خونسرد باش / ریحانه بیانی Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / ریحانه بیانی [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربار کارگاه داستان / ریحانه بیانی [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربار Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » خونسرد باش / ریحانه بیانی

خونسرد باش / ریحانه بیانی

خونسرد باش / ریحانه بیانی

کارگاه داستان / ریحانه بیانی

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ کار آن‌ها گفت‌وگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com

 

خون‌سرد باش

ریحانه بیانی

هیوندای سفید را که جلوی در شرکت دید، به ساعتش نگاه کرد و از خودش پرسید: «چرا امروز زود اومده؟» از کنار ماشین که زیر درخت اوکالیپتوس کنار خیابان پارک شده بود، رد شد. نفهمید چرا با دیدن بازتاب رقص برگ ها روی سقف شیشه ای اش، دلشوره گرفت.

از در نیمه باز وارد راهرو شد. در سالن هم باز بود. همیشه خودش این درها را با کلید باز می کرد، ولی امروز او زودتر آمده بود. همین که پا به داخل سالن گذاشت، صدای معتمدی را شنید که با تلفن حرف می زد: «نه، عزیزم! خانومم خونه نیست. چند بار می پرسی؟» چشم های فیروزه گرد شد و قلبش به تپش افتاد. زن معتمدی پرسیده بود: «مثلاً نشنیدی با کسی تلفنی حرف بزنه؟» آهسته به طرف میزش رفت. چادرش را برداشت و به پشتی صندلی اش آویزان کرد. کیفش را بی صدا روی میز گذاشت. بی اختیار به در اتاق معتمدی خیره شد و گوش تیز کرد: «اگرم اومد یه گوشه قایم می شیم… خونه ی من این قدر بزرگه که توش گم می شیم… بلند خندید؛ “باشه عزیزم، هر چی تو بگی… باشه، تو بیا، رستورانم می ریم.” و دوباره خندید.

فیروزه احساس کرد گلویش خشک شده. کف دست هایش عرق کرده بود: “پس بگو چرا زنش هی زنگ می زنه، آمار می گیره.” روی صندلی نشست و آرنج هایش را آرام روی میز گذاشت. به صفحه ی سیاه مانیتور خیره شد و گوش داد:«کی بیام دنبالت؟… باشه عزیز دلم، نیم ساعت دیگه اونجام… خوشگل باشی ها، می خوایم بریم رستوران… باشه گلم، همون رستوران گردونه… بای!» آرام از جا بلند شد، کیف و چادرش را برداشت و رفت توی چهارچوب در اتاق معتمدی ایستاد: «سلام!» صدایش کمی می لرزید. معتمدی با اخم جواب سلامش را داد و پرسید: «کی اومدی؟» فیروزه سعی کرد لحنش عادی باشد: “همین الان”

ـ من داشتم با تلفن حرف می زدم اومدی؟

ـ نه؛ همین الان اومدم.

لرزش صدایش بیشتر شده بود. معتمدی نگاهش کرد: «بیا اینجا» فیروزه حس کرد قلبش لحظه ای از حرکت ایستاد! ولی به خودش مسلط شد و با قدم های لرزان به طرفش رفت: «چه کار داره؟… نکنه فهمیده من فهمیدم؟» صدای تپش قلبش را می شنید و احساس می کرد او هم می شنود! نزدیک میز که رسید، معتمدی چند تکه کاغذ کوچک به طرفش گرفت: “اینا رو منشی صبح یادش رفته بذاری تو پوشه ی اسماء متبرکه.” فیروزه نفس راحتی کشید و توی دلش گفت: “همیشه اخماش تو همه. معلوم نیست کی عصبانیه، کی نیست.” صبر کرد تا او کاغذها را روی میز بگذارد. بعد برشان داشت و خواست از اتاق بیرون برود که معتمدی پرسید: “این شارژر من کجاست؟ گوشیم از ظهر خاموشه.” بدون این که سرش را برگرداند، جواب داد: «تو کشوی اول میزتونه.» از اتاق که بیرون آمد، قلبش هنوز تند می زد. تکه کاغذها را روی میز گذاشت و در حالی که کیف و چادرش را از جالباسی آویزان می کرد، به نوشته های روی آنها نگاه کرد: کوچه ی ولی عصر (عج)، خیابان امام حسین (ع)، مجتمع امام رضا (ع)… از کشوی دوم میزش پوشه ی زرد رنگ کوچکی بیرون آورد، تکه کاغذها را توی آن لغزاند و دکمه ی پوشه را بست. زنش پرسیده بود: « کسی نیومده بود اونجا؟ نشنیدی تلفنی با کسی حرف بزنه؟» جواب داده بود: «نه، کسی نیومده… نه، نشنیدم.» پوشه را توی کشو گذاشت و به تلفن قرمز روی میزش نگاه کرد: «ولی حالا که شنیدم!… اگه دوباره زنگ بزنه چی؟…» به خودش تشر زد: «فضولی مگه؟ سرت به کارت باشه.» یاد لحن حرف زدنش افتاد: «باشه عزیزم هر چی تو بگی…» با خودش گفت: «پس مث آدم هم بلده حرف بزنه!» ابروهایش را بالا انداخت: “آره، لابد هر وقت لازم باشه.”

نفس عمیقی کشید؛ خونسرد باش. خیال کن هیچی نشنیدی. خیال کن هیچ اتفاقی نیفتاده. به کارات برس. فکر کرد نشانی ساختمان ها را بنویسد. به تقویم رومیزی نگاهی انداخت: «امروز بیست و پنجمه.» لبخند زد: «پنج روز دیگه اولین حقوقم رو می گیرم. اول باید شهریه ی کلاس زبان رو بدم.» پدر گفته بود نمی تواند شهریه ی کلاس زبانش را بدهد. فکر کرد شانس آورده که این کار را پیدا کرده. دو ماه تمام کارش گشتن توی آگهی های روزنامه و سر زدن به این دفتر و آن شرکت بود. بعضی ها می گفتند تماس می گیریم و نمی گرفتند. بعضی ها ولی رک و پوست کنده می گفتند: «نمی تونیم منشی افغانی داشته باشیم. اداره کار ایراد می گیره.» برگه های سرویس آسانسور را برداشت و دفتر سرویس بزرگ جلد زرشکی را باز کرد. شروع کرد به نوشتن نشانی و هزینه سرویس های عقب افتاده ی مشترکینی که بیست و پنجم نوبت سرویسشان بود.

صدای زنش بغض داشت. انگار داشت گریه اش می گرفت: «نشنیدی با کسی تلفنی حرف بزنه؟» دلش آشوب بود. به در ورودی نگاه کرد: «چرا امروز هیچ کی نمیاد؟» با صدای تلفن از جا پرید و بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت: «نکنه خانم معتمدی باشه؟» به صفحه ی شماره انداز نگاه کرد: شماره ی یکی از ساختمان ها بود. خیالش راحت شد. گوشی را برداشت: «آسانسور اوج پیما، بفرمایید.» صدای مرد میانسالی سلام کرد.

“ببخشید خانم این آسانسور ما رو دیروز همکاراتون سرویس کردن، ولی باز طبقه ی چهارم گیر می کنه.” نفهمید چطور ایراد آسانسور و نشانی ساختمان را یادداشت کرد و کی گوشی را گذاشت. صدای معتمدی توی گوشش بود: «نه عزیزم، خانومم خونه نیست… کی بیام دنبالت؟» برگه را برد به اتاق و همین طور که به سرامیک های سفید کف نگاه می کرد، روی میز گذاشت. خواست سریع برگردد که معتمدی گفت: «صبرکن.» برگشت و چشمش به قرارداهای نصب آسانسور افتاد که دیروز یک ساعت طول کشده بود تا پرینت بگیرد و برایشان طلق و شیرازه بگذارد. همه ی ده تا پوشه را روی هم گذاشته بود کنار دستش. فیروزه لحظه ای نگاهش کرد. پیراهن نسکافه ای پوشیده بود با شلوار کتان قهوه ای. موهایش برق می زد و ریشش را کوتاه و مرتب کرده بود، ولی باز هم ترسناک به نظر می رسید. “بیا اینجا…” دوباره دلشوره گرفت و آرام چند قدم برداشت. «بیا جلوتر» یکی از قراردادها را باز کرد: «اینا رو ورق بزن، جلوی من نگه دار، صفحه های سوم و شیشم رو امضا کنم. زود باش، عجله دارم.» دو قدم دیگر برداشت. دست هایش را تا می توانست دراز کرد که مجبور نباشد از این جلوتر برود. فقط یک متر با او فاصله داشت. تا حالا این اندازه نزدیکش نایستاده بود. تا حالا بویش را حس نکرده بود. بوی بدی نمی داد. عطر سرد و ملایمی زده بود. ولی فیروزه نمی دانست چرا حالت تهوع گرفته. سرش را یک وری نگه داشته بود و قراردادها را ورق می زد. به صفحه ی سوم که می رسید، نگه می داشت رو به روی او که امضا کند. بعد دوباره ورق می زد و صفحه ی ششم را می آورد. لحظه ای به نظرش آمد تعداد قراردادها بیشتر شده!  “اَه! چرا تموم نمی شه؟” یک دفعه یادش افتاد که حواسش نبوده و کفش پاشنه بلند پوشیده. فک کرد خدا کند از جایش بلند نشود. آن وقت می فهمد که قد من بلندتر شده و دوباره چپ چپ نگاهم می کند. اصلاً به جهنم! به من چه که قدش کوتاهه… بالاخره همه ی قراردادها امضا شد.

فیروزه سریع از اتاق بیرون آمد و خودش را روی صندلی انداخت و زیر لب گفت: «اَه! لعنتی!» دندان هایش را به هم فشرد: «شیطونه می گه این دفعه که خانومش زنگ زد…» چشم هایش را بست و سرش را روی میز گذاشت: «اصلا من اینجا چه کار می کنم؟ چرا منشی این مرتیکه شدم؟» دلش می خواست همین لحظه کیف و چادرش را بردارد و فرار کند. به در سالن نگاه کرد: «چرا سرویس کارا نمیان؟ چرا مشتری نمیاد؟» صدای معتمدی را شنید که داشت پشت تلفن، نشانی مرد میانسال را برای یکی از سرویس کارها می خواند. “دیروز چه غلطی کردی پس؟ می گه دوباره گیر می کنه.” فیروزه با خودش گفت: «اگه زنش زنگ زد، اگه بازم پرسید، بهش می گم. نمی تونم که دروغ بگم.» به خودش جواب داد: «نه که تا حالا هیچ دروغی نگفتی!» “خب گاهی پیش اومده که دروغ های کوچیک گفتم ولی این فرق می کنه. نمی شه دروغ به این بزرگی گفت، می شه؟ اون وقت شریک جرم این عوضی می شم.” گوشی معتمدی زنگ خورد. فیروزه گوش تیز کرد: « بله؟ سلام آقا، شرمنده اون موقع من مسجد بودم. آخه وقت نماز بود، شما زنگ زده بودین… بعدشم شارژ گوشیم تموم شد… نه خواهش می کنم چه مزاحمتی…» فیروزه توی دلش گفت: «چه فیلمایی بازی می کنه مردک متظاهر!» دوباره برگه های سرویس و خودکار را برداشت. معتمدی از اتاقش بیرون آمد. فیروزه زیر چشمی نگاهش کرد. جلوی آینه ایستاد و موهایش را شانه زد. انگشتر عقیقش را درآورد و توی جیب شلوارش گذاشت. دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد و گفت: “اون برگه ای که رو میزه، اسماء داره. قیچیش کن. حواست باشه، نندازیش دور. تا میام، اتاقو تی بکش و گردگیری کن.» فیروزه توی دلش گفت: «من نظافتچی نیستم آشغال!» ولی جواب داد: «باشه» دوباره توی آینه به خودش نگاه کرد: «اگه یه وقت خانومم زنگ زد بگو رفتم سر ساختمون.» فیروزه جوابی نداد. همان طور که خودکار را بی حرکت روی کاغذ نگه داشته بود، به صدای روشن شدن و بعد دور شدن ماشین معتمدی گوش داد. توی شیشه ی میز به خودش نگاه کرد. پای چشم های کشیده ی سیاهش گود افتاده بود. لب های کوچکش را با زبان خیس کرد: «اگه به زنش بگی، دعواشون می شه. بعد می فهمه تو گفتی، بعدم اخراجت می کنه.» چند تار مویش را که روی پیشانی اش افتاده بود با انگشت های ظریفش برد زیر شال زیتونی رنگ.

 ـ خب اخراج کنه، بهتر. راحت می شم از دستش. یه کار دیگه پیدا می کنم…

 ـ دیوونه نشو! یادته چقد دنبال کار گشتی؟ آخه به افغانی کار دفتری می دن؟ باید بری تو کارخونه کار کنی.

 ـ کارگری بهتر از اینه که با این حقوق ناچیز اندازه ی چند نفر ازم کار بکشه. ابروهایش گره خورد:

 ـ جرأتشو نداری به زنش بگی. تو این یه ماه چند بار تصمیم گرفتی بگی دیگه خسته شدی و شربت درست کردن برای مهموناش و نظافت شرکت وظیفه ی تو نیست؟

 ـ چاره ای ندارم. باید با این وضع بسازم. کار نیمه وقت پیدا نمی شه. بهتر از کارگریه….

صدای موتور سیکلت یکی از سرویس کارها را شنید و به در ورودی نگاهی انداخت. نظری بود که در حال تکاندن لباس کار سرمه ای اش سلام کرد و به طرف میز آمد. فیروزه جواب سلامش را داد و برگه هایی را که نوشته بود به طرفش گرفت. نظری دستی به موهایش کشید. عینکش را روی بینی جا به جا کرد و به برگه ها نگاهی انداخت: «اینا چقد راهشون دوره! همه رو من باید برم؟» فیروزه جواب داد: «بله، مثل همیشه چهار تا ساختمون می رید.» نظری پرسید: «آقای معتمدی نیستن؟» فیروزه دفتر سرویس را ورق زد: «نه، نیستن.» و صدای خنده ی معتمدی توی گوشش پیچید. دلش آشوب شد. نظری نگاهی به اطرافش انداخت: «راستی خانم منشی! از وقتی شما اومدین اینجا خیلی مرتب و تمیز شده… فیروزه بدون این که سرش را از روی دفتر بلند کند گفت: «بفرمایید آقای نظری، دیر می شه.»

نظری برگه ها را توی جیب پیراهنش گذاشت، یک جعبه ابزار از داخل کمد بزرگ گوشه ی سالن برداشت و از در بیرون رفت. تلفن زنگ زد. فیروزه به صفحه نگاه کرد و شماره ی همراه ناشناس را که دید نفس راحتی کشید. گوشی را برداشت: “آسانسور اوج پیما، بفرمایید.” صدای نازک و تودماغی دختر جوانی پرسید: “چی؟ اونجا مگه منزلشون نیست؟” فیروزه جواب داد: “علیک سالم، شما؟” دختر مکثی کرد و جواب داد: «آخه ایشون چند دقیقه پیش، از این شماره با من تماس گرفتند… ببخشید حواسم نبود… یعنی… اونجا شرکتشونه؟» فیروزه بلندتر پرسید: «شما؟» دختر من و من کرد: «ببخشید خانم، من با همراهشون تماس می گیرم.» و بدون خداحافظی قطع کرد. فیروزه گوشی را گذاشت و گفت: «خودش بود! پس با این قرار داره…» به پشتی صندلی تکیه داد: «زن بیچاره ش بی خودی شک نکرده بوده.»

از خودش پرسید: تو به زندگی مردم چی کار داری؟ کارای هر کسی به خودش مربوطه. حق نداری دخالت کنی.

 ـ آره، اصلاً به من چه؟ بالاخره زنش یه روزی می فهمه دیگه. باز هم نفس عمیقی کشید و خودکارش را برداشت.

 تلفن زنگ زد. این دفعه شماره ی همراه خانم معتمدی بود. فیروزه آب دهانش را قورت داد و به تلفن قرمز رنگ خیره شد. پنج یا شش بار که زنگ خورد، با دست های لرزان گوشی را برداشت: «سلا خانم معتمدی»

ـ سلام، آقای معتمدی کجاست؟ دوباره صدایش بغض آلود شد: «هر چی زنگ می زنم به همراهش جواب نمی ده.»

 ـ ایشون رفتن… رفتن… قرار داشتن آخه…

 ـ قرار؟ با کی؟

فیروزه سکوت کرد. ضربان رگ های سرش را حس می کرد.

ـ پرسیدم با کی قرار داشت؟

صدایش می لرزید: خانم کجا رفتی؟ جواب منو بده!

 ـ بله خانم معتمدی، صداتون رو می شنوم. عرق کف دست هایش را با مانتوی بلند خاکستری اش پاک کرد.

ـ با یه خانوم قرار داشت؟

 فیروزه نفسش را که توی سینه حبس کرده بود بیرون داد: آره…

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا