرکز شهر می‌رفتم. آن‌چه می‌جستم، درخشندگی و سرزندگی‌اش نبود، که برایم تازگی نداشت، بلکه در پی بندیلی کوچک و قهوه‌ای روی زمین بودم، بندیلی که از آن نه یک صدا بلکه تنها آوایی شنیده می‌شد. یک آ-آ-آ-آ-آ-آ-آ-آی بلند، کشیده و نالان. بلند یا خاموش نمی‌شد، اما همیشه ادامه داشت و در میان صداها و فریادهای بی‌شمار میدان، مدام به گوش می‌رسید. تغییرناپذیرترین آوای جامع‌الفناء[۱] که در طول شب و از شبی به شبی همیشه یکسان بود.

از فاصله‌ای دور به گوشم رسید. دلشوره‌ای که نمی‌توانم درست وصفش کنم، به دلم افتاد. باز باید به میدان می‌رفتم، چیزهای زیادی مرا به آنجا می‌کشید؛ و اصلاً تردید نداشتم که دوباره بندیل را خواهم یافت، با همۀ چیزهای دوروبرش. تنها، به خاطر آن صدا که به آوایی یگانه بدل شده بود، کمی دلهره داشتم. آن صدا در محدودۀ چیزهای زنده بود؛ حیاتی که می‌ساخت، چیزی نبود جز یک آوا. با اشتیاق و ترس گوش می‌سپردم و در مسیر حرکتم مدام به نقطه‌ای می‌رسیدم که باز در همان مکان همیشگی، ناگهان آن آوای شبیه وزوز حشرات را می‌شنیدم:

 – آ-آ-آ-آ-آ-آ-آ-آ

آرامش وصف‌ناپذیری را که در من رخنه می‌کرد، حس می‌کردم و با این‌که هم‌چنان در شک و تردید بودم، ناگهان با اطمینان به دنبال آوا راه می‌افتادم. می‌دانستم کجاست. بندیل کوچک و قهوه‌ای را که تاکنون جز تکه‌پارچه‌ای سیاه و زبر از آن ندیده بودم، می‌شناختم. دهانی را که منبع آ-آ-آ-آ-آ-آ-آ-آ بود، چشم و گونه یا حتا جزء کوچکی از صورتش را هرگز ندیده بودم. نمی‌توانم بگویم آن صورت صورت یک کور بود یا که می‌دید. پارچۀ کثیف و قهوه‌ای چون کلاهی سرش را کاملاً پوشانده بود و همه چیز را مخفی می‌کرد. این موجود ــ باید موجودی می‌بود ــ روی زمین قوز می‌کرد و قوس کمرش زیر پارچه پنهان بود. چیز چندانی از یک موجود در او نبود، آن‌چه درکل می‌شد حدس زد، این بود که سبک و ضعیف است. قد و اندازه‌اش را نمی‌دانستم، چون هیچ‌گاه ایستاده ندیده بودمش. و آن‌چه روی زمین دیده می‌شد، چنان پایین بود که اگر زمانی صدایش قطع می‌شد، ناخواسته پایت را رویش می‌گذاشتی. هیچ‌گاه رفتن و آمدنش را ندیدم؛ نمی‌دانم کسی او را آورده و آن‌جا می‌گذاشت یا که خود می‌آمد.

مکانی که برای اطراق انتخاب کرده بود، اصلاً مناسب نبود. بازترین بخش میدان بود و رفت‌وآمدی بی‌وقفه دور آن تودۀ قهوه‌ای در جریان بود. در شب‌های پرجنب‌وجوش زیر پای عابران گم می‌شد و با این‌که دقیقاً می‌دانستم کجاست و صدایش را مدام می‌شنیدم، باز برای یافتنش به‌زحمت می‌افتادم. کمی بعد همین‌که جمعیت پراکنده می‌شد و دورتادورش همه‌جای میدان خالی، هم‌چنان سر جایش  می‌ماند. چون تکه‌پارچه‌ای ژنده، کثیف و مندرس در تاریکی افتاده بود، انگار کسی می‌خواسته از شرش خلاص شود و یواشکی طوری که کسی متوجه نشود، زیر پای جمعیت انداخته است. حالا اثری از جمعیت نبود و بندیل به‌تنهایی آن‌جا بود.  انتظار نداشتم که حرکت کند یا کسی برداردش. با احساس ضعف و غروری که داشت خفه‌ام می‌کرد، در تاریکی آهسته نزدیکش شدم.

عجز و ناتوانی بر من چیره شد. حس می‌کردم برای پی بردن به راز بندیل کاری از دستم ساخته نیست. از جثه‌اش شرم داشتم؛ و چون نمی‌توانستم به کسی ببخشمش، گذاشتم همان‌جا روی زمین بماند. نزدیکش که می‌شدم، مواظب بودم بهش برخورد نکنم، مبادا صدمه و آسیبی برسانم. هر شب آن‌جا بود، و هرشب که آن آوا را می‌شنیدم، قلبم از تپش می‌ایستاد و باز از تپش می‌افتاد هربار که متوجهش می‌شدم. مسیر رفت و آمدش برایم از مسیر رفت و آمدم مقدس‌تر بود. هیچ‌گاه تعقیبش نکردم و نمی‌دانم بقیۀ شب و روز بعد را کجا می‌رفت. چیز خاصی بود و شاید خودش هم می‌دانست. گاه وسوسه می‌شدم با انگشت کلاه قهوه‌ای‌اش را به نرمی لمس کنم ــ شاید متوجه می‌شد و با آوای دیگری پاسخم می‌داد، اما هر بار از روی ضعف و ناتوانی‌ خیلی زود منصرف می‌شدم.

گفتم که وقتی نزدیکش می‌شدم، احساس دیگری نیز داشتم: غرور. به آن بندیل افتخار می‌کردم، چون که می‌زیست. هرگز نخواهم دانست، وقتی آن‌جا زیر پای عابران به نفس‌نفس می‌افتاد، در فکر چه بود. درست است که معنای فریادش و نیز کل هستی‌اش برایم گنگ و تاریک ماند، اما او می‌زیست و هر روز در موعد مقرر آن‌جا بود. هیچ‌گاه ندیدم سکه‌هایی را که برایش می‌انداختند، بردارد؛ بااین‌که دو سه سکه بیشتر نبود. شاید دستی نداشت تا با آن سکه‌ها را بردارد. شاید زبانی نداشت تا حرف لِ «الله» را بیان کند، و به همین دلیل نام خداوند را در آ-آ-آ-آ-آ-آ-آ-آ خلاصه کرده بود. اما او می‌زیست و با تلاش و پشتکار بی‌مانندی آوای یگانه‌اش را می‌گفت، ساعت‌ها و ساعت‌ها، به‌طوری‌که در جای‌جای میدان به آوایی یگانه بدل شده بود، آوایی که کهن‌تر از تمام آواهای دیگر بود.

Elias Canetti, „Der Unsichtbare“; in: Die Stimmen von Marrakesch, Fischer Verlag, 1982, 119-121

[۱] Djema el Fna

ادبیات اقلیت / ۲۶ آذر ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا