گزارشی از جلسه نقد و بررسی کتاب “باران در مترو” در مؤسسۀ خوانش Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ معصومه فرید: نهمین جلسه از سلسله نشست‌های نقد خوانش به بررسی تازه‌ترین اثر مهدی افروزمنش با نام باران در مترو اختصاص داشت. کتابی با چهار داستان ک ادبیات اقلیت ـ معصومه فرید: نهمین جلسه از سلسله نشست‌های نقد خوانش به بررسی تازه‌ترین اثر مهدی افروزمنش با نام باران در مترو اختصاص داشت. کتابی با چهار داستان ک Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » خبر و گزارش » گزارشی از جلسه نقد و بررسی کتاب “باران در مترو” در مؤسسۀ خوانش

گزارشی از جلسه نقد و بررسی کتاب “باران در مترو” در مؤسسۀ خوانش

گزارشی از جلسه نقد و بررسی کتاب “باران در مترو” در مؤسسۀ خوانش

ادبیات اقلیت ـ معصومه فرید: نهمین جلسه از سلسله نشست‌های نقد خوانش به بررسی تازه‌ترین اثر مهدی افروزمنش با نام باران در مترو اختصاص داشت. کتابی با چهار داستان کوتاه که اولین مجموعه داستان منتشرشده از این نویسنده است. این جلسه روز شنبه ۱۹ بهمن ۹۸ در مؤسسه فرهنگی هنری خوانش برگزار شد.

مهمانان این نشست علی مسعودی‌نیا (روزنامه‌نگار، شاعر و عضو شورای سردبیری ماهنامه وزن دنیا)، آیدا علیپور و مهدی افروزمنش بودند و اجرای آن را فاطمه مهدوی‌پور بر عهده داشت.

در ابتدای نشست مهدوی‌پور ضمن خوشامدگویی به مهمانان و حاضران در جلسه به معرفی کوتاهی از نویسنده و آثار قبلی او (رمان‌های تاول و سالتو) پرداخت. و بعد از آن آیدا علی‌پور بخش نخست از سخنان خود را بیان کرد.

راوی روح به چه حد از دانایی می‌تواند برسد؟

آیدا علی‌پور گفت: هر چهار داستان نویسنده حول یک محور مشخص می‌چرخند. همچنین آثار دیگر او ــ به‌نوعی متفاوت از این مجموعه ــ به مسئله خشونت می‌پردازند. خشونت‌های داستان‌های قبلی از کلیشه‌های به‌اصطلاح پایین‌شهری می‌آید ولی در این مجموعه تنوع بیشتری در قشری که مرتکب خشونت می‌شوند یا این خشونت به آن‌ها اعمال می‌شود دیده می‌شود. کل این چهار داستان در محیط‌های نسبتاً بسته‌ای رخ می‌دهند که کمک زیادی به فضاسازی کرده است. نام داستان اول «کارواش» است. دیالوگ‌ها در ماشینی اتفاق می‌افتد که بین غلتک‌های خراب‌شده یک کارواش گیر افتاده‌اند. بزنگاهی که زن و شوهری در آن گرفتار شده‌اند و مجبورند در این وضعیت راجع به تصمیمی که پر از خشونت بوده حرف بزنند. یک نوع خودبازجویی برای شخصیت اصلی داستان، امیر، به وجود می‌آید و ماشین برای او تبدیل به یک اتاق بازجویی می‌شود. اگر چه او در ابتدای داستان باور ندارد مرتکب خشونت شده است… در داستان دوم راوی‌‌ از یک جایی به بعد می‌میرد و پس از مرگش اول شخص و دانای کل است. در هر دو داستان اصطلاحات پزشکی خیلی زیادی استفاده شده است. در داستان اول این موضوع باورپذیر است چون شخصیت‌ها پزشک و پرستارند ولی شخصیت داستان دوم به قول خودش یک دزد قالتاق است؛ دزد دندان طلای پیرمرد و پیرزن‌هاست… زمانی که این آدم روح می‌شود ممکن است هر کیفیتی به خودش بگیرد ولی به چه حد از دانایی می‌رسد که به اسم تک‌تک ماهیچه‌هایی را که چاقو با آن درگیر می‌شود یا تعداد مویرگ‌هایی که از بین می‌رود و… آگاهی پیدا می‌کند؟

علی‌پور ادامه سخنان خود راجع به دو داستان دیگر مجموعه را به بعد از شنیدن بخش اول صحبت‌های مسعودی‌نیا موکول کرد.

پدیدارشناسی خشونت به روایت مهدی افروزمنش

مسعودی‌نیا ضمن ابراز خوشحالی از اینکه به بهانه نقد و بررسی اثر دوست و همکار قدیمی‌اش در این نشست حضور یافته اظهار کرد ابتدا به بیان کلیاتی راجع به اثر از نمایی دور می‌پردازد. او گفت: فکر می‌کنم این کلیات مهم است. همیشه در مواجهه با داستان کوتاه دردسری وجود دارد که آدم کجاش را بگیرد. خوشبختانه اینجا تم‌ها کمی مشترک است ولی می‌تواند این طور هم نباشد… همان‌طور که خانم علی‌پور گفتند می‌توان گفت کتاب، تماتیک، نگاهی به خشونت است و جنس این خشونت در طول کتاب تغییر می‌کند. این Violence یک جایی Harshness است و جایی یک وضعیت Rolfness یا Brutal.

خشونت در سطوح مختلف اتفاق می‌افتد؛ خشونتی که وجهه فیزیکی پیدا می‌کند؛ خشونتی که وجهه سوپرناتورال پیدا می‌کند. خشونتی که اکیداً وجهه ناتورال دارد و خشونتی که به گونه‌ای با مسئله وجدان و اخلاقیات پیوند می‌خورد. این خودش نشان می‌دهد که یک اندیشه‌ورزی در پس ذهن نویسنده بوده و چه بسا یک پدیدارشناسی خشونت محرکه نوشتن این داستان‌ها شده باشد. این خشونت در یک بستری در حال رخ دادن است. چیزی که از نمای دور می‌بینیم متروپلیسی است با حاشیه‌ها، زاغه‌ها و دخمه‌هایش. یک جاهایی هم در قلب خود این کلان‌شهر.

بی‌عاطفگی، عامل اکت خشن

مسعودی‌نیا اضافه کرد: خشونت در این داستان‌ها در قالب رابطه‌های دو یا سه نفره زوم می‌شود. البته ممکن است آدم‌های دخیل در این مناسبات بیشتر باشند؛ مثلاً در داستان آخر یک گَنگ وجود دارد ولی تعداد شخصیت‌هایی که بار داستانی و شخصیت‌پردازی را در داستان‌ها به دوش می‌کشند معمولاً بیشتر از دو سه نفر نیستند. در این روابط خشونت را بیشتر از یک معنای خلفش می‌بینید. شما در وجهه اول می‌توانید آن را در یک نوع بی‌عاطفگی عمومی در انواع و اقسام آدم‌های مقیم این کلانشهر و حاشیه‌هاش ببینید؛ یعنی از سوی دیگر ماجرا وارد می‌شود. از این سو که ابتدا گسستی را بین شخصیت‌ها از طریق این بی‌عاطفه‌گی اجرا می‌کند. سپس این بی‌عاطفگی خودش اکت خشن را به‌وجود می‌آورد.

این خشونت در این وضعیت کلانشهری با این آدم‌های محدود معمولاً در فضاهای بسته ولی دینامیک ــ یعنی پر از اکت ــ رخ می‌دهد. غیر از داستان دوم که به نظر می‌رسد ما پس از اکت اصلی به داستان رسیدیم و شیوه روایت مقداری فراواقع‌گرایانه پیگیری می‌شود در سایر داستان‌ها شما دینامیسم زندگی شهری را در خود روابط و در جنسی که داستان سعی می‌کند پی‌رفت‌هاش را از پس هم بیاورد مشاهده می‌کنید. در عین حال شما رسته‌های مختلف اجتماعی را می‌بینید که بخت حضور در این اثر را پیدا می‌کنند که همراه تمام آن‌چه که گفته شد یک نگاه مردم‌شناسانه هم هست…

در کلیت اگر یک قدم دورتر شویم شما آدم‌ها را بین سنت و عرف می‌بینید. حتا در داستان اول که دو شخصیت‌ تکنوکرات در وضعیتی اسیر تکنولوژی هستند مفهوم گناه وجود دارد. مفهوم گناه در سایر داستان‌ها به جز داستان سوم ــ که کمرنگ‌تر است ــ  به شکل‌های مختلف بازنمایی می‌شود. این حس گناه عموماً نشات‌گرفته از باورهای عرفی و سنتی است و اگر نخواهیم جدال معمول سنت و مدرنیته را مطرح کنیم لااقل چنین مواجهه‌ای را در اثر می‌بینیم. برای همین است که چون محیط، رسته اجتماعی، پیشینه این آدم‌ها و روزگاری که از سر گذرانده‌اند و وضعیتی که شهر و حاشیه‌هایش برای آن‌ها ایجاد می‌کند مهم می‌شود یک نوع نگاه کلاسیک ناتورالیستی هم بر کل اثر حکم‌فرماست.

خشونت در یک تم شاد

در ادامه علی‌پور نظر خود را پیرو صحبت‌های مسعودی‌نیا ارائه داد: در داستان اول چه در مورد فضای داستان و چه دیالوگ‌هایی که بین سارا و امیر برقرار می‌شود و احساس غیرتی که هرازگاهی امیر بر اساس حرف‌های سارا پیدا می‌کند تقابل بین سنت و مدرنیته وجود دارد… داستان، تعلیق خوبی دارد و مخاطب تا انتهای داستان کشیده می‌شود گرچه می‌داند چه اتفاقی افتاده است. داستان سوم بر خلاف دیگر داستان‌ها در یک فضای بسته نیست. خشونت در یک فضای شهری برگزار می‌شود و این فضا در به نمایش گذاشتن خشونت خیلی کمک می‌کند گرچه این خشونت خیلی هم رو نیست… به ظاهر یک دختر و پسر جوان با هم رابطه برقرار می کنند؛ ظاهراً داستان با یک تم شاد پیش می‌رود؛ با هم بازی طراحی می‌کنند و بازی می‌کنند و همدیگر را لابه‌لای این بازی‌ها می‌شناسند. اما خشونت پنهانی چه در روابط و لحن شخصیت دختر و چه در برخورد پسر در انتهای داستان وجود دارد . سؤال اصلی داستان همان‌طوری که شخصیت پسر پس از تمام بازی‌هایی که می‌کنند مطرح می‌کند این است: آخرش که چی؟… اگرچه خشونت در این داستان به نظر ملایم‌تر است ولی به نظر من ضربه‌اش را خیلی عمقی‌تر می‌زند.

ارکستر خشونت در داستان دایی

علی‌پور افزود: به نظر من داستان چهارم حسن ختام خیلی خوبی برای این مجموعه است. اگر بخواهم سلیقه شخصی‌ام را بگویم ــ آقای مسعودی‌نیا گفتند “گنگ” ــ من می‌خواهم بگویم “ارکستر” ارکستری که سمفونی خشونت را به بهترین شکل می‌نوازند؛ عده کثیری که مفهوم خشونت را در زبان‌های مختلف نشان می‌دهند؛ کاراکترهایی که تک‌تکشان اسم و شخصیت دارند. برخی از آن‌ها فقط با یک جمله یا اسم پرداخته می‌شوند و شما خیلی خوب می‌توانید با این سمفونی خشونت به معنای واقعی کلیشه‌ای پایین‌شهری را ببینید. داستان یک زاویه دیگر هم به‌غیر از این جنبه عمومی و اجتماعی خشونت دارد و آن هم انتقام‌جویی و خشم درونی دایی به‌خاطر رو شدن ضعفش و شکستن بت دایی است.

گناه‌شویی در کارواش

پس از آن، مسعودی‌نیا نظر خود را در قالب نمایی تزدیک‌تر به داستان‌ها بیان کرد و گقت: من می‌گویم می‌خواهم قصه‌ای را تعریف کنم که در آن زن و مردی هستند که با هم رابطه عاطفی دارند؛ از طبقه متوسط تکنوکرات هستند و داستان شکلی سمبلیک داشته‌ باشد. ابتدائاً در داستان گزارش یوتانایز را می‌بینیم. رفته رفته شک می‌کنیم که آیا این یوتانایز بوده یا نه یک انتقام شخصی یا نوعی قتل عمد؟ این‌ها در موقعیتی اتفاق می‌افتد که آن‌ها به طور سمبلیک رفته‌اند ماشینی را بشویند گویی بخواهی گناهی را بشوری، بخواهی چیزی را از بین ببری، خاطره‌ای را پاک کنی. به یک کارواش اتوماتیک می‌روند که آن‌ هم خراب است و آن‌جا گیر می‌کنند و وضعیت اگزیستانسیالیستی که برای خودشان و وجدانشان به وجود آورده‌اند مشکل‌تر می‌شود. زن ظاهراً تسلیم است، تلاشی نمی‌کند، ولی مرد چند بار تلاش می‌کند در را باز کند اما می‌بیند امکانش نیست، آب می‌پاشد، برس کارواش اجازه نمی‌دهد و… یواش یواش هرچه به سمت انتهای داستان می‌رویم می‌بینیم که انگار یوتانایز نبوده؛ این پروژه از این نما که نگاه می‌کنید خیلی پیچیده و درخشان است و به نظر می‌رسد که با داستان خوبی طرف هستیم.

پروژه‌ها‌ی داسنانی درخشان اما…

این مترجم آثار ادبی ادامه داد: یک داستان بعدی را فرض کنید. مهدی افروزمنش می‌گوید می‌خواهم قصه‌ای بنویسم که از یک جایی به‌بعد کاراکتر داستان مرده است. خیلی سوپر ناتورال می‌گوید که چطور مردم و بعد فیزیکال رنجی که زمان مرگ کشیده را مونتاژ موازی می‌کند با رنگ عشقی که منجر به این مرگ شده است. دختری را می‌خواسته و برادر او برنتابیده و دست به خشونت فیزیکی زده و کاراکتر دارد شرح ماوقع را پس از مرگ می‌دهد؛ باز هم پروژه پروژه خیلی خوبی است.

در داستان سوم بگویم می‌خواهم داستانی پیکارسک بنویسم راجع به دو تا آدم که یکی‌شان اگزوتیک و نامتعارف است و طبق سنت پیکارسک یواش یواش غیرعادی بودنش را به کاراکتر مقابلش تسری می‌دهد و این وضع به سمت یک رابطه عاطفی خیلی خیلی زیرپوستی و غیراروتیک می‌رود. این‌ها شروع می‌کنند به بازی‌های غیرمتعارف و باز طبق سنت پیکارسک مدام پرسه‌زنی دارند؛ طبق ژانر پی‌رفت‌های بی‌سرانجامی را در داستان می‌بینیم؛ نهایتاً یکی‌شان بدون آن‌که صراحتاً دلیلی داشته باشد بازی آخر و آن یکی را ــ با نوعی بی‌عاطفگی ــ رها می‌کند. این هم یک پروژه خیلی خیلی درخشان است.

بگوییم داستان پایانی در یک موقعیت اگزیستانسیالیستی است. خط پلات، من را یاد آذر، ماه آخر پاییز آقای گلستان می‌اندازد؛ شما قرار بوده یک کاری را انجام دهی اما از پسش برنیامدی و حالا از اینکه کفایت انجام آن را نداشته‌ای پیش خودت شرمنده‌ای. طرف آمده اعاده حیثیت کند؛ به‌خاطر دو موضوع: انگی که به خاطر مسائل زندان به او زده شده و دیگر اینکه طرف مقابل کسی است که موجب لو رفتن او و افتادنش به زندان شده و این‌ها هر دو برآمده از خاستگاه فرودست جامعه هستند. راوی داستان ظاهراً خرده‌فروشی است که در میان آدم‌های گردن‌کلفت‌تر افتاده و بنا به نقل خودش ــ اگر راوری را معتبر بگیریم ــ رنج و عذاب کشیده. نهایتاً به جایی می‌رسیم که پای جانش در میان است و باید از خودش دفاع کند… باز هم پروژه داستانی بسیار خوبی است. اکثر داستان‌ها آن اندازه که از نمای کمی دور برایم جذاب بود وقتی خیلی یه آن‌ها نزدیک‌تر شدم راضیم نکرد… نه اینکه بگویم نویسنده این فضاها را نشناخته؛ فکر می‌کنم شاید مهدی افروزمنش می‌توانست انتخاب‌های تکنییکی بهتر و بیشتری داشته باشد و دست‌کم دو تا از داستان‌ها تراز اول، درجه یک و بسیار ماندگارتر از این می‌شد.

نقد باران در مترو از نمای کمی نزدیک

او افزود: من راجع به دو تا داستان با تمام وجود افسوس خوردم: داستان کارواش و باران در مترو. ظرفیت داستانی آن‌ها خیلی بالاست ولی هیچ جای نفس کشیدنی برای من نمی‌گذارند؛ اجازه ورود من را به‌عنوان خواننده در داستان نمی‌دهند. انگار نویسنده خودش را موظف می‌داند تمام مسائل داستان را به شکل علت و معلولی بررسی کند؛ تمام نکاتی را که منجر به کنش و واکنش‌های آدم‌ها شده، هم در بعد روانکاوانه و هم بعد اجتماعی و هم از بعد اگزیستانسیالیستی بیان می‌کند. این گله‌ای است که من به‌خصوص راجع به داستان کارواش دارم یعنی چیزی این وسط نمانده که محل شبه من باشد! داستان از همان جایی که می‌گوید ما کشتیمش تعلیق را می‌کشد و ما را به فازی می‌برد که انتظار داریم لایه‌های روانکاوانه داستان ادامه پیدا کند ولی همچنان سعی می‌کند تمام تمرکزش را بگذارد روی ساسپنس! ساسپنسی که دیگر وجود ندارد. از طرفی هم من فکر می‌کنم دخیل کردن مفاهیمی مانند غیرت و حسادت سطح این داستان را پایین می‌آورد…

 او در ادامه با بیان اینکه باید در فحوای این داستان مینی‌مال عمل می‌شد و با اشاره به نوعی دوقطبی بودن شخصیت‌ها گفت: شخصیت‌ها هی خوشحال و ناراحت می‌شوند و زن داستان در یک وضعیت تراژیک اسفباری گفتمان را باز می‌کند ولی بعد با یک سرخوشی آن را ادامه می‌دهد و حتا در آن وضعیت روانی حوصله دارد چهار تا متلک هم به طرف بیندازد! به‌نظرم این‌ها تنشی را که در آن‌جا وجود دارد مقداری به هم می‌ریزد. من فکر می‌کنم خود موقعیت، رفتارشناسی این آدم‌ها و یک هینت‌های کوچکی راجع به آن‌چه بر این‌ها گذشته است: مثلاً اینکه آن‌ها پزشک بودند و… کفایت می‌کرد.

داستان سوم؛ یک مدل پیکارسک شهری

مسعودی‌نیا در ادامه به بیان نظراتش راجع به داستان سوم مجموعه پرداخت و آن را اثری ماندگار و در خور توجه توصیف کرد.  او دلیل این امر را نبودن مدل پیکارسک واقعی شهری ذکر کرد و در نقد داستان‌های موجود گفت: در مدهای پیکارسک شهری موجود، همه‌ش یک نفر دارد در خیابان‌ها قدم می‌زند و مونولوگ می‌گوید! کارخانه هولدن کالفیلدسازی ایرانی‌ها عالی است! این داستان کاملاً پیکارسکی است، دو نفر به عبث در فضای مترو و برخوردهای به نسبت تصادفی، همه را داریم. کاش شرط دیگر پیکارسک یعنی عدم تحلیل کاراکترها هم رعایت می‌شد که متاسفانه در یک‌سوم پایانی داستان رعایت نشده است. ضمن آن‌که به نظرم داستان یک خرده کش آمده انگار خود نویسنده هم حال کرده و گفته حالا یک دست دیگر هم بازی کنیم… صحنه ترکیدن لوله‌ها هم به‌نظرم به داستان نمی‌خورد خصوصاً اینکه اسم دختر هم سما باشد!

در پاسخی به این بخش از نقدهای مسعودی‌نیا مهمان دیگر نشست، علی‌پور، بیان کرد: من برعکس شما فکر می‌کنم نویسنده ویژگی‌های شخصیت دختری در این سن و سال و علاقه‌اش به این کش دادن‌ها و بازی‌ها را می‌شناخته. شاید اگر از زاویه دید یک دختر به آن نگاه کنیم متفاوت باشد.

– حرف شما از یک وجه درست است اگر من در داستان رصد کنم و یک نئو رئالیسم به قصد مستندسازی ییینم آن وقت می‌خواهم تطبیق کاراکترها را با وجهه اجتماعی آن‌ها ببینم. اما این داستان خیلی فیکشنال است و من زیاد دنبال این نیستم که این داستان حتماً یک تناظر وجه به وجه با واقعیت بیرونی دارد. به نظر من یک جاهایی قرارداد نویسنده در جمله‌های چهارم و پنجم مشخص می‌شود که دنیا دنیاست و داستان هم داستان. از یک جایی زندگی پسر کات می‌شود. این باید کلاس می‌رفت، خانواده‌ای دارد و… برشی را نشان می‌دهد که به ما بگوید نه من دنبال مستندسازی نیستم. موقعیت دراماتیکی برای من پیش آمده و این کاراکترهای من کاراکترهای اگزوتیکی هستند، نمونه نمای دختران ۱۸ ساله نیست و…

– من همچنان نظر مخالفی با شما دارم ولی سکوت اختیار می‌کنم.

مهدوی‌پور نیز نظر خودش را در باب این بخش مطرح کرد: این داستان کار بزرگی با داستان شهری می‌کند. عموماً داستان شهری که ما داریم دارد درباره یک  کوچه، خیابان یا گذر عبوری صحیت می‌کند. اما این داستان اوجی دارد که شروع می‌کند ایستگاه‌های مترو را نام‌گذاری کردن؛ تصویری که از شهر ارائه می‌کند خیلی جامع‌تر از هر داستان شهری‌ای است که ما می‌بینیم.

مسعودی‌نیا: من قائل به داستان شهری و دهاتی و اینها نیستم فکر می‌کنم نویسنده باید داستان بنویسد و شهر هم یک فضای ارجاعی مثل هر فضای ارجاعی دیگر است که می‌شود در آن کار کرد. اما توجه افروزمنش به شهر به‌عنوان فضای ارجاعی توجه درستی است. همین داستان «باران در مترو» در هیچ شهر دیگری نمی‌تواند اتفاق بیفتد. تهران تزئینی که در هشتاد درصد نسل ما و نسل بعد از ما می‌بینید یک گوشه‌ای افتاده چون یک کافی‌شاپ یا پاساژ لازم داریم. آدم‌ها هم که کار نمی‌کنند از صبح تا شب خوابیده‌اند… اکثر داستان‌ها همین‌طورند. اما باران در مترو را نمی‌توان در شهر دیگری تصور کرد. خیلی درهم‌تنیده است. شاید من نتوانم هنوز خیلی باجرات بگویم که این تهران مهدی افروزمنش است ولی به‌نظرم نویسنده‌ای است که شانسش را دارد. تهرانی است که او می‌سازد.

جای خالی ویراستاران ادبی در ایران

مسعودی‌نیا در نمایی نزدیک‌تر به داستان دوم از زاویه‌ای دیگر به نقد این اثر پرداخت و رفع برخی از ایرادات موجود را به ویراستاران ادبی محول دانست. او گفت: کرامتی که در داستان دوم به ناگاه بر شخصیت افزوده می‌شود و او می‌تواند به دقت یک جراح و با درایت یک فیزیکدان دنیای پیرامونش را ببیند و در عین حال هنوز به عاشق بگوید خاطرخواه در جاهای دیگری هم تسری پیدا کرده؛ یک جایی مادربزرگ می‌گوید: آبشش‌های پری دریایی به شش تبدیل شد. این هم نگاه تکنوکراتیکی است. یک سری افراد در ادبیات و نویسندگی بسیار خبره هستند و ویراستار ادبی نویسنده خاص یا چند نویسنده خاص می‌شوند. یعنی جهان ادبی آن نویسنده را می‌شناسند؛ با آن زندگی می‌کنند و از ایده تا اجرای پروژه کنارش  هستند. رفع بسیاری از موارد در شغل نویسندگی امروز جهان بر عهده ویراستارش است. متاسفانه اینجا ما این نوع از ویراستاران را نداریم و هر کسی به شکل خویش‌فرما ویراستار می‌شود… بالاخره یک جاهایی از دست نویسنده در می‌رود  و یک نفر باید باشد که دنیای آدم را بشناسد. داستان را بشناسد و بفهمد که به اقتضای داستان چه کارهایی را باید کرد و چه کارهایی را نباید کرد. من قکر می‌کنم خود مهدی هم بعد از اینکه کمی از داستان‌ها فاصله گرفته متوجه شده که یک کارهایی را ای کاش نکرده بود چون نویسنده باهوشی است… این قصه دارد کار خودش را می‌کند و این تکنوکراسی ویکی‌پدیایی به‌شدت مزاحم روند عاطفی و حقیقی داستان می‌شود…

در داستان آخر هم حادثه در گذشته اتفاق افتاده و ماشین دارد باسرعت عبور می‌کند. شخصیت دارد کتک می‌خورد. وضعیت روانی بسیار آشفته است. ما انتظار چنین نثر شسته رفته‌ای که حوصله داشته باشد در آن  گیج و منگی کتک‌خوردگی جزئیات در و دیوار را هم برای ما توصیف کند و دانه دانه اکت‌های دایی را هم یادش باشد نداریم. من این را باور نمی‌کنم. زبان در یک‌سوم پایانی کمی جان می‌گیرد ولی آن هم بیشتر تیپیکال است؛ قبل از آن به‌نظر نمی‌رسد که ما با یک فروشنده خرده‌پا طرف هستیم. موقعیت داستانی، آن حالت تریلدر جاده‌ای که دارد، فلش‌بکی که مدام دارد برای ما توضیحش می‌دهد و شخصیت دایی خیلی شخصیت زنده‌ای هست ولی اینکه بتواند در آن وضعیت روانی این همه جزئیات را به خاطر بیاورد باورپذیر نیست. یا مثلاً اینکه جایی می‌گوید چشم‌هاش سگ دارد؛ فعل زمان حال استفاده می‌کند! این یا عمدی است یا سهوی. در هر دو صورت بد است. اگر به‌عمد است چرا همین یک بار است که زمان را قاطی می‌کند؟ اگر هم سهوی است که کافی بود یک ویراستار باشد و بگوید این را هم گذشته کن تا یک‌دستی روایت حفظ شود…

در ادامه نشست پرسش و پاسخ‌هایی بین مجری و مدعوین مطرح شد.

مهدوی‌پور: در مورد زبان داستان صحبت کردید. در این چهار داستان آدم‌هایی از جاهای مختلف داریم که دیالوگ برقرار می‌کنند و تقریباً دیالوگ‌های روانی از آن ها می‌شنویم. نظری راجع به آن دارید؟

علی‌پور: من فکر می‌کنم با توجه به انواع کاراکترهایی که در داستان داریم لحن‌ها به نسبت خوب ساخته شده‌اند. یعنی شناخت درستی درمورد شخصیت وجود داشته و اجازه بدهید با نظر آقای مسعودی‌نیا راجع به داستان آخر مخالفت کنم. لحنی که در داستان آخر به‌وجود می‌آید و اطلاعاتی که زنجیره‌وار در لحن و زبان به خواننده منتقل می‌شود خیلی به التهاب داستان کمک می‌کند البته می‌پذیرم که شاید راوی نباید یک چیزهایی را بداند یا زیاد حرف می‌زند اما در مجموع سلسله اتفاقاتی که می‌افتد به هیجان و التهاب و هول و ولای داستان خیلی کمک می‌کند.

مسعودی‌نیا: من یک پرسشی داشته باشم! شما فرض کنید یک نفر در ماشینی هست که با سرعت ۱۸۰ کیلومتر بر ساعت خلاف جهت در مسیرهای مختلف می‌رود؛ هر آن بیم شاخ به شاخ شدن با یک کامیونی وجود دارد؛ راننده هم سابقه خشونت دارد و این طرفی که کنارش نشسته را متهم کرده که تو من را لو دادی و هر دو دقیقه یک بار هم مثل باباهای سنتی زارت می‌گذارد توی صورت یارو و او می‌گوید دندانم شل شد و خون ریخت و فلان! شما در آن وضعیت حال داری بگویی آن ماشینی که از مسیرش منحرف شد داشت مثل کون بوقلمونی نامتعادل می‌رفت؟ این عین توصیف داخل کتاب است. او در آن وضعیت روانی نمی‌تواند. این مال یک وضعیت روانی استعاری و شاعرانه و مال یک ذهن سالم است. ما به یک کمپوزوسیون منسجم در توصیف و سطح روانی قائل هستیم که به‌نظرم در این داستان باید قائل باشیم. چه این را بازگویی یک فلش‌بک با فاصله‌‌ بگوییم که اتفاقاً خیلی بدتر است چون آن آدم در آن وضعیت خیلی چیزها را متوجه نمی‌شود چه اینکه بگوییم قرار است این قرارداد را در داستان بشکنیم که به نظر نمی‌رسد در این داستان این‌گونه باشد.

علی‌پور: من نظرم همچنان مخالف شماست. چون الان نشسته و دارد بازجویی می‌شود. زمانی هم از آن حادثه گذشته و حالا مجال این را پیدا می‌کند که به جزئیات بیشتری فکر کند؛ یادش بیاید و…

مسعودی‌نیا:  اگه بردمت بازجویی بعد یادت نیامد چه… (با شوخی)

مردان، سرچشمه خشونت

مهدوی‌پور: من یک سوالی هم درباره زن‌های این داستان دارم. جز سما که البته توی آن داستان باز هم قربانی است و باتوجه به تمی که در این داستان‌ها هست خشونت است، زن‌ها خیلی کلیشه‌مندند. عزیز اولین گزینه‌ای است که ممکن است به او تجاوز شود. در داستان اول هم که یک رده بالاترند باز هم زن کسی است که بیشتر به او تجاوز می‌شود؛ مورد خشونت واقع می‌شود. خواهر ناصر خیلی منفعل است؛ دعواهای ناموسی بر سر اوست یعنی تقریباً هیچ خروج از کلیشه‌ای در مورد نگاه به زن‌های داستان نداریم.

مسعودی‌نیا: این خیلی سؤال خوبی است. اتفاقاً من اینجا هوادار نگاهی هستم که در کتاب هست. شما نهایتاً دارید می‌گوید کلیشه ولی تمام سرچشمه این خشونت در این متروپلیس مردانه است. این حرف مهمی است! شما مردهای این داستان‌ها را حذف کن شهر آرامی داری. احساس گناه در آن ماشین از کجا شروع می‌شود؟ زن شروع می‌کند. در داستان آخر که اوج خشونت را می‌بینید اصلاً عنصر زنانه وجود ندارد. این قرائت مهمی است. نوعی جهان‌بینی است که ما می‌دانیم حداقل در جامعه ما واقعیت دارد و فکر می‌کنم در دنیا هم واقعیت دارد. شهردار یکی از شهرهای کلمبیا سه روز اجازه نداد مردها از خانه بیرون بیایند ــ آقای یعقوبی هم در نمایشنامه‌اش از این استفاده کرده است ــ آمار قتل هفتاددرصد کم شده، تصادفات کم شده بود! خب این واقعیت دارد [زن‌ها] منشا خشونت نیستند… حالا نکته این است مگر جز این است؟ شما هر جا می‌روید از فرهنگی‌ترین جوامع تا اسفل اماکن جامعه خشونت مردانه، سکسیست، رفتار منزجر کننده جنسی، رفتار خشن فیزیکی، تبعیض و… مگر جز این است؟ خب این شهری است که ما ساختیم؛ برای خودمان هم ساختیم. به‌نظرم خیلی انتخاب درستی است… زن‌ها در مجموعه همیشه نماد مظلومیت‌اند، سوژه عشق‌اند و سوژه وجدان. عصیان داستان باران در مترو را هم زن شروع می‌کند… ما فکر می‌کنیم چون روشنفکریم باید همه چیز را کج و معوج کنیم که سهم معادلی بدهیم…

مهدوی‌پور: من با این صحبت شما موافقم. چیزی که در داستان اول هم مطرح شد در تقابل سنت و مدرنیته است و مبنایش این است که چون به زن او دست زده است عصبانی و خشن شده یا در داستان آخر وقتی می‌خواهد تهدید کند می‌گوید من می‌روم سراغ عزیز حتا این تصویر را هم می‌سازند که سراغ عزیزی زفتند که او به خاطرش حرص می‌خورد. اینکه سوژه اعمال خشونت در چند تا از داستان‌ها تکرار می‌شود. زن‌هایی که می‌بینیم در مقابل چنین کانسپتی که می‌سازیم خیلی منفعل‌ و بدتر از آن خیلی عاجزند. یعنی از این طرف هیچ کنشی نمی‌بینیم که آن را به تعادلی برسانیم.

مسعودی‌نیا: بله! دنیایش همین است… چه می‌گوید؟ می‌گوید خشونت فیزیکال حتا با واسطه‌اش ــ آن مدل پزشکی‌اش ــ چه آن که تیزی می‌کشد روی طرف چه آن که رابطه‌ای را گسیخته می‌کند و ضربه روحی می‌زند همه این‌ها اعمال غیراخلاقی‌ای‌اند و زن‌ها فاعل آن‌ها نیستند. در برابرشان آسیب‌پذیرند… نه این‌که اصلاً وجود ندارد؛ در دنیای این داستان نیست. دنیایی دارد که اکیداً وضعیت مردان را می‌گوید. در داستان پایانی که اصلاً اثری از زن وجود ندارد.

مهدوی‌پور: ولی خب کانسپتی از آن وجود دارد. به او می‌گویند می‌خواهیم عروس‌بازی کنیم. اگر عرصه زنانه مردانه در نظر بگیریم شاید به زن‎های داستان نسبت به چیزهایی که گفته می‌شود دست پایین‌تری داده می‌شود. در همان داستان هم بحث تجاوز به عزیز مطرح می‌شود و هم  برای تحقیر آن آدم از عروس‌بازی کردن استفاده شده است.

مسعودی‌نیا: نمی‌دانم. قطعاً این هم می‌تواند قرائتی از سویه دیگر باشد ولی در سویه‌ای که من به داستان‌ها نزدیک می‌شوم شرافت اندکی در شخصیت‌های مرد داستان می‌بینم. آدم‌های شریفی نیستند. نمی‌بخشیدشان. حتا آن‌که کشته شده؛ دکتر که عذاب وجدان دارد تو نمی‌بخشی ولی زن کاملاً مستحق این بخشش است.

این نشست پس از پرسش و پاسخی میان مدعوین و حضار در جلسه پایان یافت.

ادبیات اقلیت ـ ۱۷ اسفند ۱۳۹۸

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا