تو زن میشوی / زینب علیزاده لوشایی

کارگاه داستان / زینب علیزاده لوشایی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
تو زن میشوی
زینب علیزاده لوشابی
– خانم حواست کجاست؟ آستینت رو بالا بزن.
آستینم را بالا میزنم. سرنگ را توی دستم فرو میکند.
– بیبی چک گذاشتی؟
– نه.
-چندسالته؟
– ۳۴.
خون را توی سرنگ میکشد. سرنگ سرخ میشود. خون را توی شیشه خالی میکند و سرنگ را توی سطل زیر میز میاندازد. پنبهای روی دستم میگذارد و با بیتفاوتی میگوید: فشارش بده.
– جوابش کی آماده میشه؟
چپ چپ نگاهم میکند و میگوید: عرض کردم که سه ساعت دیگه. درسته نوشتیم آزمایش فوری، ولی چند دقیقهای که نمیتونیم برای شما جوابو حاضر کنیم.
پنبه را شل میکنم تا خون بیرون بزند. خیس شدن پنبه از قرمزی خون را دوست دارم.
– پس من همین جا منتظر میمونم.
باز چپ چپ نگاهم میکند. روی صندلی سرد آزمایشگاه مینشینم. هدفون را توی گوشم میگذارم و صدای موسیقی را بلند میکنم؛ آنقدر بلند که صداهای خارج محو میشوند. کی باور میکند؟ بیچاره محسن هم گیج شده میگوید تو تکلیفت با خودت مشخص نیست.
کت و شلوار به تن روبرویم نشسته و نگاهم میکند. میگویم این مهمترین شرط من است اگر قبول میکنید درباره بقیه چیزهایی که مونده حرف بزنیم وگرنه که دیگه حرفی نمیمونه.
میگوید فکر میکردم همه زنها بچه دوست دارند…
اجازه نمیدهم حرفش تمام شود: ولی من دوست ندارم. میتونید این رو بپذیرید؟
ـ دلیلش چیه؟
ـ اگر اصلش رو پذیرفتید به دلیلش هم میرسیم.
به مامان میگویم: مامان تو و بابا منو دوست ندارین؟ توی چشمهایم نگاه میکند و بعد دستی به موهای لخت و مشکیام میکشد که با گلسر صورتی روی سرم جمع شده و میگوید چرا عزیزم تو رو دوست داریم. میگویم چرا خدا منو به شماها داد؟ چرا تو و بابا سر من دعوا میکنید؟ مگه من نمیتونم مال دوتاتون باشم؟
مامان آه میکشد: عزیزم بعضی چیزا رو بزرگ بشی میفهمی. من و بابا نمیتونیم کنار هم زندگی کنیم باید از هم جدا باشیم و تو باید با یکیمون زندگی کنی.
ـ و یک چیز مهم…
نگاهم میکند.
ـ به هیچ وجه با این امید با من ازدواج نکنید که تصمیمم عوض بشه. من همینم که روبهروتون نشستهم و قبل از اینکه یک زن باشم، یک آدمم.
محسن جوری نگاهم میکند که معلوم است چیزی از حرفهایم نفهمیده.
سرم را بالا میکنم. صدای خنده زنی میآید. پرستار برگهای به دست زن میدهد و میگوید: شیرینی ما یادتون نره. چشمهای زن برق میزند و به مردی که کنار دستش ایستاده نگاه میکند. مرد چند اسکناس از توی جیبش درمیآورد و روی میز پذیرش میگذارد. از پلهها بالا میروند و تو با چشم دنبالشان میکنی لبخند از لبهای زن پاک نمیشود. شوهرش دستش را دور کمرش حلقه میکند. موسیقی عوض میشود و اوج میگیرد. آهی میکشی. هدفون را توی گوشت محکم میکنی.
از زندگی چه فهمیدهای جز غرق شدن در روزمرگیها و عادتها و تکرارها. یک زندگی بی روح. بی صدای خنده بچه. لابه لای ورقهای کتابهایت گم شدهای. لابه لای کلمات بیجان. به گمانت به ته زندگی رسیدهای. آخرش قاب عکسی میشوی روی دیوار. شاید همان قاب عکس هم نشوی روی دیوار. شاید فقط شناسنامهای خط خورده شوی که گوشه بایگانی ثبت احوال میافتد و اگر خیلی خوب باشی آه کوتاهی که گاه برخی با یادکردنت آن را میکشند.
از کتابهایت پله ساختهای، ولی پلههایی رو به پایین. نقب زدهای به درون. کتابها پله شدهاند و کشاندهاند تو را به درون خودت. آنجا تاریکی فریاد میزند و تو را به خود میخواند. هرکتاب را آتش زدهای تا کمی سیاهی را بشکافی و خودت را ببینی. هرچه پیش میروی تاریکتراست. کتابها تنهاترت کردهاند.
دو زن یکی میانسال و دیگری هم سن و سال خودم روی صندلی کناری نشستهاند. وقتی موسیقی تمام میشود صدایشان میآید که درباره یک مرکز ناباروری حرف میزنند. زن میانسال میگوید که دخترش تحت نظر آنجا بوده و بعد از یک سال بچه دار شده. زن جوان با ناباوری نگاهش میکند.
آهنگ بعدی شروع میشود و صدای دو زن قطع. وجود تو چه فایدهای دارد؟ مگر تو کیستی که وجودت باید فایدهای برای دیگران داشته باشد؟ همین که برای خودت فایده داشته باشد، همین که آرام باشی و لذت ببری یعنی فایده. برای یک بچه که میتوانم فایده داشته باشم. حالا داری مثل بقیه فکر میکنی. گور بابای بقیه؛ میخواهم طعم مادرشدن رو بچشم؛ چه کار به بقیه دارم.
دوست داری مادر بشوی؟ میخواهی مثل بقیه رفتار کنی؟ مگر قرار است همه آدمها شبیه هم باشند؟ خب وقتی شبیه هم هستند کمتر میترسند. آدم وقتی احساس تنهایی میکند که شبیه اکثر جامعه نباشد. قلبمه سلمبه حرف نزن.
روی صندلی زایشگاه نشستهای و به طرح داستانی تازهای فکرمیکنی: آدمهای کره زمین تصمیم گرفتند دیگر بچه دار نشوند. قرصی به همه خورانده شده که دیگر بچهدار نمیشوند. البته در این میان گاهی بچههایی به دنیا میآیند که قرص روی والدینشان تأثیر نگذاشته است. جمعیت کم و کمتر میشود…
کتاب را از من بگیر. اینقدر فکر میکنی و فکر میکنی تا از فکر کردن میترکی و میمیری. مدام به خودت میگویی زندگی کن. آدم باش. بلد نیستم. پس چی بلدی؟ فکر کردن و فکر کردن و به نتیجه نرسیدن؟ مثل یک گربه کلاف را برداشتهای و هی باز میکنی و باز میکنی و چون بلد نیستی ببندیاش دور دست و پایت میپیچد. هی در دالانهای تودرتوی ذهنت سرک میکشی و چیزی پیدا نمیکنی. فقط سکوت است و تاریکی. از این فکر به آن فکر. چه کسی تو را از این همه سکوت، از خودت جدا میکند؟
خانم بچه ضعف کرد از گریه. چه کارکنم؟ خواهرشی؟ سرت را تکان میدهی که یعنی بله. تو که بچهداری بلد نبودی، چرا اومدی؟ یکی باید مراقب خودت باشه پس نیفتی. چقدر بوی شیرگرفتهام. برو بخواب من هستم. اگر گریه کرد، یا شیرخواست، بیدارت میکنم. روی پنبه رو بگیر، خون بیرون نزنه خانم. بچه رو بگذار توی دستگاه. این بچه چرا ساکت نمیشه؟ اِ اِ چرا خودت داری گریه میکنی؟ خدا وقتی به آدم بچه میده صبر و تحملشم میده. تو چون بچه نداری اینقدر کم تحملی. چشمبند بچه رو درست کن نور به چشمهاش نخوره. چی میخونی؟ رمانه. چه حوصلهای داره اینجا داره کتاب میخونه. مرگ قسطی. ایرانیه؟ نه. بچه رو ساکت کن. حتماً دلش درد میکنه که اینقدر گریه میکنه.
پوشکش رو عوض کن. بلد نیستم. پس باباهاشون کجان؟ تو تختشون تو خونه گرفتن خوابیدن. بچهات چند روزشه؟ همه بچههایی که اینجان زیر ده روزشونه. تکونش بده ساکت میشه. درجه زردیش کمتر شده. چند ساعت دیگه هم بمونه خوب میشه. گریهش طبیعیه؛ تو وقتی خودت مامان بشی میخوای چی کار کنی؟ کی گفته من میخوام مامان بشم؟ دلش خوشه! هر زنی دوست داره بچهدار بشه. من هر زنی نیستم. هیچ علاقهای هم به ثبت نام و نشان ندارم؛ مسئولیت و تعهد برای همیشه! عاقلانه زندگی کن؛ نه فقط با احساسات.
چقدر تو کوچولویی آخه. شیر بخور زودی بزرگ شی. روی لبم تبخال زده نمیتونم ببوسمت کوچولو. نه به اون گریه کردنت، نه به این آروم خوابیدنت. چقدرم محکم انگشتاشو حلقه کرده دور انگشتام. همهش صدای گریه بچه تو گوشمه. چشمهایت را روی هم بگذار. به خودم میگویم تو که نمیتوانی و دلش را نداری چرا آمدی؟ از زیرش در میرفتی و میگذاشتی یکی دیگر بیاید.
پلکهایم را روی هم میگذارم. پشت پلکهایم تصاویر محو در هم میلولند و ادغام میشوند. دلم هوس سیگار کرده. کاش کسی پیشم بود و سیگار لایت نعنایی روشن میکرد و بین لبهایم میگذاشت. من هم پشت سر هم دود میکردم. کلماتی که در انتظار متولد شدن هستند. اثری که منتظر من است تا خلقش کنم. چرا اینقدر به خودت سخت میگیری؟ بیرحم ترین آدمها نسبت به خودت. آدم باش و به فکر خودت.
آخر این نوشتههای بی سرو ته کجای دنیا را میگیرد و یا قرار است بگیرد؟ خودت هم نمیدانی.
یکدفعه گرمایی در تنت میدود و به سمت پایین حرکت میکند. چیزی در حال فروریختن است. چشمهایت میجوشد و داغ میشود. تو سردت میشود و میلرزی. تو زن میشوی. دستت را روی شکمت میگذاری. لبهایت خشک شده. تکه پوستی را که آویزان است، میگیری و میکشی. انگشتت را روی لبت میکشی و به خیسی خون روی انگشتت نگاه میکنی. حالا پوستش نازکتر شده. سرت را بین دستهایت میگیری و به سمت تابلویی نگاه میکنی که سرویس بهداشتی را نشان میدهد. آب دهانت را قورت میدهی. پاهایت سنگین شده. تا دستشویی همراهیات نمیکند. اسمت توی راهرو می پیچد.
اسمم توی راهرو میپیچد؛ چندین بار و با اینکه میشنوم، همچنان سرجایم نشستهام. نفسم تند میشود. بلند میشوم و به سمت میز پذیرش میآیم. اخمهای پرستار توی هم است: خانم چند بار صدات کنم؟ چرا جواب نمیدی؟
گرمم میشود. گره روسریام را شل میکنم و دهانم را باز، تا بگویم: جوابش چیه؟
پرستار برگهای توی دستم میگذارد و میگوید: منفی.
گلویم خشک و دستهایم شل میشود. برگه از توی دستم میافتد.
نفسم را با صدا بیرون میدهم. به طرف صندلیها نگاه میکنم. دو زنی که کنارم نشسته بودند، هنوز دارند حرف میزنند.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱ اسفند ۱۳۹۴

فراهانی
داستان خوندنی ای بود. عنوانش دست کم برای زنان جاذبه داره. به لحاظ محتوا هم می شه گفت موضوعی رو.مطرح کرده که بعضی از زنها تو این روزگار باهاش درگیر هستن. مخصوصا زنهای تحصیل کرده.
موضوعی که خیلی ها, حتی گروهی از اقایون هم تو چنین روزگاری و چنین جامعه ای بهش فکر می کنن. چرا باید بچه بیارن؟ مگه خودشون به چی رسیدن؟
به لحاظ سبک هم, داستان از سبکی مدرن پیروی می کنه.حدیث نفسه
ا اثر رو خوندنی تر کرده.
جایی که درباره ی سیگار بود میتونه با کمی تغییر, البته از نظر من, بهتر بشه. منظورم اینه که نیازی نیست راوی بگه یه نفر دیگه سبگار رو اتیش بزنه و.بذاره گوشه ی لب راوی. شاید بهتر باشه فقط به همین اشاره بشه که راوی هوس سیگار کرده
خدیجه معصومی
با سلام
اعتراف می کنم وقتی شروع به خواندن داستان کردم فکر نمی کردم ممکنه چندان چنگی به دل بزنه ولی شاید علت جذب شدنِ من اولش برای اسم مناسبش بود و دومش برای این که منهم زنی هستم که این دوران را یه زمانی در دوردستها تجربه کرده بودم.نمی تونم بگم یادآوری خوبی بود یا نه ولی نویسنده به هدفش که جلب نظر من بود رسید. موفق باشی نویسنده خوب