شعرهایی از مجید روانجو
ادبیات اقلیت ـ شعرهایی از مجید روانجو:
۱
… پس از آن
این اتاق شش در چهار
که دیگر به زبان من سخن نمیگوید
ناگهان دیوانه میشود
تا قایق مستی باشد
که رقصکنان بگذرد
از روی استخوانهای روحپذیر
تا سنگلاخ سپیدهدم.
شاید مرا میشنوی
که صدای جای خالی تو را میبینم
بر آخرین صندلیِ آن اتوبوس قراضه
که پس از سالها
هنوز برمیگردد
از جادۀ خاکی کهریزک
۲
روزتر از اکنون
منقارهای کج
لختههای گداختۀ صلح برمیچینند
تا آن درخت از نفس افتاده
به خیابان که میرسد
همبازی عصر جمعه و
پاره واژههای مچاله شود
شاید پیرمردها
کمتر از حرفهای گفته شده میدانند
که بیفایده است
فریب حتا مرگهای کوچک
۳
دیگر این اتاق هذیانی
مالک بلامنازع من است
صبح به صبح
به قامت پنجرهاش
دیواری قد میکشد
از سایه و ساعت دود
سقف کوتاهش
شب را به دوش میکشد
میبینم که این دیوار و آن دیوار
دور از یکدیگر
به هم نزدیک میشوند
روز تعطیل
اتاق به خیابان میرود
راه میگشاید در شلوغی حرفهای نقابدار:
بارهای بار
مرا جار میزند
حالای بیزوال
چوب حراج
بر همیشۀ من!
۴
از آن همه گریۀ بیچشم
ماسیده بر جدار خالی لیوان
از آن همه خندۀ ذوب در آژیرهای آمبولانس
تا این همه غوغای بی گلو
رها در سقف کوتاه اتاق و خیابان
تا این همه کلیدهای زنگاربسته
که در نیمه راه خواب یخبستۀ این قفلستان
که میمانند
و خم میشوند و
میشکنند…
۵
حدس میزنم
چاقو در جیب مردی باشد
که چند دقیقۀ دیگر کودکی است بیدهان
در آغوش مادری بیسر
اما هزار دست
ایستاده پای کهنسالترین بید تجریش
او ــ که میگذرد
قطره قطره گناه فواره میزند
سوی کبوتران سپید خونآشام
در چشم به هم زدنی
چاقو از جیب مرد پرواز میکند
مینشیند گوشۀ قلب من
ایستاده مردنش را که میبینم
فرشتهای غرق در حیرت من
با دهانش آکنده از میخک
بلند بلند چیزی میگوید
که خیابانترین خیابان تهران
در امتداد سیاههای ژنده
مرا زرد میگرید
و میگریزد سرخ.
۶
«میشود» نمیبخشد
«نمیشود» لباس شبگردی «باید» میپوشد
کفشهای «داشتن» به پا میکند
صورتک گریه ـ خندۀ «میخواهم» به چهره میزند
و به مهمانی گرسنگی میرود
آنجا خمیازههای عفن کارتن خوابی
بر میز شام آخرین مصلوب
معاصر سیری میشود
ای «نمیشود»های غرق در آبهای خوردنی!
۷
این بار
فقط این بار
چوپان را به گوسفندها بسپارید
تک درخت ولگرد را
پیراهن سیاه بپوشانید
که به خیابانی میآید
انتهایش خفته در ابتدایش
گرگ که نی مینوازد
ماه نیمه شب تکه پاره میشود
در دهان چوپان
خندۀ سنج
دو قدم مانده به کوب کوب دمام
به قتل میرسد
اکنون که گلهگله ابرهای فراری
خیابانهای پاییزی جهان را
نه بهارند
نه تابستان
نه زمستان.
۸
گریه کن!
گریان که میشوی
فقط میشود از گیسویت گفت
که جویباری است از شب مذاب
تا گورستانهای بی مرده
لحظه لحظه مریمی است
که در پسکوچههای بیشمایل
به صلیب موریانه خوردهای مینوشانم
شاید همین ساعت
دوشادوش یحیا برخیزد
از مرگ مردۀ ماهیان آبهای مجدلیه
دیروز عصر
یا امروز صبح
عیسای ناصری را دیدهاند
در خیابانهای تهران
که با لباس گناهکاران گمنام
گاه سراغ تاج خار را
از من میگرفته
و گاه سراغ صلیب فراری را
از تو.
۹
عصری
کودکیِ مرا
روی نیمکت پارکی در پایتخت
به پنجشنبه میرساند
دردی
پیر شدن کودک را
چه بیاشتها
با لثههای بیدندان میجود
عصر که پیر میشود
سایهای از عاقبت پنج شنبه
بازمیگردد
به خانهای که نیست.
——
از دفتر «چوپان ابرها» مجید روانجو
ادبیات اقلیت / ۲۹ خرداد ۱۳۹۶