بیانیۀ نفرت محض / راشا عباس / ترجمۀ مهتاب محبوب Reviewed by Momizat on . بیانیۀ نفرت محض نویسنده: راشا عباس[1] / برگردان به انگلیسی: آلیس گوثری[2] ترجمه به فارسی: مهتاب محبوب بازی‌هایت غم‌انگیزاند؛ انگار همیشه به اشک ختم خواهند شد. م بیانیۀ نفرت محض نویسنده: راشا عباس[1] / برگردان به انگلیسی: آلیس گوثری[2] ترجمه به فارسی: مهتاب محبوب بازی‌هایت غم‌انگیزاند؛ انگار همیشه به اشک ختم خواهند شد. م Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » بیانیۀ نفرت محض / راشا عباس / ترجمۀ مهتاب محبوب

بیانیۀ نفرت محض / راشا عباس / ترجمۀ مهتاب محبوب

بیانیۀ نفرت محض / راشا عباس / ترجمۀ مهتاب محبوب

بیانیۀ نفرت محض

نویسنده: راشا عباس[۱] / برگردان به انگلیسی: آلیس گوثری[۲]

ترجمه به فارسی: مهتاب محبوب

بازی‌هایت غم‌انگیزاند؛ انگار همیشه به اشک ختم خواهند شد. مثل همینی که الان داری بازی می‌کنی- بیدار شده‌ام و خودم را چشم‌بسته می‌یابم با دست‌هایی که به صندلی‌ای که روی آن نشسته‌ام، بسته شده‌اند. هیچ از این وضعیت خوشم نمی‌آید. اما در هر حال به انتظار این‌که به سویم بیایی، دارم به تو لبخند می‌زنم. فقط به این خاطر دارم لبخند می‌زنم که می‌ترسم اگر نخندم تو حس کنی چقدر ضعیف‌ام و حتی بیشتر آزارم بدهی.

حالا عضلاتی که این لبخند حزین را در سراسر صورتم کِش می‌دهند، دارند منقبض می‌شوند و می‌گیرند و من لبخند زدن را وا می‌دهم؛ می‌خواهم صدایت کنم هرچند می‌دانم این یعنی که باخته‌ام. حالا دارم برای بار دوم صدایت می‌کنم، و تو هنوز جواب نمی‌دهی- به جای صدای تو، می‌توانم صدای آن مرد را که از بلندگو با من حرف می‌زند، بشنوم، درست همان‌طور که تو گاهی در طول بازی‌های غم‌انگیزت این کار را می‌کنی: «اگه یه تکون دیگه بخوری باز بهت مواد تزریق می‌شه.» می‌دانم وقتی می‌گوید «مواد» منظورش چیست و یادآوری فرو رفتن سوزن براق بزرگ در بازویم، شقیقه‌هایم را باز به لرزه می‌اندازد. حتی با وجود نوار روی چشم‌هایم می‌توانم متوجه تابش خیره‌کنندۀ خشن چراغ شوم.

آن مرد حالا ساکت شده، اما می‌توانم صداهای خفه‌ای را که از اتاق بغلی می‌آید، بشنوم. نمی‌توانم کلمات را درست تشخیص بدهم، فقط این‌که کسی دارد چیزی را برای چند نفر دیگر توضیح می‌دهد، بقیه گاهی حرفش را قطع می‌کنند اما او همچنان ادامه می‌دهد. مطمئن‌ام دارند از قاب شیشه‌ای وسط دیوارِ بین ما تماشایم می‌کنند. همان‌طور که طرز نشستنم را درست می‌کنم و صاف‌تر می‌نشینم، باز لبخند می‌زنم.

* * * *

وقتی دوباره بیدار می‌شوم درمی‌یابم که حالا می‌توانم سقف بالای سرم را به وضوح ببینم. چراغ‌های درون سقف دارند از بالای سر من می‌گذرند. مرا روی یک برانکارد چرخ‌دار می‌کشند؛ با تسمه‌هایی به آن بسته شده‌ام. ناگهان به‌شدت دلم می‌خواهد بدانم چه شکلی به نظر می‌رسم، پس خودم را این‌طرف و آن‌طرف می‌کوبم، چفت‌وبست‌های تسمه‌ها را به زور می‌کِشَم تا جایی که چشمم می‌افتد به انعکاس تصویر خودم در آینۀ روی جعبۀ دارو که دارند از جلوِ آن هُلَم می‌دهند. بعد به صندلی سنجاقم می‌کنند تا الکترودها را به شقیقه‌هایم وصل کنند. صورتم رنگ‌پریده و لاغر است، چشم‌هایم گود رفته‌اند، اما حدس می‌زنم قادر باشم به محض این‌که از اینجا بیرون رفتم صورت و ظاهرم را خیلی سریع بازیابم؛ صورتم به زودی رنگ‌ورویی خواهد گرفت. در نتیجۀ این فکر، کمی آسودگی خاطر می‌یابم- تا وقتی که جریان الکتریکی باز مرا می‌دَرَد.

* * * *

بیدار می‌شوم و می‌فهمم که دوباره برم گردانده‌اند توی صندلی. ذهنم باز شده و این بار هیچ‌کس از بلندگو سرم داد نمی‌زند. باز می‌توانم بشنوم بین خودشان حرف می‌زنند. از زمانی که اینجا هستم (از صبح امروز یا از هفتۀ پیش) خودم را به فکر کردن به تو مشغول کرده‌ام. آن‌قدر این کار را ادامه داده‌ام که خسته‌ام کرده، دیگر برای بازی‌هایت یا حتی برای دیدن صورت شیرینت ذوقی ندارم. متأسفم. واقعاً دلم برای سیگار کشیدن تنگ شده و بابت این‌که همۀ آن ته‌سیگارها را در گوشه‌کنار خانه رها کردم احساس بدی دارم. قبلاً بابت این موضوع و بابت این‌که کل خانه زندگی چقدر درهم ریخته است، عصبانی می‌شدی و در را پشت سرت به هم می‌کوبیدی. کوچولو وقتی این اتفاق می‌افتاد با وحشت از خواب می‌پرید: جیغ می‌زد. ما دقیقاً رؤیای یک زندگی خانوادگی معمول قشنگ را زندگی نمی‌کردیم و می‌دیدم که فکر می‌کنی خوشبخت نیستی. هر بار از خانه بیرون می‌رفتی، واقعاً دلت نمی‌خواست برگردی.

صدای بلندگو باز درمی‌آید. یکی‌شان دارد می‌پرسد آیا من می‌دانم کوچولو الان کجاست. بهشان می‌گویم که وقت کلاس باله‌اش است، یعنی الان دارد تندتند روی کف چوبی اتاق، عرض آن را طی می‌کند یا دستش را به میله گرفته و کشش‌هایش را انجام می‌دهد. گفتن این حرف‌ها باعث می‌شود اتاق تعویض لباس و همۀ آن کفش‌های کوچولو و ساق‌های باله را که در آن پراکنده است، تصور کنم. با یادآوری حسم در آخرین باری که آنجا بودم، قلبم باز شروع می‌کند به زدن: از قیافۀ نظافتچی آنجا خوشم نمی‌آمد و دوست نداشتم با همۀ آن دختر بچه‌ها آنجا باشد. درِ مدرسه به قدر کافی مطمئن نبود و به نظرم می‌رسید که هر کسی می‌توانست به راحتی یواشکی بیاید تو و به هر کدام از دختر کوچولوها از جمله خود کوچولوی باارزش ما صدمه بزند. مرد طوری دنبالش می‌کرد انگار دخترمان پرتویی از آفتاب باشد – با موهای فرفری زنجبیلی‌اش و پیراهن صورتی‌اش کل فضا را سرِ شوق می‌آورد. مؤدبانه ازشان می‌خواهم زنجیرهایم را باز کنند تا بتوانم بروم از کلاس برش دارم و ببرمش خانه. هیچ‌کس جواب نمی‌دهد. شرط می‌بندم هنوز دارند از قاب شیشه‌ای نگاهم می‌کنند. درخواستم را تکرار می‌کنم و بهشان می‌گویم اگر من همین لحظه بلند نشوم و نروم سراغش، دخترک در خطر خواهد بود. چشم‌هایم می‌سوزند: فکر می‌کنم حتماً دارم زیر نوار الکتریکی زار می‌زنم. سرم باز حسابی درد می‌کند. دوباره آن صدا از بلندگو می‌آید، بهم هشدار می‌دهد تکان نخورم اما من دارم پایم را به زمین فشار می‌دهم و موفق می‌شوم صندلی را کمی به سمت جایی که صدا از آن می‌آید بکشم- می‌توانم حس کنم چیزی نمانده دست‌هایم تکان بخورند، فقط یک ذره، درون دست‌بندها، و صدای باز شدن در را می‌شنوم اما آماده‌ام که بجنگم.

* * * *

چشم‌هایم را باز می‌کنم و می‌بینم که سقف دوباره از جلوِ من می‌گذرد: دارند با سرعتی بیشتر از همیشه مرا روی برانکارد می‌کِشَند. چشم‌هایم را که می‌بندم پلک‌هایم درد می‌گیرد اما در هر حال به خودم فشار می‌آورم که ببندم‌شان و نفسم را نگه می‌دارم – شاید بتوانم آن‌قدر نگهش دارم که خفه شوم و در آن صورت همۀ ماجرا، قبل از آن که فرصت کنند شوک الکتریکی دیگری بهم بدهند، تمام می‌شود. لازم نیست این‌طور عجله کنند یا مرا به این سفتی به تخت ببندند- دیگر که قدرت انجام هیچ کاری را ندارم.

باورت می‌شود چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ نشنیدی که همین الان داشتند توی آن اتاق دیگر بِهِم چه می‌گفتند؛ کینۀ توی صدایشان را وقتی دنده‌های مرا شکستند، نشنیدی. گفتند حقم بوده خیلی وقت پیش‌تر بمیرم- تصور کن- چون من باعث فوت، باعث مرگ او شدم، بعد از آن‌که ماه‌ها در زیرزمین‌مان نگهش داشته بودم و در را رویش قفل کرده بودم! گفتند که از وقتی تو ناپدید شده‌ای تا وقتی که او در زیرزمین فوت کرد، ازش سوءاستفاده می‌کرده‌ام. چنین اغراق‌های بی‌معنایی، این‌قدر گستاخانه- و من هنوز دارم سعی می‌کنم بفهمم آیا کل این ماجرا بخشی از بازی‌های نگران‌کنندۀ توست یا نه. تنها چیزهایی که اتفاق افتادند، درون ذهن خود من بودند: قبل از آن‌که ببرمش خانه، تماشایش کردم که داشت توی استودیو نرمِش می‌کرد، می‌توانستم حس کنم که چطور بوی شیری که از گونه‌هایش به مشام می‌رسید، اشتهای موش‌ها را تحریک می‌کرد. می‌توانستم ببینم چطور وقتی کمی بزرگ‌تر شود، یک آشغالی، یک تفالۀ پستی مثل تو می‌آید و گوشت لطیفش را مثل موش می‌جود و بعد ولش می‌کند تا به جای او با زنی عوضی بچرخد، کسی از جنس خودش. می‌توانستم ببینم که چطور قرار بود کسی کوچولوی ما را بشکند و او با زانوهایش روی صحنه بیفتد و از درد سوزان توی قلبش نتواند تکان بخورد. و آن‌ها مرا بابت سوءاستفاده از او مجازات نخواهند کرد؛ آن‌ها عصبانی‌اند چون من می‌دانم او از چه جنسی بود، چیز کاملی که به آن بدل شده بود و من همیشه او را از نخاله‌ها محافظت می‌کنم – نه مثل رفتاری که آن‌ها با بچه‌های جانورِ موذی خودشان می‌کنند. حالا دارند سعی می‌کنند مرا بی‌اعتبار کنند، چرا که او مال من است: دارند اتهاماتی را روی کاغذ می‌آورند تا بتوانند مرا پایین بکشند. ادعا می‌کنند که من همیشه او را از دست‌هایش از سقف آویزان می‌کرده‌ام و این‌که مُثله‌اش کرده‌ام، که صورتش را داغان کرده‌ام- در حالی که در واقع زیبایی او چیزی است که من به خاطرش زندگی می‌کنم. می‌خواهند با من بابت این‌که از بالا بهشان نگاه می‌کنم، تسویه حساب کنند، بابت این‌که از شیوه‌های کثیف‌شان بیزارم و برای پنهان کردن آن‌چه دارم. منظرۀ بی‌هوش شدن من حال‌شان را بهتر می‌کند؛ برای همین است که آن‌قدر با این چماق‌ها مرا زده‌اند که چوب‌هایشان شکسته و لباس‌هایم را پاره کرده‌اند و حالا دارند مرا دوباره با تسمه به تخت شوک الکتریکی می‌بندند. اغلب فقط به سرم شوک می‌دهند، اما حالا دارند دیوانه‌وار به همۀ بدنم الکترود وصل می‌کنند. می‌خواهند از جریان الکتریکی‌شان استفاده کنند تا به من وارد شود، همان‌طور که خودشان این کار را می‌کردند، اما این اتفاق قرار نیست بیفتد- فقط اگر موفق شوم نفسم را به قدر کافی حبس کنم.

[۱] راشا عباس روزنامه‌نگار سوری و نویسندهٔ داستان‌های کوتاه است. او اکنون در اشتوتگارت، آلمان اقامت دارد. در سال ۲۰۰۸، او نخستین مجموعه داستانش با نام «آدام از تلویزیون بیزار است» را منتشر و جایزهٔ نویسندهٔ جوان جشنوارهٔ «دمشق، پایتخت فرهنگ عربی» را از آن خود کرد. در سال ۲۰۱۳، او در نوشتن فیلمنامهٔ فیلم کوتاه «خوشبختی و سعادت» و در سال ۲۰۱۴ به عنوان نویسنده و مترجم در «سوریه سخن می‌گوید: هنر و فرهنگ از خط مقدم» مشارکت کرده است. او اکنون با استفاده از بورس ژان-ژاک روسو در آلمان مشغول نوشتن دومین مجموعه داستان‌های کوتاهش با عنوان «اصلِ مطلب» است.

[۲] Alice Guthrie.

ادبیات اقلیت / ۲۳ خرداد ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا