چهل ناموس عشق / بخش سوم
(ادامه از فصل پیش)
توی همین احوال، دختر بزرگش جینت، انگار که این دعای بیصدا را شنیده باشد، وسط صحبت پرید و گفت: «منم یه خبر دارم واسهتون. مژدگونی میطلبه.»
همۀ سرها چرخید سمت جینت. کنجکاوانه و سرتاپاگوش منتظر حرفش بودند.
جینت یکدفعه گفت: «من و اسکات قرار ازدواج گذاشتیم، حالا میدونم چی میخواید بگید؛ هنوز دانشگاهتون تموم نشده، صبر کنید، چه عجلهایه؟ هنوز جوونید، فلان و بهمان. اما میدونید چی میشه؟ ما هردوتا برای برداشتن این قدم بزرگ حاضریم.»
سکوت عجیبی بر میز آشپزخانه مستولی شده بود. آرامشی که همین یک دقیقۀ پبش بود، بخار شد و رفت هوا. ارلی و ایوی با صورتهای خالی، به همدیگر نگاه کردند. خاله استر با لیوان آب سیب توی دستش، عین یک پیکرۀ کمیک و چاقِ در رفته از دست پیکرتراشی دیوانه، خشکش زد.
دیوید انگار اشتهایش کور شده باشد، کارد و چنگالش را گذاشت کناری و چشمهایش را چلاند و نگاه کرد به جینت. توی آن چشمهای باز قهوه ایاش نگرانی و استرس بود. توی صورتش حالتی از اخم و دلبههمزدگی بود. انگار که مجبورش کرده باشند شیشهای سرکه را یک نفس بالا بیندازد.
جینت وقتی اوضاع را وخیم دید، آه و ناله را شروع کرد: «منو باش. خیال میکردم خانوادهم از خوشی بال درمیارن. اما ببین چی شد! به حال و احوالتون یه نیگا بندازین. به این چینی که تو صورتتون افتاده. هرکی ببینه خیال میکنه خبر فلاکتباری بهتون دادم.»
دیوید گفت: «دخترم چند لحظه پیش گفتی میخوای ازدواج کنی.» انگار جینت ندانسته بود چه گفته و با تکرار دیگری قضیه را میفهمد.
ـ باباجونم میفهمم. کمی یهویی شد، ولی دیشب موقع شام اسکات بهم پیشنهاد ازدواج داد و منم گفتم بله!
ـ خب ولی چرا؟
اللا بود که این را پرسید. این جمله از دهانش درآمده درنیامده، از نگاههای دخترش فهمید که سؤال برایش عجیب و غریب بوده است. اگر میپرسید: خب، ولی کی؟ یا خب، اما چه جوری؟ هیچ مسئلهای پیش نمیآمد. هر دو سؤال جینت را خوش و خشنود میکرد. انگار گفته باشند: پس باید برویم مقدمات عروسی را بچینیم. اما خب، ولی چرا؟ پرسشی غیرمنتظره بود. و جینت برای جواب دادنش آماده نبود.
ـ یعنی چی خب ولی چرا؟ هرجور که حساب کنی، غیر اینکه عاشق اسکات شدم، دلیل دیگهای داره؟
اللا کلمات را دانه دانه چید و تلاش کرد حرفهایش را روشن بزند: «جونم میخواستم بگم… عجلهتون برای چی بود؟ نکنه حاملهای چیزی شدی؟»
خاله استر سرجایش تکانی خورد، جابه جا شد و آب سیبش را گذاشت کناری و از جیبش یک قوطی قرص اسید معده درآورد و یکی را شروع کرد به جویدن. ایوی اما شروع کرد به خندیدن: «یعنی میگید تو این سن دایی میشم!» اللا دست جینت را گرفت و خیلی آرام فشارش داد و به سمت خودش کشید: «حقیقت ماجرا هرچی باشه میتونی به ما بگی. این جور نیس؟ ما خانوادهتیم و همیشه پشتتیم.»
جینت با حرکتی سرد دستش را کشید و منفجر شد: «مادر، لطفاً تمومش کن. حاملهای چیزی نیستم! چه ربطی داره؟ منو خجالت زده میکنی!» اللا در حالی که تلاش بسیاری میکرد تا متین و ساکت باشد، گفت: فقط میخواستم کمک کنم. در حقیقت، متانت و سکوت توی بحث، آن قبلترها، دو مزیت اساسی اللا بودند.
ـ با حقارتزده کردنم میخوای بهم کمک کنی مامان؟ معلومه از نظر تو ازدواج کردن با مرد محبوبم فقط میتونه یه دلیل داشته باشه. همینجوری حامله شدنم. یعنی اینقدر منو ساده فرض کردی؟ اصلاً به ذهنت نمیرسه به خاطر عاشق بودن بخوام با اسکات ازدواج کنم؟ هشت ماه شده که باهاش بیرون رفتنو شروع کردم.
اللا گفت: «بچه نشو. فکر میکنی توی هشت ماه میشه راست و دروغ مردا رو فهمید؟ با بابات، بیست ساله باهم زندگی میکنیم، اما نمیتونیم ادعا کنیم که همه چیزو حقاً در مورد هم میدونیم. حالا در برابر این، هشت ماه چیه؟ کله پاچۀ مورچه!»(۱) ایوی موذیانه پرید وسط و گفت: «اما خودتون میگید خدا همۀ دنیا رو توی شش روز آفریده! اوه! توی هشت ماه چه کارها میشه کرد!»
همه جوری چپ چپ به ایوی نگاه کردند که ساکت شد و توی صندلیاش فرورفت. در این میان دیوید که ابروهایش را گره کرده بود و حس میکرد اوضاع دارد پیچیدهتر میشود، دخالت کرد و گفت: «عزیزم مادرت منظورش اینه که بیرون رفتن با یکی یه چیزه و ازدواج باهاش یه چیزه دیگه.»
جینت پرسید: «باباجون یعنی تا وقت مرگ باید اینطوری بمونیم؟»
اللا آهی کشید و خودش را دوباره انداخت وسط رینگ: «والا یه بار دیگهم بدون اینکه حرفمو بپیچونم میگم: هم من، هم بابات، منتظر یه آدم مناسبتر بودیم. این رابطه رو نمیشه یه رابطۀ جدی دونست. اصلاً برای یه رابطۀ جدی هنوز بچهای.»
جینت با صدایی گرفته و زنگدار پرسید: «میدونی چی فکر میکنم مامان؟ خیال میکنی هر بلایی که تو این سن سر تو اومد، قراره سر من هم بیاد. یعنی صرفاً چون تو توی سن جوونی ازدواج کردی و تو سن من بچهدار شدی، من هم همون خطاها رو مرتکب میشم.»
صورت اللا انگار که سیلی محکمی خورده باشد، قرمزِ قرمز شد. توی گوشهای از ذهنش خاطرههایی که نمیخواست به خاطر بیاورد، جان گرفتند. حالتهای وقتی که جینت را حامله بود، بیچارگیهاش، نوبه به نوبه گریه کردنهایش، رنجها و بحرانهایش. در اولین حاملگیاش خیلی سختی کشیده بود. افسرده شده بود. سلامتش را از دست داده بود. تازه زایمان زودرس هم کرده بود. دختر بزرگش که هفتماهه به دنیا آمده بود، هم توی نوزادی هم توی خردسالی، همۀ توانش را مکیده بود. فقط به همین خاطر بود که اللا برای حاملگیِ بعدی ده سال صبر کرده بود.
دیوید در این بین، انگار راهبرد متفاوتی در پیش گرفته بود و به شکلی تمکینکننده گفت: «شیرینم، ما که بابا و مامانت هستیم، از اینکه با اسکات بیرون میری خیلی هم خوشحال بودیم. بچۀ خیلی خوبیه واقعاً. تو این دوره زمونه پیدا کردن همچین آدمی راحت نیس. اما عجله ندارین که! بذارین فارغالتحصیل بشین، بعدش معلوم نیست چه خیالاتی تو سرتون باشه. اون موقع شاید برنامهتون عوض شده باشه.»
جینت به حالتِ «اینم میشه» سرش را پایین و بالا کرد، اما انگار حرفهای بابایش منطقی به نظرش رسیده بود. بعدش یک سؤال منتظره پراند وسط:
ـ شاید همۀ این اعتراضاتون به خاطر یهودی نبودن اسکاته؟
دیوید جوری که انگار نمیتوانست باور کند که اتهام دخترش متوجه او بوده است، سرش را از او برگرداند. هرچه باشد همیشه به این مغرور بود که پدری روشنفکر، بافرهنگ، مدرن، لیبرال و دموکرات است. راستش به خاطر همین هم بود که در خانهشان از حرف زدن دربارۀ مسائل مربوط به دین و جنسیت و طبقۀ اجتماعی احتراز میکرد.
جینت هنوز مصر بود. بابایش را از دور خارج کرده بود و حالا نگاههای پرسانش را سمت مادرش گرفت: مامان نیگا کن تو چشمام و بگو که اگه پسری که دوستش داشتم اسمش اسکات نبود و آرون فلان کاشتاین بود، بازم به ازدواجمون معترض بودی؟
صدای جینت زنگدار و برنده بود. اللا دلگیر شد. اینقدر دخترش از دست او عصبی و پردقدلی بود؟ اینقدر کینه و شبهه داشت راجع به او؟ «جونم، نیگا کن. خوشت بیاد یا نیاد، مادامی که مادرت هستم، باید حقایقو بهت بگم. جوون بودن، عاشق بودن، پیشنهاد ازدواج گرفتن، اینا بینهایت چیزای قشنگیان. منم این بادا به وقتش تو کلهم بوده. اما وقتی گفتی ازدواج، باید ایست کنی. ازدواج کردن با کسی که با تو فرق داره، رسماً یعنی قمار کردن. ما که بابا و مامانتیم، طبیعیه از تو بخوایم بهترین انتخابو داشته باشی.»
ـ خب اگه انتخاب درست از نظر شما، از نظر من انتخاب غلط باشه چی؟
اللا انتظار همچون سؤالی را نداشت. با نگرانی آهی کشید و شروع کرد به مالاندن پیشانیاش. اگر میگرنش عود میکرد هم سرش این قدر درد نمیگرفت.
ـ من عاشق این پسرم مامان، میفهمی؟ این کلمه رو قبلاً نشنیدی؟ عشق؛ یعنی قلبت تالاپ تالاپ بزنه، یعنی بدون اون نتونی زندگی کنی.
اللا بیاختیار قهقهه زد. با اینکه نمیخواست دخترش را مسخره کند، اما خندهاش آنطور به نظر رسیده بود؛ استهزاآمیز. اعصابش ریخته بود به هم. طوری که خودش هم علتش را نمیفهمید. اول بارش نبود که. تا حالا صدها بار با دختر بزرگش دعوا کرده بود، اما توی هیچکدام توی این موقعیت قرار نگرفته بود. امروز انگار نه با بچۀ خودش که با یک دشمن حیلهگر و موذی دعوا میکرد.
جینت گفت: «چرا میخندی مامان؟ تا حالا عاشق نشدی؟»
ـ اوه بسه! حوصلهم سر رفت. بیدار شو جونم، بیدار شو لطفاً! این قدرم نباید که آدم صاف و ساده باشه. این قدر…
اللا برای پیدا کردن کلمۀ مورد نظرش به اطرافش نگاهی انداخت. نهایتاً گفت: «این قدر رمانتیک!»
جینت با ناراحتی پرسید: «مگه رومانتیک بودن چشه؟»
واقعاً رمانتیک بودن چه عیبی داشت؟ اللا برای فهمیدنش تلاش کرد. در واقع قبلاً این طور نبود. قبلاً برای اینکه بتواند سیخونکی به شوهرش بزند که چرا رمانتیک نیست، سعی میکرد از این کلمه مراقبت کند. از کی از انسانهای رمانتیک خوشش نمیآمد؟ جوابش را پیدا نکرد. بازهم با همان اسلوب قاطع و پرتحکم به حرفهایش ادامه داد: «جونم توی چه عصری داری زندگی میکنی؟ اینو توی کلهت فرو کن که زنها با مردی که عاشقشن ازدواج نمیکنن. اگه به استخونشون رسید و لازم شد حتماً یکی رو انتخاب کنن، اون وقت میرن و یکی رو که خیال میکنن بابا و شوهر خوبی میشه انتخاب میکنن. فهمیدی؟ وگرنه عشق امروز هست و فردا نیست. فقط عبارت از یه حس خوبه.»
اللا جملهاش را تازه تمام کرده بود که با شوهرش چشم تو چشم شد. دیوید دست به سینه ایستاده بود و بیکه پلک بزند یا حرکتی بکند، با چشمانی ثابت خیره شده بود به اللا. از اولش تا حالا اللا ندیده بود که اینطور نگاهش کند. درونش سوخت.
جینت آناً گفت: «من میدونم دردت چیه مامان. تو به خوشبختی من حسودیت میشه. جوونیمو نمیتونی تحمل کنی. میخوای منم عین خودت باشم. یه خانوم خونۀ بدبخت و محافظهکار که از بیحوصلگی به تنگ اومده.»
اللا انگار وسط معدهاش یک سنگ بزرگ گذاشته باشند سرجایش ماند. پس دخترش او را این طور میدید: خانوم خونۀ بدبخت و محافظهکاری که از بیحوصلگی به تنگ آمده. این طور بود؟ یک زن عادی که نصف راه را رفته بود و محبوس شده بود توی زناشوییای در حال نابود شدن. میشد گفت این تصویر او بود؟ شوهرش هم او را این طور میدید؟ یا دوستانش و همسایگانش؟
یک لحظه ترسی توی وجودش شروع به موج زدن کرد و این شبهه، که همۀ اطرافیانش پنهانی به حال او تأسف میخورند! و طوری این شبهۀ آزاردهنده در وجودش جان گرفت که نفسش بند آمد و لال شد.
دیوید سر به سوی دخترش برگرداند و گفت: «از مامانت زود عذرخواهی کن.» ابروهایش را توی هم کرده بود و صورتش را آویزان. ولی نه واقعی و نه باورپذیر بود این حرکاتش.
اللا با چشمهایی منجمد گفت: «مشکلی نیست. دنبال عذرخواهی نیستم.»
جینت نگاه ناباورانهای انداخت به مادرش و زود و تند دستمال سفرهاش را انداخت روی میز و صندلی را عقب کشید و بهسرعت از آشپزخانه رفت بیرون. یک دقیقه شد یا نشد که ایوی و اورلی هم بلند شدند و نوک پا نوک پا، از آشپزخانه بیرون رفتند. یا میخواستند به شکلی نامنتظرانه حمایت کنند از خواهرشان یا از محبتهای بیجان بزرگترها اذیت میشدند. کنار آنها خاله استر هم بلند شد. آخرین قرص اسید معدهاش را قرچ قرچ میجوید. یک بهانۀ دم دستی آورد و رفت بیرون.
این جوری فقط اللا و دیوید ماندند. توی هوا غم و اندوه عجیبی بود. خلأ بین زن و شوهر آنقدر ضخیم بود که به دست میآمد. هر دو خیلی خوب میدانستند که مسئله نه جینت است و نه دیگر بچهها. مسئله آن دوتا بودند. زناشویی کمفروغ شدهشان.
——
- در اصل: گوش شتر
مقدمۀ مترجم | بخش نخست | بخش دوم | بخش سوم | بخش چهارم | بخش پنجم | بخش ششم | بخش هفتم | بخش هشتم