سه یادداشت دربارۀ “پاهای آویزان آن زن” Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ روز جمعه، 15 مرداد 1395، جلسهٔ نقد کتاب پاهای آویزان آن زن نوشتهٔ الاهه علیخانی از سلسله جلسات «داستان جمعه» در شهر کتاب قم برگزار شد. در ادامه ی ادبیات اقلیت ـ روز جمعه، 15 مرداد 1395، جلسهٔ نقد کتاب پاهای آویزان آن زن نوشتهٔ الاهه علیخانی از سلسله جلسات «داستان جمعه» در شهر کتاب قم برگزار شد. در ادامه ی Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » دربارۀ کتاب » سه یادداشت دربارۀ “پاهای آویزان آن زن”

سه یادداشت دربارۀ “پاهای آویزان آن زن”

سه یادداشت دربارۀ “پاهای آویزان آن زن”

ادبیات اقلیت ـ روز جمعه، ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، جلسهٔ نقد کتاب پاهای آویزان آن زن نوشتهٔ الاهه علیخانی از سلسله جلسات «داستان جمعه» در شهر کتاب قم برگزار شد.

در ادامه یادداشت‌هایی از معصومه میرابوطالبی، سید مرتضی حسینی شاهترابی و هانیه ابوعلیزاده، دربارهٔ کتاب پاهای آویزان آن زن را، که در این جلسه ارایه شده است، می‌خوانید.

جلسه نقد کتاب «پاهای آویزان آن زن»

جلسه نقد کتاب «پاهای آویزان آن زن»

 

زنی در اعماق

یادداشتی بر “پاهای آویزان آن زن” نوشته الاهه علی‌خانی

معصومه میرابوطالبی

مجموعه داستان پاهای آویزان آن زن اولین مجموعه از الاهه علی‌خانی است که در سال ۱۳۹۴ توسط نشر ثالث چاپ شده است.

مجموعه خط سیر کلی واحدی دارد که در همه داستان‌ها به غیر از داستان آخر مجموعه (شهاب‌ها) به صورت پررنگی دیده می‌شود. حضور زن در تمام داستان‌های مجموعه، در عنوان مجموعه و در طرح جلد کتاب به خوبی عیان می‌کند که با مجموعه‌ای زنانه روبه‌روییم.

اما این زنان به دنبال حسرت‌های اجتماعی نیستند، بلکه درگیری‌شان عمیقاً زنانه است، جنسیتی است و زن بودگی. مرحله‌ای فراتر از بلوغ زنانه، اوج زن شدن است. این زن شدن صرفاً مادر شدن نیست، بلکه پختگی و عروجی است که در زن رخ می‌دهد. در تک‌تک داستان‌ها این مفهوم حضور دارد.

در داستان «زن‌ها جگر دوست ندارند»، بازی خیلی پررنگی با واژه جگری، وجود دارد که پای رنگ جگری را تا روی جلد کتاب هم کشیده است. لحن تندی که راوی در روایت دارد، از نکته‌های مثبت کار است. لحن راوی به‌خصوص، جاهایی که با اصغر شوهرش روبه‌رو است، تندتر هم می‌شود. نکته دیگر، لحن مردانه راوی است، «مانتویم را قاپ می‌زنم، یاماهای سگی‌اش، خرکیف شدن،…» این شکل روایت انتخاب خوبی بود برای نگاهی که راوی به مردها دارد و نگاهی که مردهای داستان به زن دارند. اما المان‌هایی که از نگاه مردها به زن در این مجموعه وجود دارد، کاملاً جنسی است. این داستان انتخاب خوبی برای شروع مجموعه بود.

در داستان «پاهای آویزان یک زن»، راوی سعی دارد از آن بلوغ زنانه فرار کند. او از بارداری ناخواسته‌ای که از دکتر دارد، فراری است. این فرار، فرار از بلوغ است. راوی دوست دارد به مرحله پیش از زن‌بودگی برگردد و عشق را دوباره با فرهود تجربه کند. داستان، تقابل عشق و جنسیت است. راوی سعی دارد با تابلوی پاهای آویزان آن زن، و این‌که نگاه دکتر به او این گونه است، به شکل‌گیری تقابل عشق و جنسیت کمک کند. در این داستان کلاغ خبر بدبختی را آورده است.

بلوغ زنانه در مجموعه لزوماً مادر شدن نیست، اما در این داستان بلوغ راوی به این سمت رفته است. او با مادر شدن، زن‌بودگی خودش را درک کرده و حالا از آن گریزان است.

در داستان «بزرگ و برزو»، در اصل داستان، داستان خانم کوچیک است. انتخاب این اسم و رو کردنش در پایان داستان، داستان را از شکل اصلی خارج کرده و پایان‌بندی بدی را برای آن رقم زده است. زن به بلوغ نرسیده، می‌خواهد برسد، اما مردد است. او قدرت انتخاب مسیر حرکتش را ندارد. حضور او در مطب روانپزشک، در حالی که به روایت خودش دست زده است، ما را به سمت نگاه روانکاوانه به این داستان سوق می‌دهد. داستان سعی می‌کند لایه‌های روانشناسانه را خوب تحلیل کند، اما گاه در مونولوگ‌های کلیشه‌ای گرفتار می‌شود و داستان راه به بیراهه می‌برد.

برزو و بزرگ به مفهوم آنیموس خانم کوچیک نزدیک می‌شوند. آنیموس در ضمیر ناهشیار زن به صورت یک شخصیت درونی مردانه است. افکار ناخودآگاه عنصر مردانه، ممکن است حالت انفعالی به خودشان بگیرند و احساس ناامنی شدید و احساس پوچی به شخصیت بدهند. خانوم کوچیک این حس را دارد، اما آنجایی که به روانشناس می‌گوید، «یک جوری هستید، بین خودمان باشد، هاهاها… آدم فکر می‌کند آدم را دوست دارید.» از این مفاهیم فاصله می‌گیرد، و به آن نگاه کلیشه‌ای به روان شناسی می‌پردازد.

در داستان «همه چیز مثل رؤیا بود»، زن به سمت کشف خودش می‌رود. به سمت بلوغ، به سمت کامل شدن، اما کامل شدن رخ نمی‌دهد. داستان گنگی‌ای در بیان مفهوم خودش دارد، گم شدن پسر در جنگل، و بازگشتن و سرگردانی دختر و دل بستن می‌تواند حلقه زنجیری در این داستان شکل دهد، اما کامل نمی‌شود. در این داستان همان محوریت زنانگی و بهره‌وری جنسی از زن وجود دارد، اما مفهوم بالیدگی و بلوغ در آن شکل نمی‌گیرد.

«چوری» یکی از بهترین‌های مجموعه است. داستانی که تصویری به یاد ماندنی می‌دهد. داستان عشقی را روایت می‌کند و نویسنده هوشمندانه از زاویه‌ای وارد داستان می‌شود که جدید و بکر است. دخترعمو روی درخت بادام ایستاده و منتظر آمدن پسرعمویش است. این دوره کردن عشق، به بلوغ دختر منتهی می‌شود. بلوغ و زن‌شدن در این داستان حضور پررنگی دارد. دختر آخرین شیطنت پیش از بلوغ را با چوری دوره می‌کند و بعد در پی صدای مادر به دنیای بلوغ کشیده می‌شود.

در داستان «هست و نیست»، باز زنانگی حضور دارد، اما از نظر روایت، داستان سطح پایین‌تری نسبت به بقیه داستان‌های مجموعه دارد. نصیحت‌های خواهرانه‌ای که داستان عشق به دبیر عربی را دوره می‌کند. داستان زیاده‌گویی دارد. نیمه اول داستان راوی، آسمان و ریسمان می‌بافد و مخاطب نمی‌فهمد پای چه خط روایتی نشسته است. راوی بهانه‌ای برای این پراکنده‌گویی ندارد، اما پراکنده می‌گوید. حکایت، نصیحت و درددل با تصویرهای عشق نوجوانانه قاطی شده است. نکته مثبت کار، عاشق بودن و به سمت بلوغ رفتن است.

داستان «قفس»، تنهایی خودخواسته است. بلبلی که راوی فکر می‌کند مرغ عشق است، همسایه‌ای که ندیده به او وابسته شده، و زنانگی… راوی یاشار را از خود رانده و حالا به دنبال مامنی است که تنها نباشد. داستان تصاویر خوبی دارد، اما به سمت عمیق شدن پیش نمی‌رود. در حد روایت باقی می‌ماند.

«عاقلی از قفس پرید»، زیرکانه به سمت عشق زنانه می‌رود. در حالی که همه فکر می‌کنند مجاهد به خاطر مرگ مادر دیوانه شده، داستان عشق نافرجامی شکل می‌گیرد. نکته‌ای که در داستان وجود دارد، تو مخاطب قرار دادن از جانب نویسنده به زن است. این تو مخاطب قرار دادن، هم زن را مقصر جلوه می‌دهد و هم حس همدلی و دل‌رحمی و شفقت ما را نسبت به او بر می‌انگیزد. داستان دو وجه از نابودی یک عشق را نشان می‌دهد. مجاهد دیوانه و تو مخاطب… ولی پایان‌بندی تمهید روایت را خراب می‌کند «آن قدر می‌روی که نمی‌فهمی دستت را گرفته‌اند و سوار ماشینت کرده‌اند و بردنت تیمارستان…» جایی که مجاهد است. عاشق و معشوق در دیوانگی به هم می‌رسند، ولی جمله آخر باز نافی این رسیدن در جنون است. «نه اواز می‌خواند، نه بی‌هوا سبز می‌شود توی اتاقت، نه پولی داری که بگذاری کف دستش، نه غذایی که ولع خوردنش را تا آخر نگاه کنی.»

و اما زنانگی در این داستان گره خورده به دیوانگی و جنون… سیر بلوغ زنانه در این داستان به اوج می‌رسد و روندی که نویسنده برای بلوغ برگزیده، به خوبی به سرانجام می‌رساند.

در داستان «دویدن از ایرانشهر تا خود انقلاب»، بهانه روایت، شخصیت داستانی زنی است که راوی مدام آن را در موقعیت‌های مختلف قرار می‌دهد تا خودش را در وضعیت‌های متفاوت ببیند. این تمهید داستان را وارد فرم مناسبی می‌کند، اما داستان کم تصویر دارد. اگر کمی تصویر به این رابطه‌های موازی اضافه می‌شد داستان روابط قابل درک‌تری را تجربه می‌کرد. زن‌بودگی در این داستان در موقعیت‌های مختلف تجربه می‌شود و برای هیچ کدام اتفاق قطعی نمی‌افتد.

داستان «شهاب‌ها»، از جهت نگاه به زن و روابطش، جدای از بقیه داستان‌های مجموعه است. در این داستان بیشتر حس حسرت فرزندی و پدری وجود دارد.

 

از بزرگ و برزو تا دیوانه‌ای که از قفس پرید

نقدی بر “پاهای آویزان آن زن” نوشته الاهه علی‌خانی

سیدمرتضی حسینی شاهترابی

 

معرفی مجموعه

مجموعه داستان پاهای آویزان آن زن ده داستان کوتاه دارد که نخستین داستانش «زن‌ها جگر دوست ندارند» است و در یکی از نشریات کردی هم ترجمه و منتشر شده است؛ داستان زن و شوهری از طبقه پایین جامعه که می‌خواهند در یک مهمانی مختلط از مهمانی‌های طبقه بالادست خودشان شرکت کنند. داستان، ماجرای رسیدن این زن و شوهر به مهمانی و حضورشان در این پارتی است.

داستان دوم، داستان «پاهای آویزان یک زن» است؛ ماجرای زنی که در یک شرکت طراحی تبلیغاتی کار می‌کند، در ساختمانی اداری و در همسایگی یک پزشک. داستان، ماجرای بارداری این زن و ارتباطش با همکارش فرهود و دکتر ایرج است.

سومین داستان «بزرگ و برزو» است؛ داستان تنهایی و دلدادگی زنی به نام «خانم کوچک» به دو پسرعمویش «بزرگ» و «برزو».

چهارمین داستان، داستان «همه چیز مثل یک رؤیا بود»، داستان زنی است تن‌فروش به مردی به نام رضا که به طور اتفاقی باهم آشنا شده‌اند.

پنجمین داستان، «چوری»، داستان دختری است به نام شکیبا که گرچه شب خواستگاری‌اش است و همبازی دوران کودکی‌اش ممد به خواستگاری‌اش آمده، هنوز کنجکاوی‌ها و حال و هوای کودکی‌اش را دارد و با خاطراتش زندگی می‌کند.

ششمین داستان این مجموعه، «چیزی که هست و نیست» داستان دلبستگی دختری دبیرستانی به دبیر عربی‌اش، آقای سعیدی است. حالا پس از گذشت دوازده سال از ماجرا، راوی ماجرای این دلدادگی و وابستگی را برای خواهر کوچکترش نقل می‌کند.

داستان هفتم، داستان «قفس»، ماجرای زنی مطلقه است که دوسال است تنها زندگی می‌کند و در این تنهایی وابستگی عاطفی به مرد همسایه‌اش پیدا کرده است.

داستان هشتم، «عاقلی از قفس پرید»، داستان دلدادگی زنی است که خلاف خواسته‌اش تن به ازدواجی سنتی با حاج عباس داده، درحالی که عاشق پسری به نام مجاهد است.

نهمین داستان، داستان «دویدن از ایرانشهر تا انقلاب» دربارهٔ تردیدهای دختر دانشجو و داستان نویسی است که دو دوست به نام‌های «حمید» و «علیرضا» را کنار خودش دارد.

آخرین داستان این مجموعه هم با نام «شهاب‌ها» داستان دختری است که پدرش را در خردسالی از دست داده است؛ مادرش ازدواج دوباره کرده و صاحب دختر دیگری به نام سوسن شده است و پدر به او علاقه‌مند است. در این داستان حسرت‌های عاطفی راوی را در رابطه با مهر و محبت پدری می‌بینیم.

در کل، مجموعه این داستان‌ها را بر اساس نظریه خواننده محور و دریافت متن، بررسی کرده و این طور رتبه‌بندی کرده‌ام:

طبق این رده‌بندی، داستان کوتاه «عاقلی از قفس پرید» رتبه اول مجموعه را به خود اختصاص می‌دهد؛ و اگرچه در خوانش اولم داستان «چوری» را پسندیده بودم، اما در مرتبه دوم و طی نقد داستان‌ها متوجه شدم، قدرت‌های داستانی و عناصر به کار رفته در داستان «عاقلی از قفس پرید» ساختار محکم‌تری دارد.

داستان «چوری»، در این دسته بندی، در رتبه دوم قرار می‌گیرد و دلیل استقبال خواننده از آن، موضوعش است، موضوعی کلیشه شده و تکراری، یعنی ازدواج دخترعمو و پسرعمو که در قالب جدید و فرم روایی کمتر تکرار شده‌ای روایت می‌شود. در این اثر، افق انتظارهای فرهنگی خواننده از داستان «چوری» به خوبی برآورده می‌شود و روابط سنتی خانواده‌ها و حتی بازی‌ها و نوع تفریحات، و دلهره‌هایی که خواننده با آن مواجه می‌شود، مثل دلواپسی برای بچهٔ دوچرخه سوار را داریم. فرم روایی داستان هم به گونه‌ای است که افق انتظارات هنری خواننده را عینیت می‌بخشد. «چوری»، روایت خطی و خسته‌کننده‌ای ندارد و روایت، بین روایت ذهنی و عینی تغییر می‌کند.

داستان «قفس» هم سومین داستان قوی این مجموعه است؛ داستان تنهایی زنی مطلقه، که هم جذابیت روایی دارد و هم جذابیت موضوعی و پرداخت خوبی هم شده است؛ گرچه توقعات خواننده در برخی از موارد تحقق پیدا نمی‌کند و افق انتظارات خواننده به طور مطلوب عینیت نمی‌یابد، اما تنهایی این زن را به خوبی در می‌آورد و حس تنها بودن را به من خواننده انتقال می‌دهد.

داستان «شهاب‌ها»، از این جهت که موضوعی کلیشه‌ای را از منظر دیگری می‌بیند، داستان خوبی است؛ ولی باز هم داستان در یک حدی رها می‌شود و نانوشته‌های متن بیش از اندازه زیادند. در نظریه دریافت متن مهم است که به خواننده اجازه کشف و سپیدخوانی بدهیم، اما در داستان‌های این مجموعه برخی جاها نانوشته‌های متن منجر به غموض و پیچیدگی متن شده است و من خواننده نه با یک بار، بلکه با دو و یا چندبار خواندن هم متوجه نمی‌شوم و این باعث شده که نانوشته‌ها به برخی از داستان‌های مجموعه ضربه بزند.

داستان «برزگ و برزو» از نظر من آخرین داستان این رتبه‌بندی است و قبل از آن «زن‌ها جگر دوست ندارند» و «دویدن از ایرانشهر تا انقلاب»، این سه باهم داستان‌هایی هستند که نسبت به بقیه آثار این مجموعه ضعیف‌اند. از اینها که بگذریم دیگر داستان‌های مجموعه به نسبت از حد متوسط بالاتر و در فضای داستان نویسی امروز ما داستان‌های نسبتاً خوبی‌اند.

نقد مجموعه

تقریباً حدود هفتاد درصد از افق انتظارات خواننده در چهار داستان «عاقلی از قفس پرید»، «چوری»، «قفس» و «شهاب‌ها» ی این مجموعه عینیت پیدا می‌کند. در این چهار داستان، افق انتظارات فرهنگی خواننده البته به جز زبان، تا حدود زیادی محقق می‌شود. زبان اتفاقاً جزو آن بزنگاه‌های این مجموعه است. وقتی مجموعه را دست گرفتم، ابتدا از ناحیه زبان آزرده بودم، چون احساس می‌کردم زبانی که راوی دارد، متناسب با آن لحن و شخصیت راوی نیست. برای مثال در «زن‌ها جگر دوست ندارند» راوی یک زن از طبقه پایین جامعه است، اما بیان و زبانش و لحنش به هیچ وجه سازگار و هم‌خوان با شخصیت او نیست، بلکه زبان و لحن متعلق به نویسنده است. یا «در یک رؤیا» به نظر می‌رسد، لحن و زبان راوی باید در لحن و تکیه کلام‌ها، طور دیگری باشد. در «پاهای آویزان یک زن» هم زبان و واژگانی که یک طراح تبلیغاتی استفاده می‌کند، در آن کم دیده می‌شود و ناملموس است. مقصودم نه لحن شخصیت‌ها، بلکه لحن راوی است. راوی که همان شخصیت اصلی این داستان‌ها است و باید با آنها سازگاری و تناسب داشته باشد، اما در این مجموعه این طور نیست و لحن راوی، لحن و زبان نویسنده است. گستره واژگانی زبان، دستورزبان، ساختار دستوری واژگان وجملات که باید متناسب با آن شخصیت و جایگاه اجتماعی‌اش باشد، نیست. لحن را به جهت زبانی هم می‌توان در افق انتظارات هنری خواننده در نظر گرفت و هم می‌توان به عنوان انتظارات فرهنگی از آن یاد کرد. گرچه در برخی از داستان‌ها وجود دارد و شاید پنجاه درصد هم رعایت شده است، اما آنچه در وهله اول توی ذوق من خواننده می‌زند، همین سطح زبان است.

نکته بعدی این است که نویسنده به لحاظ هنری، ساختاری و تکنیکی، در انتخاب نوع راوی، خود را محدود به دو راوی کرده است. «من راوی» و «راوی خطابی» این نوع انتخاب، نویسنده را محدود کرده است، درحالی که می‌توانست گاهی به جای من راوی، از راوی سوم شخص محدود استفاده کند و شاید داستان بهتر هم پیش می‌رفت.

راوی خطابی، در «بزرگ و برزو»، وقتی راوی با روان‌شناس حرف می‌زند و یا در «پاهای آویزان یک زن» وقتی با فرهود حرف می‌زند، و بحث تخیل پیش می‌آید، بعضی جاها خواننده را سردرگم می‌کند و استفاده از این دو نوع راوی دست نویسنده را بسته است. البته نویسنده بیشتر سعی دارد به روایت‌های ذهنی پناه ببرد و از زاویه دید ترکیبی (درونی و بیرونی) استفاده کند، تا فضای وهم‌آلود و تردیدآمیزی در داستان‌هایش داشته باشد، اما واقعیت این است که این وهم‌آلودگی گاهی آن قدر زیاد می‌شود که در پایان خواننده به هیچ قطعیتی نمی‌رسد و آزار می‌بیند. این باعث شده، به غیر از داستان «زن‌ها جگر دوست ندارند»، برای من خواننده در پایان خواندن مجموعه، تصویری در ذهنم باقی نماند. برای مثال از «عاقلی از قفس پرید» خوشم می‌آید و می‌دانم این داستان، داستان خوبی بوده است، اما هرچه می‌گردم که در ذهن خودم، تصویری پیدا کنم که با آن یک طوری نوستالوژیِ خودم را پیدا کنم، نمی‌توانم و نمی‌توانم آن را مرجع قرار بدهم.

به جهت تکنیک روایی هم، ما در این داستان‌ها، گفت‌وگو کم داریم و بیشتر آنها تک‌گویی و حدیث نفسند. داستان‌ها داستان‌هایی‌اند که به جهت هنری، پیرنگ پیچیده‌ای ندارند، با این همه در انتقال حسی که دارند، موفق عمل می‌کنند. از طرفی داستان‌ها روایت خطی و سرراستی هم ندارند، بلکه برشی هستند از یک مقطع از زندگی این شخصیت‌ها و در عین حال این برش به شدت به لایه‌های عمیق و دور زندگی شخصیت‌ها رجوع می‌کند. در «هست و نیست»، راوی از دوازده سال قبلش روایت می‌کند و در دیگر داستان‌ها نیز راوی از گذشته خود روایت می‌کند.

در برخی از جاها داستان‌ها می‌روند که به دام کلیشه بیافتند و با این که نویسنده برای بیان روایتش تمهیدات خوبی چیده، حس می‌کنم داستان چیز جدیدی برای من خواننده ندارد، برای مثال زن‌ها جگر دوست ندارند در این درجه بندی من، در رده نهم قرار گرفته بود. زیرا احساس می‌کردم چیز جدیدی برای من ندارد، اگرچه تصاویر زیبا و چشم‌نوازی دارد، ولی عملاً اتفاق خاصی در داستان نمی‌افتد، چه درتم و چه در روایت. همان ماجرای زن و مرد طبقه پایین جامعه است و در نهایت می‌خواهد تغییر این زن را در این وضعیت نشان دهد. زن از شوهر خودش خسته شده و می‌خواهد به یک وضعیت جدیدی برسد، اما بازهم داستان در همان موقعیت‌های تکراری مثل پارتی، اتفاق می‌افتد و با همان مردی که یک تیپ است، از قبیل رضا موتوری‌ها و مجیدسوزوکی‌ها و امثال این‌ها. این اتفاق احساس می‌شود که در بعضی از جاها مثل «دویدن از ایرانشهر تا انقلاب» هم هست، و در آنجا با تیپ دانشجو مواجه می‌شویم و در همین سطح یک سری تصویرهای تکرارشده را داریم. این باعث می‌شود من خواننده احساس کنم که گاهی نویسنده دارد به دام کلیشه می‌افتد.

به جهت سبک، داستان‌ها رئال و سورئال هستند و آنچه برای من در این مجموعه اهمیت پیدا می‌کند، این است که پیچیدگی‌های روایتی که در برخی از داستان‌های این مجموعه اتفاق افتاده، خواندن را برای من مخاطب دشوار کرده است. بعضی جاها به نظر می‌رسد که داستان معما شده است. مثل «پاهای آویزان یک زن». مثلاً نمی‌دانیم که طرف خطاب زن کیست؟ آیا فرهود است یا شخصیت ذهنی دیگری در ذهن زن است. گاهی مردد می‌شدم که اصلاً فرهود وجود خارجی دارد یا ندارد!

در مجموع افق انتظارات هنری من از دریافت متن، این را به من نشان می‌دهد که برخی از داستان‌ها اطناب پیدا می‌کنند، مثل داستان «هست و نیست». داستان می‌رود به سمت نگاه‌های فلسفی و نگاهی که راوی به زندگی دارد. گرچه ممکن است برای نویسنده پذیرفته باشد و برخی خوانندگان دوست داشته باشند، اما همه خوانندگان این نگاه را دوست ندارند.

نقد موردی «عاقلی از قفس پرید»

این داستان را بهترین داستان این مجموعه دیدم. جمله‌های آغازین داستان صحنه‌هایی دارد که مرا به درون داستان پرتاب می‌کند: «بی‌هوا می‌آید وسط حیاط، شاید یادش بیاید و بگوید: یاالله. و تو سرت را بالا کنی و جیغ بکشی و بدوی توی اتاق هر کدام که نزدیکتر باشد. می‌نشیند لب ایوان.» این صحنه در ابتدای این داستان کنجکاوم می‌کند تا ببینم داستان چیست و می‌خواهم بدانم این شخصیت کیست؟ پیش‌بینی می‌کنم که شاید یکی از نزدیکانش باشد، شاید پسرعمو و یا اقوام نزدیک این دختر! ولی جلوتر که می‌روم، این پیش بینی محقق نمی‌شود.

باید ذکر کنم که در اینجا وارد توضیح آن مبناهای روشی نمی‌شوم و فقط براساس نظریه دریافت متن داستان را می‌خوانم و نقد می‌کنم. به خصوص که در نگاه «آیزر» واحد ارزیابی و نقد جمله است؛ پس جمله به جمله و پاراگراف به پاراگراف با خواننده جلو می‌رویم تا ببینیم داستان چقدر خواننده را به خود جلب می‌کند. در این داستان پاراگراف‌ها، پیش‌بینی خواننده را محقق نمی‌کند و نویسنده-راوی خواننده را با خود می‌کشاند که از نقاط مثبت این داستان است. خواننده کنجکاو است که ببیند این شخصیت کیست؟ اما نویسنده در ادامه به جای پاسخ‌گویی به او شهرش را توصیف می‌کند و از آداب و رسوم آنها حرف می‌زند که این جا شهر کوچکی است و هرکس در حد توان مالی خود درِ خانه‌اش را تا نیمه شب باز نگه می‌دارد و این یک رسم در این شهر است و در بین این شهر، خانه حاج عباس هم ویژگی خاص خودش را دارد. این یکی از تکنیک‌های صحنه‌پردازی و تعلیق در داستان است که خواننده را با خود در داستان بکشی و به جای این که به آن سؤال اولی خواننده جواب بدهی، او را جای دیگری ببری تا برسی به نقطه تلاقی حاج عباس، زن و مرد غریبه‌ای به نام مجاهد و خواننده به ارتباط میان این سه فکر کند. مجاهد مجنونی است که در واقع به آداب و رسوم این شهر اعتنایی نمی‌کند و همه هم او را معاف می‌دانند و در نهایت این پیش‌بینی‌ها و پیش‌فرض‌های خواننده در این داستان کمتر محقق می‌شود که باز از نقاط قوت داستان است. زیرا خواننده نمی‌تواند حدس بزند نویسنده چه می‌خواهد بگوید و خواننده یک گام از نویسنده عقب است و همین باعث لذت‌بخش شدن داستان می‌شود.

اما به لحاظ فرهنگی، آداب و روسومی که در این داستان گذاشته شده است، از هنجارها و فرهنگ این شهر، باعث می‌شود داستان برای من خواننده نوستالوژیک و خاطره‌انگیز شود و حتی در برخی از جاها تجربه‌های زیستی من خواننده تعمیم پیدا می‌کند که شاید من نیز این تجربه‌های زیستی را داشته‌ام، گرچه متعلق به این شهر نیستم.

به لحاظ انتظارات هنری هم، هفتاد درصد از انتظارات من خواننده محقق می‌شود و ارتباط‌هایی هم با ریشه برخی متن‌های گذشته‌مان مثل لیلی و مجنون و یا شخصیت بهلول که دیوانه‌ای است که حرف‌های عاقلانه می‌زند و خودش را به جنون زده است، برقرار می‌شود. زیرا مجاهد هم عاقلی است که خودش را به جنون زده است، چون می‌داند فقط از همین طریق است که می‌تواند به دیدن زنی بیاید که عاشقش بوده و در غیر این صورت او را راه نمی‌دهند.

زن‌های آویزان

یادداشتی بر “پاهای آویزان آن زن” نوشتهٔ الاهه علی‌خانی

هانیه ابوعلیزاده

مجموعه داستان پاهای آویزان آن زن حکایت زنهایی است که بین خودشان، زن بودنشان و تعریفی که جامعهٔ جنس مقابل ارائه می‌دهد، آویزان مانده‌اند.

زن‌هایی که خودشان را با ویژگی‌هایی که از مرد، شریک زندگی یا معشوق‌شان دریافت کرده‌اند، می‌شناسند و وقتی می‌خواهند از قالب این تعاریف بیرون بیایند، به چاه سرد و خاکستری‌ای سقوط می‌کنند که تا بی‌نهایت ادامه دارد. حتا در این چاه خاکستری باز هم گرفتار کلیشه‌ای دیگر می‌شوند. کلیشه‌ای که تعریف دیگری است که جامعه از آن‌ها ارائه داده است: «پرحرفی».

زن‌های این کتاب می‌دانند که اتفاقی در حال رخ دادن است، اما هیچ وقت به سمت شناختن یا تعریف آن نمی‌روند. مثل شمشیربازهایی که از کمر بسته باشندشان، تا مرز حمله یا تسلیم فرو می‌روند، اما حتا یک قدم جلوتر نمی‌گذارند.

عدهٔ زنانی از این دست در جامعه کم نیست، اما این که نویسنده زنان را از مناصب مختلف اجتماع انتخاب کرده است کمکی به درک این مساله نمی‌کند، چرا که هربار گویا روح نویسنده در کالبد این زنان حلول می‌کند و این نویسنده است که از زبان آنها سخن می‌گوید.

با این حال توصیفات از فضایی که زن‌ها در هر داستان در آن قرار دارند، آنقدر بسته و محدود است که انگار همه چیز در تصویری تخت روی می‌دهد. تصویری تخت که تنها برجستگی آن زنانِ راوی داستان هستند. برجستگی‌ای فیزیکی از جنس تعریفی که از مردان گرفته‌اند و یا تاولی از غم و اندوه که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، اما سر باز نمی‌کند.

جلسه نقد کتاب «پاهای آویزان آن زن»

جلسه نقد کتاب «پاهای آویزان آن زن»

برای اطلاعات بیشتر دربارۀ سلسله جلسات «داستان جمعه» در قم، به کانال داستان جمعه در تلگرام بپیوندید.

ادبیات اقلیت / ۲۵ مرداد ۱۳۹۵

کانال سایت ادبیات اقلیت در تلگرام

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا