در دنیای تو ساعت چند است؟

ادبیات اقلیت ـ نگاه آراز بارسقیان به داستان بلند هشت و چهل و چهار نوشته کاوه فولادی نسب:
رمانِ اردشیر بیستوچهار ساعت از زندگی مردی را روایت میکرد؛ از یک صبح تا صبح زود بعد.
ـ بریدهای از متن کتاب
هیچ توضیحی کاربردیتر از توضیحی نیست که خود نویسنده در متنش به خواننده میدهد. توضیحی که در نقلقول خواندید، عیناً از متن کتاب است، آن هم از یکی از فصول بیستوچهار گانهی پایانی کتاب (بیستوچهار ساعت از زندگی؟). قاعدتاً قصد ما لو دادن اندکداستان این کتاب نیست، اما ناچاریم برای نقد کتاب، از همان اندکداستان استفاده کنیم و این مسئله تا حدودی داستان کتاب را لو میدهد. در عین حال، چون ذاتِ این کتاب تعلیقمحور نیست، گمان نمیرود چیز خاصی از دست برود؛ با وجود این تلاش میکنیم که بر اساس خواست و چینش کتاب پیش برویم.
داستان میخواهد بیستوچهار ساعت از زندگی نیاسان زمانی، ساعتساز آرام و کمحرف خیابان انقلاب، نزدیک قنادی فرانسه، روبهروی سینما سپیده را روایت کند. ایدهی رمانها و داستانهایی که در یک روز نوشته میشود و تأکیدهای مختلفی بر «یک روز» دارند تازگی خاصی ندارند و عرصهی نیازمودهای نیستند. نکتهای که از نقدهای ادبیات داستانی ما رخت بربسته و هیچوقت بهش توجه نشده این است که هر اثری را با ایدئال رماننویسی جهان مقایسه میکنیم. هر اثری با خودش و فقط خودش اگر مقایسه بشود به دنیای نقد منطقیتری میرسیم. یک اثر، ایدئال و ضد ایدئالِ خودش را در خودش دارد و باید ببینم در نهایت این دانه در شکل تکامل یافتهی خود به چه تبدیل شده؟ آیا توانسته رشد سالم داشته باشد و اصلاً دانهی چه گیاهی است؟ نویسندهی این مطلب خودش را ملزم میداند که اثر را از دید خود اثر نقد کند، نه از کانال مقایسه با آثار برتر جهان و نه از دید پایین به بالا.
یک. ساعتهای ساخت چین: تمام چیزهایی که هستم
هر کار قاعدهای دارد مسلماً. نوشتن داستان بلندی که در یک روز بگذرد هم قاعدهای و مرامی. داستان هشتوچهلوچهار بنا به تمام شواهد میخواهد داستانی در یک روز (آن هم بیستونهم اسفند) سال ۹۱ باشد. سال ۹۱ ساعت سالتحویلش ساعت هشتوچهلوچهار دقیقهی صبح بود و همین قبل از هر چیزی ما را به علت انتخاب اسم و ارتباط معنایش با متن میرساند. اسمی که قرار است ما را به درونمایهی اثر نزدیک کند. هم ارتباط معنایی با کار داشته باشد، هم دربردارندهی مفهوم. ارتباط اتفاقی این عدد با سال ۸۸ و باز خود سال ۹۱ که به نوعی قرار است پایان دهندهی یک دوران و شروع کنندهی یک دوران دیگر باشد، یعنی نکتهای که خود متن هم بهش نظر دارد (انتخاب آخرین روز سال) از مواردی است که باید بتواند در کتاب بازتاب داشته باشد و پیشاپیش نشان میدهد به این فکر شده و انتخابها اتفاقی نیست. پس در موقع خوانش با این نشانهها ما سعی میکنیم دنبال این بازتابها باشیم. عامل دیگری که در نقد این کتاب میتواند کمک کند تأکید ناشر است در پشت جلد کتاب. ناشر تاکید دارد کتاب «درونمایهی اجتماعی و تاریخی» دارد و همین میتواند به این دو عدد جنبهی نمادین بدهد؛ جنبهای که باز باید در کتاب جستجو شود.
اما ساختمان در چنین داستانهایی باید به چه شکلی باشد؟ آیا اگر قرار است ما بیستوچهار ساعت از زندگی شخصیتی را ببینیم لزوماً باید بیستوچهار قطعهی کوتاه داشته باشیم؟ آیا این اولین انتخاب است؟ سادهترین؟ داستان در بیستوچهار پاره روایت میشود که مسلماً نزدیکی زیادی با عدد ۲۴ دارد. اما این ساختمان روبناییِ روایت هم، باز نمیتواند به اندازهی کافی ما را به ساختار درونی اثر نزدیک کند. چون منطق ساختار درونی لزوماً نباید از ساختمان اثر تبعیت کند. در کل داستانهایی که در یک روز میگذرند، درست عین هر داستان دیگری باید از دو منطق پیروی کنند. یا داستانهایی شخصیت محور باشند یا پیرنگ محور. معمولاً هم داستانهایی که در یک روز میگذرند اگر قرار به پیرنگ محوریشان باشد تبدیل به داستانهایی میشوند که باید علیه زمان حرکت کنند. مثلاً فلان ساعت در شهر قرار است بمبی بترکد یا کسی کشته شود و قهرمان فلان دقیقه فرصت دارد دنیا را نجات دهد. در فرم دیگر، محور شخصیت است و لزوماً اتفاقی از قبل تعیین شده نمیافتد مگر اینکه شرایطش آرامآرام در متن ایجاد شود و زمینههایش رشد کند. این اصل را میدانیم که داستان خوب، به حکم تصادف شخصیت محوری را به حادثهای در پیرنگ گره نمیزند. ترجیح میدهد تا آخر هیچ اتفاق خاصی هم نیفتد ولی حادثهسازی (پردازی) نکند. به زبان دیگر کتابی که توان روایت خودش را دارد حادثهپردازی نمیکند. هشتوچهلوچهار هیچکدام از این دو نیست. یعنی نه پیرنگ خاصی وجود دارد که داستانی را پیش ببرد و نه شخصیتی که بخواهد محور مستحکمی برای داستان باشد. اما آیا این یعنی که این داستان بلند خالی از روایت و شخصیت است؟ نه.
ساختار داستان برعکس قابلیت ساختمانی اثر، یعنی روایتی در بیستوچهار ساعت، بسیار غیرخطی است. یعنی ابتدای داستان تقریباً انتهای داستان است و رفتوآمدها حداقل تا نیمی از روایت یعنی دوازده پارهی اول تا حد ممکن غیرخطی و حتی سیال است. (منظور به هیچوجه تکنیک جریان سیال ذهن نیست) یعنی شاید در چند پارهی اول حالمان درست عین خود نیاسانِ تصادف کرده باشد که همه چیز را درهم به یاد میآورد و البته روندی است که بعد از نیمهی کتاب تقریباً به حالت عادی خطی خود برمیگردد و اتفاقاً کار ما را برای بررسی و خوانشی سالم از تکخطِ داستان اصلی بسیار راحت میکند. حال اگر رفتوآمدهای کوتاه زمانی را در نظر نگیریم و بخواهیم داستان نیاسان را بدون تنشهای کوتاهی که نویسنده در اورژانس ایجاد میکند، در نظر بگیریم، با چه مواجه هستیم؟
نیاسان قرار است این روز تعطیل را با برنامهریزیای که کرده پیش ببرد. صبح برود بهشتزهرا (به رسم آخرین روز سال)، سری به خیابان مروی بزند، بعد ناهار را کافه نادری باشد و ساعت سه به دوست ارمنیاش واهه سری بزند و بعد برود بازار تجریش سمنو و گیوه بگیرد و در نهایت برود خانهی آن یکی دوست صمیمیاش اردشیر.
شهرگردی از این برنامه میآید، یک. دو، دوست و خانواده در برنامه میآید و سه، اتفاقات سر زده هم میآید. (البته نه مستقیم از خود برنامهی شخصیت) یعنی داستان میخواهد سه وجه را داشته باشد. وجه روابط، وجه شهر و وجه حوادث پیشبینی نشده. از این سه وجه هم خارج نمیشود. البته یک وجه تاریخی هم به خودش میگیرد که بسیار گذری است اما به آن هم میپردازیم.
ساختار را بر اساس شخصیت میچینیم و همیشه وجههای مختلف شخصیت با وجههای مختلف داستانی ما هماهنگی دارد. در این کتاب هم همین سعی شده. هرچقدر بیشتر اینها در همراهی هم باشند، داستان مستحکمتر است. سؤال اول این است که چرا نویسنده روز آخر سال ۹۱ را در نظر گرفته؟ چرا ساعت تحویل سال ۹۱ اینقدر نزدیک است به سال ۸۸؟ این سؤال دلیل مهمی دارد، دلیلش هم این است که نویسندههایی که یک روز خاص را مینویسند، معمولاً دو دلیل دارند، یا آن روز برای خودشان روزی خاص است و قرار است آن روز را از آنِ خود کنند، یا نه آن روز یک تاریخ مهم در کشورشان است. پس نکتهی اول: آیا در این کتاب ۲۹ اسفند، از آن نویسنده شده؟ ۲۹ اسفند روز ملی شدن نفت ایران است و از آنجایی که هیچ اشارهای به چنین موضوعی نمیشود، این ایده مورد پذیریش نیست که کتاب ارتباطی با ملی شدن نفت ایران و مسائلی از این دست دارد. همین، بعد اجتماعی و تاریخی را از این روز بسیار میکاهد. تنها بعد اجتماعی (بنا به ادعای ناشر) که میشود از این انتخاب در نظر گرفت چیزی نیست جز پایان دوران هشت سالهی دولتهای نهم و دهم. این فقط تصویر ذهنی ماست چون برای نشان دادن این اهمیت و این ایده در متنی که ادعا میکند «سال جدید میتواند اتفاقات متفاوتی در برداشته باشد.» هیچ چیز خاصی پرورانده نشده است و پرورانده هم نمیشود، اما شواهد این را نشان میدهد که گویی قرار بر این بوده، اما نه بار سیاسیای در داستان جریان دارد و نه بعد اجتماعی خاصی؛ فارغ از روابط محدود نیاسان با اطرافیانش. حتی نشانههای سیاسی و اجتماعی وجود ندارد، اگر هم باشند، بسیار کماند، تقریباً کمرنگ. یعنی نشانهها و حتی معادلهایی وجود ندارد که ما بتوانیم به یک خوانش نمادین از اثر برسیم. خلاصه کردن نارضایتی اجتماعی به چند تا دعوا در خیابان و مردی که از تو سطل آشغال غذا برمیدارد، به هیچوجه نمیتواند بازتابی از چیزی باشد ولو بازتاب سایهای از سایهای.
دو. ساعتهای ساخت سوئیس: تمام چیزهایی که نیستم
نیاسان کیست؟ نسلاندرنسل ساعتساز است. این میتواند اطلاعات خیلی خوبی باشد دربارهی شخصیت. ساعتساز بودن یک فرد میتواند او را با عناصر مهمی همچون زمان و فیزیک و تاریخ همراه کند و تقابلها و چالشهای تفکری خاص و جالبی در داستان ایجاد کند. اما تنها وجهی که مورد توجه قرار گرفته، وجه عاشقانهی شخصیتها است. آن هم بیشتر وجه عاشقانهی پدربزرگ نیاسان که در پارهی شماره ۹ گزارشی از شرح عاشق شدن سه روزهی پدربزرگ به زنی لهستانی است که در دوران حضور مهاجران در تهران (جنگ جهانی دوم) میگذرد. پدربزرگ یک دل نه صد دل عاشق زن لهستانی میشود و بر طبق قاعدهی داستانهای عاشقانهای که روایت در روایت هستند، عشقی است ناکام. ساخت این فصل بیشتر به ساخت داستانهای عادی عاشقانه میماند و ما چیز خاصی از دوران و وقایع تاریخی و اجتماعی و سیاسی نمیبینیم. فقط یک روایت عاشقانه که البته قرار است در روایت اصلی داستان هم نقش داشته باشد که جلوتر بهش اشاره میشود.
داستان را اگر به صورت خطی نگاه کنیم، شاید خیلی راحتتر متوجه شویم چه خبر است؟ فراموش نکنیم این کتاب (و البته خیلی از کتابهای زیر ۴۵ تا ۵۰ هزار کلمه را) باید با ساختار داستان بلند مورد بررسی قرار بدهیم و نه رمان، چون قواعد در هر کدام کمی تا قسمتی تفاوت دارد. معمولاً در داستانهای بلند، برخلاف رمان، جا برای پرداخت شخصیتهای فرعی زیاد نیست و همه چیز به نوعی فشردگی داستان کوتاه را حفظ میکند، البته با کمی تغییرات. این داستان بلند هم خارج از این قواعد حرکت نکرده. یعنی شخصیت مادر و پدر نیاسان کمتر پرداخت شدهاند و بیشتر در حد تیپ ماندهاند، در کنارش پدربزرگش که هم به ظاهر یک داستان عاشقانه داشته، باز فقط در حد مردی عاشق و شکست خورده مانده و تیپش را حفظ کرده. و البته زن لهستانی که چیزی نیست جز یک شخصیت دوبعدی. عاشق میشود و عاشق میماند و با یکی دیگر ازدواج میکند. همین. در کنار اینها پنج آدم دیگر هم هستند. دو زوج به نامهای واهه و ماریا و اردشیر و گلنار؛ و دختری به نام بدر. بیشترین چیزی که از واهه و ماریا میدانیم، این است که بچهدار نمیشوند و واهه عتیقهفروشی است که حتی در این روز تعطیل هم مغازهاش در منوچهری باز است (باورپذیریاش مورد سؤال است) و از آن مهمتر اینکه این زن و شوهر اسماً ارمنی، دارند برای ناهار فردا عید نوروز برنامهریزی میکنند. هر دوی این موارد نکات باورپذیری نیستند و نویسنده هیچ جا سعی نکرده توضیح دهد که چرا؟ اما مهمترین مشکل این زوج بچهدار نشدنشان است. بدون چالشی بیشتر. در زندگی هیچ مشکلی ندارند جز همین. زوج دیگر از طرفی جالبتر هستند چون هیچی ازشان نمیبینم و فقط میفهمیم چقدر عاشق هم هستند (عین زوج قبلی) و عاشقانه زندگی میکنند و به نظر میرسید بیشتر حضوری فراداستانی در کتاب دارند چون اردشیر، میخواهد رمانی (به تأکید نویسنده) دربارهی بیستوچهار ساعت از زندگی مردی بنویسد و اتفاقاً این داستانی است که ما داریم میخوانیم. این دو زوج که از دوستان نیاسان هستند. چون خوشبخت هستند و زندگی خوبی دارند، به نوعی مشکل نیاسان را بیشتر تشدید میکنند: «نیاسان مجرد است.» و انگار تمام دردش مجرد نماندن و به نوعی عقب نیفتادن از دوستان خوشبختش است.
اما در این بین نوشتهی اردشیر (اگر با خوانش فراداستانی خود نویسنده کتاب در نظر بگیریمش) رمان نشده البته و عملاً داستان بلند مانده. پس حضور اردشیر بدون دانستن روابط گذشتهی او با نیاسان بیشتر جنبهای فراداستانی میگیرد و به نوعی تصورات نویسنده میشود از خودش، برای ایجاد یک بینامتنیت که عملاً ناقص مانده. نکتهی مورد تأکید اینجاست که اردشیر نمیداند داستانش را چطور به پایان ببرد و این درست قبل از تصادفی است که نیاسان میکند و به بیمارستان منتقل میشود و این یعنی اوج حادثهپردازی بیدلیل داستان.
اگر داستان را یک بار بدون این تک حادثه بخوانیم، شاید وضع فرق کند. نیاسان صبح به بهشتزهرا میرود، در آنجا به خاطرات او میرویم از جریان مرگ پدر. اما خاطرات عمیق نیستند. در حد روایت میمانند. چرا؟ چون در درجهی اول هیچ تأثیری روی او نمیگذارند. به طور کل هیچکدام از خاطرات نیاسان تأثیر در زمان حالش نمیگذارند و این یعنی عدم نشست درست داستان و شخصیت در کنار هم. بعد برگشتش را داریم به شهر. گشتوگذار، نه بنا بر آنچه ناشر در پشت جلد ادعا میکند (یعنی خیابانها و کوچههای قدیمی) بلکه دیدن چند نقطهی توریستی. (این واژهی توریستی بماند فعلاً) حال آنکه چنین گشتوگذاری برای فردی که جد اندر جد در خیابان انقلاب ساعتسازی داشته و به نوعی کاسب آن خیابان محسوب میشود، بیشتر شبیه گردش بالاشهری و استریلیزهای آن هم در یکی دو محل (که بارزترینش منوچهری است و البته از آنجا تا کافه نادری که بیشتر هم نمیشود) و هیچ جنبهای از شهرگردی و پرسهزنی را در خودش بازتاب نمیدهد. اگر بخواهیم به واژهی پرسهزنی که ناشر در پشت جلد کتاب به آن اشاره کرده، استناد کنیم، آن وقت شخصیت نیاسان بیشتر دچار مشکل میشود، چون او حتی یک توریست پرسهزن هم در پرداخت از آب درنیامده و این همان جنبهی مهم رمان است که سعی میکند مدام و مدام هویت خودش را ازش بگیرد. چه جنبهای؟ جنبهی شهری بودن و پرسهزنی (که به نوعی به ولگردی برمیگردد) ولی در ورودی رمان شهری از حرکت باز میماند و نمیتواند شخصیت را با شهر یکسان کند. توریست شهری آن هم با نقشهای بسیار قابل پیشبینی در مقابل شخصیت ساعتسازی قرار میگیرد که هیچ جنبهای از پیچیدگیاش به ما نشان داده نشده است. نیاسان نه خودش را راوی نسلی خاصی میداند و نه چیزی که نشان میدهد گویای این است. او حتی از نبود و نداشتن جاهای خالی در زندگیاش خیلی ناراحت نیست. این توریست شهری، با آن لباسها و کولهای که نویسنده شرحش را میدهد، ارتباطش با مردی نسلاندرنسل ساعتساز قطع است و باید پرسید چطور یک شخصیت به دو پارهی اینقدر منفک از هم تبدیل میشود؟ و بعد ارتباط این شخصیت با اسم روایت باز ماجرا را منفکتر میکند. اگر این شخصیت در موقعیت ۸۸ دچار مشکلی شده، نقطهی بروزش کجاست؟ اگر قرار است در موقعیت هشتوچهلوچهار دچار بحرانی شود، چینشش بر اساس چیست؟ یک جنبۀ حادثهای به داستان اضافه میشود. مشتریای دیروز قرار بوده ساعت تعمیر شدۀ هرتیجش (با ارجاع مستقیم به واژهی میراث) را پس بگیرد اما نیامده و میخواهد با کلّی خواهش و البته دیر رسیدن، نیاسان مغازه را باز کند و بیاید و ساعت را پس بگیرد. این جنبهی عاشقانهی کتاب لحظهای تشدید میشود که میفهمیم دختر دقیقاً نوهی زنی است که روزی پدربزرگ نیاسان عاشقش بوده.
این کتاب دو نقطهی اوج دارد. نقطهی اوج اولش که بر اساس حادثهای عاشقانه شکل میگیرد. سرعت این اطلاعات و عدم درک نیاسان از موقعیت بسیار عجیب است. از آنجایی که شخصیتها بهخصوص شخصیتهای ثانویه داستان دارای پیشینهای مستحکمی نیستند، حرفها و راحتیهای لحظهایشان با شخصیت اصلی (یعنی نیاسان) قابل درک نیست و انگار صحنهها بازسازی و اجباری در خود دارند. اجباری نه برخاسته از ذات داستان، بلکه برآمده از خواست نویسنده. یکی از این صحنهها دقیقاً نقطهی اوج اول داستان است که ما نیاسان و بدر را سوار بر یک ماشین میبینم به سمت پارکوی. این میزان از عاشقیت در یک نگاه آنچنان زیاد است که مجبوریم گمان کنیم پارهی ۹ داستان، پشتوانهی این صحنه است که متأسفانه چنین چیزی نیست. هم صحنهها در ساخت و هم در موقعیت زمانی روایت با هم فرق دارند، ولی روابط دچار پختگی نشدهاند و این ساختگی بودن صحنه و خالی از تجربه بودنش بسیار در داستان نشست ناهمواری کرده.
سه. ساعتهای ساخت ایران: هستم و نیستم
مرور چندبارهی داستان شاید بتواند تمام لایهها را مشخص کند. نیاسان توریستی است که نسبتی با شهر ندارد. نیاسان ساعتسازی است که پیچیدگیهای مورد انتظار (بهخصوص پیچیدگیها ذهنی) ساعتسازها را ندارد و رفتاری بسیار عادی دارد. انگاری توریستی است که در ساعتسازی دارد کار میکند. اینها فینفسه ایراد نیستند اما وقتی این جنبهی توریستی بر شخصیت حاکم میشود، میشود از خودمان بپرسیم که اگر عوض ساعتسازی یک کتابفروشی قدیمی بود چه میشد؟ یا قنادی یا تعمیرگاه یا سالن سینما؟ (اینها عمده کاسبیهای راستهی انقلاب است) چون نیاسان است با یک سری خاطرات نه چندان مرتبط با ساعتسازی و از آن طرف نیاسانی است با خصوصیت توریستهایی که حتی لحظهای پایشان را از محلات دقیق ثبت شدهی شهری فراتر نمیگذارند. مثلاً تا کافه نادری میروند ولی به نزدیکی علاءالدین هم نمیرسند. به بازار تجریش میروند ولی نگاهی به زیر پل تجریش و رودخانهاش نمیکنند. تازه این سادهترین مفاهیم گردش در شهر است، چون گردش اصلی زمانی است که شما چیزی را ببیند که تا به حال ثبت نشده. فقط شلوغی خیابان جمهوری اهمیتی ندارد، آن چیزی که در کوچهها و پسکوچهها جریان دارد، شریان اصلی یک داستان شهری است. این شخصیت توریست شهری در پرداخت اولیه به قدری ایرادات اولیه و بدیهی دارد که جای این پرسش را در ذهن میگذارد که چرا نمیشود داستان بلندی نوشت بدون اینکه شخصیت اصلی و یا حتی شخصیتهای ثانویه دچار مشکلات اولیه و تناقضات ماهیتی از منظر داستاننویسی نباشند؟
البته سؤال دوم در رابطه با خود داستان است. اینکه چطوری میشود داستان را با دو حادثهی غیر مرتبط با هم پیش برد، حوادثی که از قبل برایشان اخطاری در نظر گرفته نشده و متأسفانه در روند داستان هیچ کمک خاصی نمیکنند چون داستان حرکت ویژهای ندارند. نیاسان نه هر روز تصادف میکند نه هر روز دختری که مادربزرگش با پدربزرگش رابطهای عاشقانه داشته، سروکلهاش در زندگیاش پیدا میشود و نه حتی هر روز توریست تهرانگرد میشود. اینها درست، ولی تمام اینها وقتی به صورت فشرده در روز آخر سال اتفاق میافتد، باورپذیری را کم میکند و این کم شدن باورپذیری به مای خواننده برنمیگردد، به خود نیاسان برمیگردد. لحظهای وجود دارد که نیاسان از کنار مردانی که در ورودی خیابان منوچهری هر روز (تقریباً هر روز) برای فروش دلار میدان معرکه میگیرند، رد میشود. نیاسان در ساخت و هویت شخصی خودش یک کاسب است. کاسب ساعتساز. آن هم نه در خیابانهای نیاوران، بلکه در انقلاب. انقلاب با منوچهری فاصلهای ندارد. اما نیاسان از دیدن این آدمها تعجب میکند. تعجبی که فقط از ذات توریستی یک شخصیت برمیآید. تناقض او آشکار میشود و این نقطهی دو پاره شدن شخصیتی است که نه در واقع توریست است (چون میداند شاتوبریان کافه نادری بهترین است) و نه یک ساعتساز حرفهای و عمیق. مابین این دو مانده است و این ضعف یا هوبریس شخصیت محسوب نمیشود، این ضعف پرداخت نویسندهای است که مدعی است چهار سال روی نوشتن این داستان بلند وقت گذاشته و هفت بار هم بازنویسیاش کرده. (نقل از روزنامهی آرمان به تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۹۵) زمان و بازنویسی معمولاً چرخ پیشبرندهی داستان هستند، اما اینجا خلاف جریان داستان حرکت کردهاند. داستان بست پیدا نکرده. اندیشهای مستتر نشده، چون عوامل مختلف اجتماعی در این داستان ذاتاً عاشقانه و عملاً سانتیمانتال جریان پیدا نکرده و نمیدانیم بازنویسیها در کدام جهت انجام گرفته. البته اهمیت چندانی ندارد، چون ما با محصول نهایی مواجه هستیم و حاشیهها کمکی به خوانش ما از متن نمیکند.
شخصیتی که در پرداخت متناقض است نه در سازوکار ذاتی خویش، داستانی که عملاً دربارهی جوانی است که در زندگی جای خالی عشق دارد و در یک نگاه دلوجان خود را برای دختری که نمیشناسد میبازد و در نهایت ـ نویسنده میخواسته فضای واقعی را با فانتزی ترکیب کند ـ وقتی شخصیت در کمایی شبانه است، به این نتیجه میرسد که آن بدر (صاحب ساعت هرتیج) در نهایت با او ازدواج میکند و این یعنی اوج خوشبختی برای شخصیتی که هیچ مشکل خاص و حتی عامی ندارد. نه درگیر مسائل اجتماعی است و نه درگیر مسائل فردی و تنها خوشیاش این است که دختری مناسبش پیدا شود و مثل دو زوج دیگر داستان خوشبخت شود. شاید واهه و همسرش مشکل بچهدار شدن داشته باشند، ولی نویسنده در قسمت فانتزی کتابش این امید را به ما میدهد که در آیندهای نزدیک آنها بچهدار شدهاند و همه چیز خوب است. تمام اینها به کنار، شاید اصلاً نیاسان اینها مشکلش نیست. او همانی است که نویسنده میگوید. یعنی «مجرد» است و کل داستان، داستان رمانتیکی است که خیلیها چیزها بیمورد رویش سوار شده، اما اگر خوب بررسی کنیم متوجه میشویم این ساخت عاشقانهی پیرنگ که باز هم سوار بر تکههای داستان شده، ساختی است بر اساس داستانهای عاشقانهی عامهپسند با پایان خوشی که شاید لزوماً حاصل خوشبینی نویسنده نیست. بلکه دیکتهی چنین داستانهای عامهپسند مخفیای است. یعنی آن تصادف آنی و حادثهپردازانهی منفی و در نهایت خوشبختی شخصیت، چون صبح روز عید سالم به خانه میرسد و بر طبق روایت فانتزی داستان، بدر با او تماس تلفنی میگیرد و بعد از سالتحویل قرار میگذارند و بعد هم ازدواج میکنند و به خوبی و خوشی (همچون روایتهای پریان) به زندگی ادامه میدهند. یعنی نوعی حاکمیت تفکر خوب است آن هم در دنیایی که آدمها نه مشکلات فردی پیچیده دارند و نه مشکلات اجتماعی عمده. حال آنکه اسم کتاب سعی دارد ما را به جایی دیگر ارجاع دهد، ساعت پایانی کتاب سعی دارد به ما بگوید ما از دورانی گذار کردیم، ولی این نشانهها حتی بعد بیرونی و خوانش شخصی هم نمیگیرد چون جای کاشتهای لازم در داستان خالی است.
بعد از خوانش این داستان بلند و رسیدن به پشت جلد کتاب، چند سؤال اساسیتر برایمان مطرح میشود. سؤالهایی که در این مجال فرصت مطرح کردنش و فکر کردن بهش نیست. اما در آیندهای بسیار نزدیک لازم است حتماً از ناشر پرسیده شود و علل عقب بودن چنین رمانی از جریان ادبیات و ضعفهای ابتدا به ساکنش بیشتر مورد بررسی قرار بگیرد…
آراز بارسقیان
ادبیات اقلیت / ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

مهدی کفاش
آراز بارسقیان داستان را خوب خوانده وسوالهای شفاف خودش را که برآمده از متن داستان است را پرسیده و در داستان کاوه فولادی نسب خواننده را در نقدش به دنبال خود آورده تا پاسخ سوالها را باهم جستجو کنند. این نتیجه این جستجو کامیابی یا یاس خواننده است هم به ارتباط میان خواننده با داستان بر میگردد و از کنترل منتقد خارج است. این انتخاب خواننده است و جایی است که منتقد ضمن خداحافظی با خواننده به پشتش می.زند و او را با آرزوی لذت در جهان داستان تنها میگذارد.
به نظرم باید به بارسقیان دست مریزاد گفت😃
شاد زی
خدیجه معصومی
سلام من این کتاب را هنوز نخوانده ام ولی مطالعه ی نقد آن ، مرا تشویق به خواندن می کند.برایم جذاب است که وارد فضای این کتاب با وجودِ نمرات مثبت و منفی دیگران بشوم و نمره ی خودم را به آن بدهم.شاید به این دلیل که سال ها معلم بوده ام و نمره دادن را دوست دارم و حتی وظیفه ی خودم می دانم از طرفی نقد آراز بارسقیان هم بی تاثیر نبود.ممنون از این ارایه متفاوت کتاب.البته از نظر من.
سارا
نقدتان وارد بود واقعا. ساختار درستی نداشت و شخصیت پردازی دچار ضعف جدی بود. ولی سوال ضمن خواندن نقد برایم پیش آمد و اینکه، چرا و چطور خود جناب آراز بارسقیان با وجود دانستن چنین نکات مهمی، همواره دچار انحرافاتی اینچنین در نوشتن هستند؟ رمان یکشنبه و دوشنبه را عرض می کنم.
کامران
نقد جانداری نبود ولی چند نکته درست داشت. مثل رها بودن شخصبت. ولی غرض داشتن آشکار منتقد به وجوه علمی نقدش ضربه زده بود