تغییر / مهدی دهقان Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / مهدی دهقان [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ کارگاه داستان / مهدی دهقان [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » تغییر / مهدی دهقان

تغییر / مهدی دهقان

تغییر / مهدی دهقان

کارگاه داستان / مهدی دهقان

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ کار آن‌ها گفت‌وگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com

تغییر

مهدی دهقان

ایتالیا ـ رم

با برخورد بالای در به زنگ آهنی که به سقف آویزان بود، سکوتی که یک ساعتی تاب آورده بود، از میان رفت. حاضران کافه که بیش از شش نفر نبودند، سرهایشان به سمت در چرخید و لحظه‌ای بعد در چارچوب در، دایره‌ای سیاه‌شکل که دانه‌های سفید برف روی آن نشسته بود، نمایان شد که در انتها به پاهایی می‌رسید با دو کفش قهوه‌ای چرمی. مرد تازه‌وارد، چترش را بست. چند دانه برف از آن پاشید و قطرات آب در فضا پخش شدند. مرد پالتویی بلند پوشیده بود و دست‌کش‌هایی چرمی در دست داشت. کفش‌هایش را به پارچه‌ای سایید که جلو در بود. چند قدم جلوتر گذاشت. به اطرافش نگاهی انداخت. بعد به سمت بخاری رفت که چند قدم جلوتر رو به روی پنجره قرار داشت. دست‌کش‌هایش را در آورد و دستانش را به هم مالید و روی بخاری گرفت.

پیرمردی که در میان موهای سفیدش، چند تار سیاه هم دیده می‌شد و عصایی به میزش تکیه داده بود، تنها کسی بود که به ورود مرد جوان اعتنایی نکرده بود. مرد جوان پالتوپوش، آستینش را کمی بالا زد و به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت. پیرزنی که پشت پیش‌خوان نشسته بود و مشغول حل کردن جدول بود، هر از گاهی، مگس‌هایی را که دورش پرسه می‌زدند، با اشاره دست دور می‌کرد. لحظاتی بعد، پیرزن از جایش بلند شد. به سمت مرد جوان رفت و خواست در درآوردن پالتوی مرد جوان به او کمک کند. پیرزن چند کلمه‌ای با مرد جوان حرف زد و بعد پالتو را برد و به جالباسی آویزان کرد. مرد جوان، چشمانش به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشت.

پیرمرد سرش را از کتابش بلند کرد و نگاهی به جوان انداخت. یاد دو ماه پیش افتاد که با او آشنا شده بود، ولی حتم داشت مرد جوان، او را به یاد نخواهد آورد. به همین دلیل، نیازی ندید به سمتش برود و او را به میزش دعوت کند. لبخندی بر لب‌های مرد جوان ظاهر شد. به سمت میز پیرمرد راه افتاد و صندلی را که گویا با شلختگی زیر میز قرار گرفته بود، عقب کشید و روی آن نشست. به پیرمرد گفت: «سلام آقای پدرامی، من مارتلینی هستم. از دیدنتون خوش‌بختم. فکر کردم سر کارَم، تا این‌که شما رو دیدم. ظاهراً زودتر از من اومدید. ببخشید معطل شدید».

آقای همایون پدرامی گفت: «منو شناختید؟» مارتلینی گفت: «حدس نمی‌زدید؟ شباهت‌ها بیش‌تر از اون چیزیه که فکرشو بکنید». سپس پرسید: «مدارک آماده شد؟» اشک در چشمان پیرمرد جمع شد و گفت: «اما فکر نکنم دیگه مدرکی به درد بخوره». مارتلینی باز پرسید: «آخه برای چی؟» آقای پدرامی جواب داد: «دیگه سنم به درد این کار نمی‌خوره. چشام ضعیف شده. توانش رو هم ندارم.» مرد گفت: «نمی‌فهمم منظورتون دقیقاً چیه». بعد دستش را در جیبش کرد و کاغذی تا خورده را بیرون آورد. کاغذ را باز کرد و به سمت پیرمرد گرفت: «تمام توضیحات این‌جا نوشته شده». پیرمرد کاغذ را به سمت خودش گرفت و عینکش را که روی میز بود، به چشم زد و کاغذ را به دست گرفت: «این‌که چیز جدیدی نداره.» مارتلینی: «مگه خوندید؟» دستش را پشت سرش قلاب کرد و به صندلی تکیه داد و گفت: «پسرتون کی می‌یان برای امضا؟»

پیرمرد می‌خواست حرفی بزند، اما مارتلینی حرفش را قطع کرد. انگشتش را به نشانه اجازه بالا گرفت و گفت: «یه دقه.» و بعد روی میز خم شد و خودکار را گرفت و در حالی که از این دست به آن دستش می‌داد، ادامه داد: «هیچ مشکلی برای رفت و آمد شما و همسرتون پیش نمی‌آد. پسرتون در مورد دوری از خانواده و مادرشون یعنی همسرتون گفته بودند. من نگرانی‌تون رو درک می‌کنم و شرایط سفر پسرتون یا اقامت شما و همسرتون در این‌جا فراهم می‌شه». آقای پدرامی گفت: «اما شما متوجه نشدید. من ازدواج نکردم و …».

***

۹ هفته قبل

همایون روی تخت نشسته و به زمین زل زده بود. بلند شد. تلفن را که روی میز کنار تخت بغل ساعت بود، برداشت و در جای قبلی‌اش نشست. نزدیک بود سیم تلفن از پریز کنده شود، اما نشد. جا به جا شد و کمی نزدیک‌تر به بالش نشست. چند باری، دایره شماره‌گیر تلفن را چرخاند. بعد شروع کرد به صحبت کردن. اشک از چشمانش جاری شد.

«مادر، رسیدم چند ساعتی می‌شه. هیچی نشده، خیلی دلم برات تنگ شده». دماغش را بالا کشید و با آستینش، بینی و چشمانش را که سرخ شده بود، پاک کرد. «نه، گریه نمی‌کنم. فقط یه خورده سرما خوردم. نگران من نباشید. «مامان، اولین شب بدون تو، سخته. واقعاً سخته. می‌ترسم دوری، پیرم کنه.» این را که گفت، زد زیر گریه. روی زمین نشست و به تخت تکیه داد. گفت: «کم کم خودمو با شرایط وفق می‌دم. شب به خیر.» گوشی را که گذاشت، یک دل سیر گریه کرد.

***

۸ هفته قبل

مرد جوان از کنار دیوار باغی بزرگ می‌گذشت که تا انتهای خیابان کشیده شده بود؛ خیابانی که با شیبی تند رو به بالا می‌رفت. زمین زیر پایش را سنگ پوشانده بود و کنار دیوار و بین سنگ‌ها، جا به جا، سبزه‌های کوچک سر برآورده بود. زمین و گیاهان هنوز رطوبت باران دیشب را در دل خود داشتند و خیس بودند. جلوتر که رفت، مثلثی قرمز با اضلاعی سفید که روی مربعی نارنجی و آتشی‌رنگ قرار گرفته بود، در برابر چشم‌هایش ظاهر شد. به انتهای خیابان و پایان سربالایی که رسید، ملکی قدیمی را دید با آجرهایی نارنجی و حنایی و شیروانی قرمز که برفی سفید و سست آن را پوشانده بود. برف که از هفته پیش مانده بود، زیر تابش خورشید له می‌شد و تحلیل می‌رفت.

به سمت گروهی از کبوتران رفت که در پیاده‌روی جلو ساختمان دور جوی آبی جمع شده بودند که از باران دیشب شکل گرفته بود و آب می‌خوردند. نزدیک که شد، صدای پر زدن پرنده‌ها بلند شد و به پلک‌زدنی پرواز کردند. تصویرش را در آب دید که کمی شکسته‌تر به نظر می‌رسید. فرو آمدن هر قطره باران، تن جوی را سوراخ می‌کرد و تصویر مرد را در هم می‌شکست و سکون آب را بر هم می‌زد.

زیر سقفی رفت تا از تر شدن در این باران شدید در امان بماند. پیرزنی با موهای سفید که بارانی بلندی پوشیده بود و لبش را کاملاً سرخ کرده و چین و چروک‌های کمی در صورتش بود، با جعبه‌ای که در آن، شش بطری شیر جا گرفته بود، از کنارش گذشت. می‌خواست آن سمت خیابان برود که نگاهش به مرد جوان افتاد. گفت: «فکر کنم اهل این‌جا نیستی. دانشگاه که فردا باز می‌شه.» مرد جوان گفت: «بله خانوم. می‌دونستم، اومدم. فقط این‌جا رو … .» زن میان‌سال حرفش را قطع کرد و گفت: «مهم نیست. آگه بخوای، می‌تونی تا قطع شدن بارون، بیایی کافه من، اون ورِ خیابون».

مردی خوش‌پوش که چند میز آن طرف‌تر نشسته بود و دستمالی را به گردنش بسته و دستمالی را هم روی پایش گذاشته بود و به آرامی، تکه نانی را با کارد می‌برید، با دیدن مرد جوان، کارد را روی میز گذاشت. مرد جوان به سمت او آمد: «اجازه هست آقا سر میزتون بشینم؟» مرد خوش‌پوش که به پنجره خیره شده بود و بیرون را نگاه می‌کرد، واکنشی از خود نشان نداد. مرد با صدایی بلندتر گفت: «من، مارتلینی هستم. می‌شه این جا بشینم؟» مرد خوش‌پوش گفت: «بله، بله. بفرمایید. متوجه حضورتون نشدم».

دو مرد، زود، گرم گفت‌وگو شدند.

ـ «آقای پدرامی، گفتید که تو رشته بازرگانی می‌خواهید درس بخونید. من پیشنهاد کاری خوبی دارم».

ـ «اما مادر و پدرم…».

ـ «نگرانی‌تونو درک می‌کنم. شرایط حضورشون رو فراهم می‌کنم. … پس تا اون وقت، مدارکتون رو آماده کنید. پس روی حضورتون حساب کنم؟»

ـ «حتماً».

مارتلینی کیفش را روی پایش گذاشت. درش را باز کرد و چند ورق کاغذ را بیرون آورد. به سمت همایون پدرامی گرفت. همایون لبخندی زد. خودکاری را گرفت که مارتلینی به سمتش گرفته بود و با آن، زیر کاغذها را امضا کرد.

ـ «تبریک می‌گم».

دو مرد پس از نوشیدن فنجانی قهوه و صرف چند تکه کیک با یکدیگر دست دادند و خداحافظی کردند.

***

۵ هفته قبل

همایون برای خرید یک بطری شیر از خانه خارج شد. آب از سرمای شب، یخ زده و زمین را لیز و سُر کرده بود. اطرافش را نگاه کرد و تا خواست از خیابان رد شود، صدای زنگی بلند شد. خود را کنار کشید و دوچرخه‌سواری از کنارش گذشت و چند قدم آن سوتر به زمین خورد. خودش هم در پیاده‌رو افتاد و پیشانی‌اش خراش برداشت. دختری جوان دوچرخه‌سوار به سرعت از جایش بلند شد. دست همایون را گرفت و او را بلند کرد: «چیزی نشد آقا؟ زنگ زدم. چرا نایستادید؟»

ـ «نشنیدم».

ـ «گوشتون سنگینه پدر؟ تو این سن یه کم بیش‌تر باید مراقب خودتون باشید».

ـ «مگه بیست و پنج سالگی سن زیادیه؟»

ـ «سر به سرم نذارید».

همایون بلند شد و خودش را تکاند و ساعت را نگاه کرد. هنوز مانده بود تا ساعت ده. دستش را در جیب پالتویش کرد تا از سوز هوا رها شود که چیزی نظرش را جلب کرد. دستش را دوباره بیرون آورد. پوست دستش را نگاه کرد و با دست دیگرش آن را لمس کرد. پوستش شل شده و چین و چروک برداشته بود. با خود گفت: «این دیگه چه جورشه؟ حتماً از سرماست».

***

همان روز

اطرافش را بخار گرفته بود و آب با فشار از شرشره بیرون می‌آمد. چنگی به موهایش زد. دستش را نگاه کرد. چند تار سفید در میان کف شامپو به دستش آمده بود. توجهی نکرد. فکر کرد از زور درس خواندن، چند تار مویش سفید شده است.

خمیر اصلاح را به صورتش مالید. تیغ را آماده کرد و با دستش، بخاری را پاک کرد که سطح آینه را پر کرده بود. تیغ را به صورتش کشید. چیزی، توجهش را جلب کرد. با دقت نگاه کرد و به صورتش دستی کشید. پوستش چروکیده بود. سرش را هم موی سفید پوشانده بود.

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۸ اسفند ۱۳۹۴

پاسخ (1)

  • خدیجه معصومی

    سلام
    داستان خوبی بود.فقط لطف بفرمایید در پاراگراف اول تکلیف یکی از “چند قدم جلوتر” را مشخص کنید.حضور همیشگی برف و بودن در ایتالیا منظور خاصی دارد؟ببخشید اهل پرداختن همیشگی به جزئیات نیستم فقط ذهنم بیشتر از ماجرای “تغییر” که مورد نظر نویسنده است درگیر این حاشیه ها شد.اما در هر صورت همین درگیر کردن هم کار هر نویسنده ای نیست.
    موفق باشید نویسنده خوب
    خدیجه معصومی

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا