گردباد ملال Reviewed by Momizat on . گردبادِ ملال دربارۀ رمان این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد اثر قاسم کشکولی محمدمهدی ابراهیمی فخاری   ادبیات اقلیت ـ یکی از بهترین راه‌های فکر نکردن به یک داس گردبادِ ملال دربارۀ رمان این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد اثر قاسم کشکولی محمدمهدی ابراهیمی فخاری   ادبیات اقلیت ـ یکی از بهترین راه‌های فکر نکردن به یک داس Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » دربارۀ کتاب » گردباد ملال

گردباد ملال

دربارۀ رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» از قاسم کشکولی
گردباد ملال

گردبادِ ملال

دربارۀ رمان این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد اثر قاسم کشکولی

محمدمهدی ابراهیمی فخاری

 

ادبیات اقلیت ـ یکی از بهترین راه‌های فکر نکردن به یک داستان، این است که بگوییم که نویسنده، می‌خواسته ادای فلان کتاب یا فلان نویسنده را دربیاورد. نویسنده‌ای که شاید در مورد آن پیشتر فکر کرده‌ایم و شاید هم نه. به همین راحتی می‌توانیم، ذهنمان را از خوانشِ یک رمان، دور و بعد هم فراموشش کنیم.

اما به نظر نمی‌رسد که این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد به نیت فراموش شدن نوشته شده باشد. داستان‌هایی که باید فراموش کنیم، داستان‌های مصرفی هستند. حتی اگر بپذیریم که این رمان هم می‌خواسته فراموش شود، پس چرا بگوییم که این رمان به بوف کور چنگ انداخته است؟ بوف کوری که تا امروز، ۸۰ سال عمر کرده است. این‌که یک رمان خودش به‌راحتی نسخه خودش را بپیچد و بگوید «خب من هم دارم ادای هدایت را درمی‌آورم» احمقانه است. (اشاره‌ام به نوشته احمد مولوی است در شماره ۱۵ مرداد ۹۴ روزنامه اعتماد با عنوان «این سگ می‌خواهد بوف کور را بخورد».)

اما به نظر نمی‌رسد که نویسنده این رمان، قصد چنین حماقتی را داشته باشد. بعد از گذشتن این‌همه سال از انتشار اولین کتابش، حالا بیاید داستانی بنویسد که خودش را آویزان کند به دامان هدایت که چه؟ اگر هم می‌خواست چنین کاری بکند، این‌قدر صریح به بوف کور اشاره نمی‌کرد. کدام نویسنده‌ای این‌قدر راحت خودش را طفیلیِ یک نویسنده دیگر معرفی می‌کند؟ حتی اگر آن نویسنده دیگر، هدایت باشد.

فضایی که بر رمان کشکولی حاکم است، شباهت به حال‌وهوای بوف کور دارد و این هیچ اشکالی ندارد. (مگر آن‌هایی که از زیر شنل گوگول بیرون آمدند، ننگین شدند؟ سایه هدایت هم دهه‌هاست بر سر داستان ایرانی‌ست و باز هم جای شکرش باقی‌ست، که اگر نبود، معلوم نبود چه بلایی می‌خواست بر سر داستان فارسی بیاید و معلوم نبود که سایه چه کسانی را باید تحمل می‌کرد؟) اما این‌که بگوییم کل این رمان به تبعیت از بوف کور نوشته شده و خواسته است که فضای بوف کور را در دنیای امروزی دوباره ترسیم کند، با یک سؤال بزرگ روبه‌روست: که چه؟

این سگ می‌خواهد…، موقعیت انسان شهری امروز ایران را به‌صورتی بیان می‌کند که بیش از آن‌که مصداق بیرونی داشته باشد، مصداق درونی دارد. روحیات شخصیتِ داستان، توصیف و حتی بازتولیدِ روحیات انسان مدرن شهری است که در آپارتمانی زندگی می‌کند و زیر نگاه‌های بی‌معنای دیگران (که حضور دارند و ندارند) درگیر همان روزمرگی‌هایی‌ست که برای همه این انسان‌های مدرن آشناست. به نظر من، دلیل اشاره او به بوف کور هم همین است. راویِ «این سگ می‌خواهد…»، درگیر همان حال‌وهوا و دچار همان روحیه‌ای است که راوی «بوف کور» بود و هست. مگر می‌شود انکار کرد که دلیلِ این‌که ما هنوز بوف کور را می‌خوانیم، همین است؟ یا حداقل یکی از مهم‌ترین دلایل آن؟

اعتیادِ راویِ رمانِ این سگ می‌خواهد… نمونه‌ای از انواع و اقسام رفتارها و کنش‌ها و واکنش‌های ملال‌آور و ملال‌آورده‌ای است که همه ما انسان‌های شهری مدرن، در طول روز مرتکب می‌شویم. مگر رفتارهای دیگر این شخصیت چه فرق مهمی با مصرف مواد مخدر دارد؟ آیا عشقِ او به هر کسی، چیزی شبیه به اعتیاد نیست؟ مگر وابستگی او به اطرافیانش، شبیه به وابستگی یک معتاد به مواد مخدر نیست؟ مگر زندگی سرگیجه‌آور و مبهم و بی‌معنای او، شبیه به (یا اصلاً خودِ) حالتِ نشئگی و سرگیجه پس از مصرف مواد مخدر نیست؟

مهم‌ترین وجه تفاوت این دو رمان با یکدیگر این است که رمان اخیر، نمی‌خواهد تن به خوانش‌های عجیب و غریب روان‌کاوانه و سیاسی و اجتماعی و… بدهد.

ساده‌انگارانه است که بگوییم، فرم این رمان نیز در خدمت همین محتواست. فرم این رمان، در خدمت چیز خاصی نیست. بلکه خود، فضایی است که مانند گردبادی خواننده را در فرومی‌کشد و می‌چرخاند و اجازه می‌دهد که بی‌هدف به هر سویی پرتاب شود و سرگیجه زندگیِ روزمره خود را مجدداً در آن بیابد. فرم این رمان، فضایی را نمی‌سازد، بلکه خودِ فضاست. فضایی که برخلافِ ظاهرِ شلخته و به‌هم‌ریخته‌اش، حسابی صیقل خورده و گاه جملات درخشانی در آن دیده می‌شود؛ جملاتی که خصوصاً این روزها جایشان در رمان‌های جدی خالی است:

«کاوه امروز یه‌کم خرید کردم توی صندوق عقب ماشینه! آسانسور خراب بود نتونستم بیارمش بالا، می‌ری بیاریش؟»

این دیالوگ را هرچقدر هم تلاش کنیم، نمی‌توانیم نادرست یا با لحنی جز لحن متناسب با فضا، بخوانیم. از تمامِ کلماتِ آن می‌توان حالتِ گوینده آن، رابطه او با مخاطبش و ریتم و نقاطِ مکث را به‌درستی و بدون نیاز به گذاشتن علائم نگارشی زیاد، فهمید.

این نمونه‌ای بود که بیشتر چشم مرا گرفت وگرنه مشابه و شاید حتی بهتر از این را هم بتوان در این رمان پیدا کرد. جملاتی که می‌توانند درسِ نوشتن باشند برای بعضی از نویسندگانی که حتی چند کتابِ چاپ‌شده هم دارند، پر از غلط‌های نگارشی و ویرایشی.

این رمان، نقاط ضعفی هم لابد دارد، ولی آن‌قدر نبود که مرا برانگیزد که درباره آن هم بنویسم؛ تعهدی هم نداده‌ام که تمام زیروبالای آن را بشکافم.

ادبیات اقلیت / ۸ تیر ۱۳۹۵

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا