قصه عشق / خدیجه معصومی
کارگاه داستان / خدیجه معصومی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
قصه عشق
خدیجه معصومی
همه کسانی که من را میشناختند و او را دیده بودند از این رابطه متعجب میشدند. پیرزنی روستایی و بی سواد با لهجهای غیر قابل فهم (برای دیگران نه برای من). محال بود کسی بتواند سلیقه لباس پوشیدنش را تشخیص دهد چون همیشه مجموعه در هم جوشی از لباسهای دست دوم دیگران را بدون توجه به رنگ و مارک و سایز میپوشید. از زمان مرگ همسرش نگهداری از شش بچه قد و نیم قد را به دوش کشیده بود. به این خاطر به خود میبالید. با وجود کهولت سن از بیماری و مرگ نمیترسید. به شکلی غیر قابل باور شجاع بود و تواناییهای ساده خود را هم به رخ میکشید. بسیار به شعر علاقه مند بود و اشعار محلی زیادی را از حفظ میخواند. اگر به مناسبتی هدیهای به او میدادید تا با هدیه دیگری جبران نمیکرد آسوده نمیشد. این گونه بود پیرزنی که عاشقش شده بودم.
ماهی یک بار با هم قرار ملاقات داشتیم. اوایل میگفتم ساعت ده زیر پل سید خندان. میگفت باشه میام. هیچوقت ساعت ده نیامد. مدتها گذشت تا فهمیدم خواندن ساعت را بلد نیست. با وجود این، در انتظارِ آمدنش در کناری میایستادم. بعضی وقتها زودتر میرسید. از دور برایش دست تکان میدادم ولی معمولاً متوجه نمیشد. عرض خیابان را (نه از روی پل هوایی) از لای ماشینها با سرعت طی میکردم و اسمش را صدا میزدم. به سمت من برمیگشت و شعری میخواند تا حظ کنم. از بوسیدن و بغل کردنش لذت وافر میبردم با اینکه همیشه بزرگتر از دستهایی بود که از دو سمتش هیچوقت به هم نرسیدند. بدنش به دلیل بوی ماندگار روستا و لباسهای اهدایی خانمهای شهری، عطر متفاوتی از در هم شدن فضاهای سنتی و مدرن را در خود داشت. عطری که مرا از خودبیخود میکرد.
با هم بودن ما که شروع میشد زمان پایانی معلوم نبود. او که زمان نمیدانست و من که با او زمان را از یاد میبردم. دستهای زحمتکش او را در دست میگرفتم و میگفتم چه خبر؟ هر بار این شروعِ جدی ماجرا بود. با هم شروع به حرف زدن میکردیم. حرفهایی که در مجموع هیچ سر و ته مشخصی نداشت. او حرفهای خودش را میزد و من حرفهای خودم را. هیچوقت هیچ نظر تجربی از طرف او یا سیاسی از طرف من مداخلهگر صحبتهای بیپایان ما نبود. زمان گرسنگی او، یادآور رفتن به خانه برای مهیا کردن غذای خواهر ازکارافتادهاش بود. بهسختی از جا بلند میشد. هیچوقت نمیگذاشت کمکش کنم. دست در دست هم از خیابان (نه از روی پل هوایی) میگذشتیم. تا ماشین خطی راه بیفتد مدام با من خداحافظی میکرد. در همان لحظات اولِ جدا شدن، دلم برایش تنگ میشد. تا قرار ملاقات بعدی لحظههای با او بودن را با خودم و دوستان بیشماری که دارم مرور میکردم تا آنها هم مزه عشق را بچشند.
حیف که آخرین رفتن برگشتنی در پی نداشت. در تنهاییها و دلتنگی های بعد از او از زیر پل سیدخندان میگذرم و با خودم حرف میزنم.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
خدیجه معصومی
سلام
کاش می شد در همه ارتباط های دو نفری که برامون پیش میاد یه تحولی هم در کار باشه.در این روایت مسئله اصلی حضور و عدم حضور اون پیرزنه.در رابطه با راوی هم با مرگ پیرزن اون دوباره سر جای اولشه یعنی که تنهاست.حیف شد که نتونستم اون حسی رو که می خواستم برسونم.انشالله در “قصه عشق “بعدی جبران می کنم.
ممنونم که به این کار توجه نشون دادین.
مهدیه کوهی کار
به نظرم نوشته ی سرکار خانم معصومی از لحاظ ایده(عشق به یک پیرزن) بسیار خوبه اما مساله ی اصلی در این داستان عدم تحوله. شخصیت پیرزن که تا حدی خاص هم هست تا حدود زیادی برای خواننده در میاد اما کفه ی دیگه ی ترازو کاملا خالیه، یعنی علی رغم اینکه نظرگاه اول شخصه اما ماهیچ همذات پنداری ای با راوی نمی کنیم و نمی تونیم غم اون رو در انتهای نوشته درک کنیم. مضاف براینکه تاثیر این پیرزن رو بر راوی نداریم تاثیری که منجربه یک تحول در راوی یا در سطح وسیعتر در خواننده شه و به نظرم اینجاست که اغلب دوستان متفق القولند که نوشته ی بالا داستان نشده.
خدیجه معصومی
سلام
یک تجربه شخصی دارم (با این که یک کلمه ترکی نمی دونم ولی حرف های یه ترک غارتگر رو می فهمیدم !) این هم که روایت یک عشقه ، برای من منطقی به نظر می رسه. در مورد پوشاک با نظر شما موافقم حتما اصلاحش می کنم. ممنونم از توجهی که نشون دادین.
فرشته
خسته نباشید خانم معصومی، قلم روانی دارید. با یادداشت اقا/خانم نکو نام موافقم. این نوشته صرفا یک روایت است و ساختار داستانی ندارد اگر چه مهر راوی به پیرزن روستایی به خوبی بیان شده است. اما دو نکته به نظر من رسید: روشن نیست چرا لهجه پیرزن برای راوی قابل فهم است؟ بهتر نیست این نکته روشن شود تا شاید خود گویای جذب اولیه راوی به پیرزن باشد که در روایت به آن اشارهای نشده است، نه به صراحت نه در لفافه. و، پوشش پیرزن، به نظر میرسد که از دید او توصیف شده است نه راوی “بدون توجه به رنگ و مارک و سایز” آیا یک روستایی بی سواد که حتی ساعت را نمیتواند بخواند با مقوله ای به نام مارک آشنایی دارد که بخواهد به آن توجه نشان بدهد یا نه؟ به گمانم اگر مارک را حذف کنید و به جای سایز کلمه اندازه را بگذارید منطقیتر باشد. امیدوارم اثر قلم روانتان را بیشتر ببینیم
خدیجه معصومی
سلام
دیدگاه بسیار هوشمندانه ای ارایه دادید.موافقم که روایت به تنهایی مخاطب را ارضا نمی کند .باید بیشتر دقت می کردم.نقد خوبی بود. ممنونم.
خدیجه معصومی
نکو نام
با سلام
نویسنده بلد است بنویسند و این ویژگی خوبی برای شروع است. اما آیا حاصل کار، داستان است؟
منظورم از داستان «نوع هنری شدۀ نوشتار» است که در اینجا قرار بوده قالب داستان باشد.
چه چیزی یک متن شسته رفته را تبدیل به داستان (هنر) می کند؟ چیزی که اگر در متنی نباشد، علی رغم همۀ خوبی هایی که ممکن است داشته باش و زبان خوب نوشتاری اش با داستان (هنر) فاصله داشته باشد؟ خوب است این را از خودمان بپرسیم. در مواجهه با هر داستانی. و هر متن هنری که می خوانیم.
این ماجرا (عاشق شدن راوی به پیرزنی با ویژگی هایی که دارد) چه چیز تازه ای برای ما دارد؟ می خواهد چه تأثیری بر ما بگذارد؟ به بیان دیگر چه چیزی دارد که بتواند خواننده را متقاعد کند که به زحمت خواندنش می ارزد؟ راوی عاشق یک پیرزن می شود. خب شاید این سوژه ابتدایی خوبی باشد. اما در پرتو این عشق وقتی می خواهد در ضمن داستانی بسط یابد، قرار است چه چیزی را کشف کنیم که در زندگی عادی نمی توانیم؟ در پرتو این عشق پی به ویژگی خاصی در راوی می بریم؟ پی به تنهایی عمیق شخصیتی می بریم؟ این، باید به خوبی در یک داستان بروز داشته باشد.
آدم منتظر است که اتفاقی بیفتد، که نمی افتد.
به امید اینکه در آینده آثار خوبِ داستانی از شما بخوانیم خانم معصومی که این روایت، نشان می دهد قطعاً توانایی آن را دارید.
رضا ریئسی
سلام
بنده خدمت سر کار خانم معصومی ارادت دارم و تقریبا با کارهای ایشان اشنا هستم ، قلمی بسیار روان (در برخی اوقات تاثیر گذار) و سر شار از حسی متفاوت با بعضی از ما .
این داستان برای نسل ما نستالژی ،وجوانان امروز کاملا با ان بیگانه.
به امید خواندن کارهای متفاوت و تاثیر گذار از ایشان.
خدیجه معصومی
سلام
ممنونم از توجهی که نسبت که این کار داشتید.خوشحال می شدم اگر نقدی هم در جهت بهتر شدن برایم می نوشتید.
خدیجه معصومی