کلمه‌ها / مرادحسین عباسپور Reviewed by Momizat on . کلمه ها مرادحسین عباسپور من کلمه‌ها را انتخاب کردم. زندگی با همۀ لذت‌هایش برای من چیز آزار دهنده‌ای بود. با این حال می‌خواستم بیشتر زنده بمانم. حالا که مرگ را ا کلمه ها مرادحسین عباسپور من کلمه‌ها را انتخاب کردم. زندگی با همۀ لذت‌هایش برای من چیز آزار دهنده‌ای بود. با این حال می‌خواستم بیشتر زنده بمانم. حالا که مرگ را ا Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » کلمه‌ها / مرادحسین عباسپور

کلمه‌ها / مرادحسین عباسپور

کلمه‌ها / مرادحسین عباسپور

کلمه ها

مرادحسین عباسپور

من کلمه‌ها را انتخاب کردم. زندگی با همۀ لذت‌هایش برای من چیز آزار دهنده‌ای بود. با این حال می‌خواستم بیشتر زنده بمانم. حالا که مرگ را از نزدیک دیده بودم می‌خواستم زمان بیشتری زنده بمانم. غیر از این‌ها کنجکاو بودم. همیشه این گونه نبود، اما وقت‌هایی پیش می‌آمد که دوست داشتم ادامه بدهم. از مرگ ترسیده بودم. نمی‌دانم چرا اما حس می‌کردم باید زنده بمانم. فرصت نداشتم حساب کنم. اصلاً نپرسیدم چقدر. برای این یکی حساب کار دست خودم بود و این خوب بود. می‌توانستم تا هر زمان که بخواهم آن را کش بدهم. آن قدر که خسته بشوم از نوشتن، از زندگی، از همه چیز.

*

نپرسیدم کدام کلمه‌ها. فقط آن‌ها گفتند «سیصد هزار کلمه» و من قبول کردم. حتی اگر نصف این را گفته بودند، حتی اگر کلمه هارا محدود می‌کردند به تعداد کمی از کلمه‌ها باز قبول می‌کردم. با خودم گفتم: «این فرصت خوبی است که دور دیگران را خط بکشم.» گفتم: «اتفاقاً فرصت خوبی است که دور دیگران را خط بکشم.» گفتم: «می‌روم یک جای دور که هیچ کسی نباشد، همۀ وقتم را می‌گذارم روی نوشتن.» گفتم: «فرصت خوبی است برای جمع و جور کردن کارهایم.» گفتم: «اگر دور باشم، اگر کسی نباشد، اگر سایۀ مرگ بالای سرم باشد…» این درست همان چیزهایی بود که می‌خواستم. تقریباً همۀ آن چیزها که می‌خواستم. نمی‌خواستم زیاد نشان بدهم که خوشحالم. نمی‌خواستم جلف نشان بدهم. باید طوری نشان می‌دادم که انگار سر یک دو راهی قرار گرفته‌ام و هیچ کدام از انتخاب‌ها بهتر از دیگری نیست. کم مانده بود مثل آدم‌های سبک هر دو پایم را از روی زمین بکنم و مثلاً بگویم «آه خدایا من چقدر خوشبختم» یا چیزی شبیه این. احساس خوشبختی کردن با این که آدم بگوید وای من چقدر خوشبختم فرق دارد. با این حال به سختی می‌توانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم. من منتظر بودم بگویند بین مرگ و مثلاً یک جور شکنجه یکی را انتخاب کنم. حالا شکل‌های ادامۀ زندگی را پیش روی من گذاشته بودند و سخت می‌توانستم جلو خوشحالی خودم را بگیرم. پیش خودم فکر کردم «سیصد هزار» عدد کمی نیست، اگر نصف این را هم پیشنهاد داده بودند یک لحظه درنگ نمی‌کردم. فکر کردم حتی اگر همین جا هم بمانم، بین آدم‌ها، مگر روزی چند کلمه حرف می‌زنم؟ خوب است روزی صد کلمه یا بیشتر، خیلی وراجی کنم هزار کلمه حرف بزنم. می‌شد سیصد روز. دیدم کمتر از یکسال می‌شود. با خودم گفتم چه ضرورتی دارد آدم روزی هزار کلمه حرف بزند. می‌شود با روزی پنجاه تا شصت کلمه هم زندگی کرد. فقط چیزهایی که می‌خواستم یا نمی‌خواستم. حرف دیگری نداشتم. قبلاً هم که داشتم زندگی عادی‌ام را می‌کردم مگر چقدر حرف می‌زدم؟ تو بگو سیصد کلمه، آن هم وقت‌هایی که بیرون می‌روم مثلاً برای خرید نیازهای اولیه وگرنه اگر بتوانم خانه بمانم … اصلاً این بهتر است. خودم را حبس می‌کنم. هفته‌ای یک بار می‌روم بیرون. یا نه هر هفته یک لیست می‌دهم دست یک نفر که چیزهایی را که می‌خواهم برایم تهیه کند. یک سال، دو سال، ده سال، آن قدر که حرف زدن از یادم برود. آن قدر که آفتاب از یادم برود. تا بعد که فهمیدم این گونه نیست. فهمیدم کلمه‌ها فقط شامل چیزهایی نمی‌شود که با صدای بلند ادا می‌کنم. چیزهایی هم که توی ذهنم می‌گذرند، چیزهایی هم که توی خواب می‌گویم…

*

 گول خورده بودم. اغوا شده بودم. باید بر می‌گشتم. برگشتم. یک نفر که دم در بود گفت: «بهتر است وقت خودت را تلف نکنی.» گفت: «از همان راهی که آمده‌ای برگرد.» پیش خودم فکر کردم از کجا فهمیده که من از کدام راه آمده‌ام؟ گفت: «برو به زندگی‌ات برس.» خواستم بگویم کدام زندگی؟ چیزی نگفتم. گفتم: «آخه به من نگفتند … جمله‌ام را برید و گفت: «همین لحظه هم جز این که مرگ خودت را جلو بیندازی کار دیگری نمی‌کنی.» شاید گفت احمق یا چیز دیگری یادم نمی‌آید یعنی درست یادم نمی‌آید. گفت: «بهتر است کمتر فکر کنی، توی خواب هم سعی کن فقط نگاه کنی به چیزها. چیزی نگو.» گفتم: «من این همه راه آمده‌ام.» می‌توانستم به جای این جمله بگویم اگر می‌شود کمی بیشتر مرا راهنمایی کنید یا بگویم من تا به حقم نرسم از این جا نمی‌روم. این‌ها را نگفتم. تا می‌خواستم دهن باز کنم بخار می‌شدند. تازه نمی‌دانستم باید التماس کنم یا داد بکشم یا لحن صدایم را جدی کنم، انگار از چیزی نترسیده‌ام، انگار اتفاق خاصی نیفتاده است.

 داشتم کلمه‌ها را توی ذهنم مرتب می‌کردم. داشتم مناسب‌ترین‌ها را انتخاب می‌کردم. فکر نمی‌کردم به این راحتی کوتاه بیاید. هنوز چیز زیادی نگفته بودم. هنوز به التماس کردن نیفتاده بودم. قبول کرد که من یک فرم «در خواست مجدد» پرکنم. گفت البته بهتر است زیاد امیدوار نباشم. گفت: «کم پیش می‌آید به این جور شکایت‌ها رسیدگی شود.» اما من اسمی از شکایت نبرده بودم. نمی‌خواستم از کسی شکایت کنم. این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم. گفت: «تازه این راهی است که خودت انتخاب کرده‌ای.» گفت: «البته اگر شانس بیاوری و زیر دست آن یکی بیفتد احتمال دارد یکی از این دو تا را برایت حساب نکند- احتمالاً منظورش خواب‌ها و فکر کردن بود- یا اینکه این‌ها را هر دو کلمه یکی حساب کند.» خوب نفهمیدم اما طوری وانمود کردم که انگار فهمیده‌ام. لبخندی قدرشناسانه و مات روی لب‌هایم داشت می‌ماسید. داشتم بیرون می‌آمدم با گام‌هایی به عقب، مثل وقتی که آدم‌ها از یک مکان مقدس بیرون می‌آیند و حتی نپرسیدم آن یکی یعنی کدام؟

*

حالا از یک طرف منتظر جواب درخواست مجددم و از طرفی حساب کلمه‌ها از دستم در رفته. شاید همین حالا که دارم این‌ها را توی ذهنم جا به جا می‌کنم از دویست هزار گذشته. شاید فقط چند کلمه برایم مانده. شاید نتوانم به کارهایم برسم. شاید حتی فرصت نباشد این یکی را تمام کنم. شاید نتیجۀ «در خواست مجدد» دیر برسد. زمانی که من دیگر نیستم. شاید هم روزی به دستم برسد که من میل زیادی به ادامه دادن نداشته باشم.

*

وقت‌های زیادی این حس به سراغم می‌آید که باید کنار بروم. صدای ممتد بوق پشت‌سری‌ها را می‌شنوم و باز فکر می‌کنم مگر دیگران چه گلی به سر دنیا زده‌اند که من نزده‌ام. همین که این کلمه‌ها از ذهنم می‌گذرد کشیده می‌شوم به لاین وسط. بعد فکر می‌کنم اصلاً قضیه این نیست. مسئله این است که من بیشتر وقت‌ها از سقوط کردن خوشم می‌آید. از خیره شدن به ته دره. مثل وقت‌هایی که با فکر کردن دربارۀ چیزی در لذتی عمیق ونشئه‌آور غرق می‌شویم. بعد انگار چیزی پاره می‌شود، انگار چیزی دور می‌شود از ما، می‌خواهیم دوباره برگردیم به آن چیز بی آنکه بدانیم در آن لحظه یا کمی قبل در مورد چه چیزی فکر می‌کرده‌ایم، فقط می‌دانیم که چیز خوشایندی بوده است. غیر از این‌ها، گاهی وقت‌ها حس می‌کنم هزار سال عمر، زمان کمی نیست برای خسته شدن، برای از پا درآمدن و سعی می‌کنم برگردم به همان جایی که بودم. که نزدیک‌تر باشم به دره، به شیب، به انتها. شاید هم اصلاً منتظر جواب «درخواست مجدد» نمانم، منتظر تمام شدن کلمه‌ها. شاید.

ادبیات اقلیت / ۳ شهریور ۱۳۹۵

پاسخ (2)

  • احسان

    سلام استاد گرانقدر.
    بار اولی نبود که این داستان را خوانده ام و البته شنیدنش از زبان شما لذتی دو چندان داشت ولی باور کنید کلمه به کلمه این داستان به معنی واقعی مسخ کننده است. سرشار از ناگفته‌ها. داستان کامل، موجز، بی اضافه و ناب نگاشته شده و جایی برای بازگو کردن چیی نگذاشته. چه با اینکه تقریبا هیچ تصویری در اثر نیست همین غوطه وری در سیاهی مطلق به جذابیت کار افزوده است.
    درود بر شما

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا