چند شعر از خسرو بنایی

ادبیات اقلیت ـ چند شعر از خسرو بنایی:
.
۱
نترسیدم
خانه از آسمان گچیاش تهی شود
ناگهان
دانستی پیش از آنکه عاطفه عصرگاهیمان
در حلقهای سه نفره
مفقود شدنش را با حدس زلزلهای سرگرم کند
تو بودی
راوی مؤنث گونههای استخوانی
وسط معرکه
یک بیتفاوتی از من و خاطرۀ مردگان موفق
که دستهجمعی هوار میکشیدند
بر آیندهای
که روی حرفهای هر روزۀ ما سپری میشد
.
نه، نمیشود به ارتعاش ترس در هنگام وقوع بوسههای اجباری
گفت: جزیرههای خصوصیمان در بنادر آپارتمانی فرو میرود
و ندانستن
چقدر خوب و
گمراهی گاهی چقدر منصفانه است
وقتی تو نیستی و
بوسه روی استخوان پوک میشود
و
روز درون چای عصرانه
گس میماند برای همیشه.
***
۲
آخرین بار نبود
گره در گره میریخت و
هر صبح
با پای شبیه سربازان در سطرها
گرمپ گرمپ
به قطعیت همان روز دلخوش بود
و کلمات نامرئی پشت شیشههای مشجر میلرزید
و نوسان نگاهها که شبیه ابدیت یک ظهر پاییزی بیتفاوت بود
گیج بارانی که به سکههایی در تئاتری خیابانی بدل میشد
فکر کردن به باران
و باران در بارش و سرخوردگی اشیای ساکت در عقربۀ نفسها
فکری از انتحار
در نمنم همین هوا که در کالبد خبر نپیچیده بود هنوز
و شکلکی از ترحم
رفته درگود یقهها
که هنوز در بافت انتحار خاموش بود
هیچ مالیخولیایی از دم صبح چهرۀ کریه را در سرزمینهای جنوبی متورم نکرده بود
هیچ رؤیای انهدامی در ابرهای مدیترانهای مشکوک نبود
و تنها باران بود و
سمفونی حریص پشت دندانها
که از چاشنی شهادت سرخ میزد
کورنگی میآورد این باران
و خبرهای خیس
و یک ریز میبارد و
آدم را دچار وسوسۀ انتحاری میکند
این باران
***
۳
در تو شنیدن هر روز صدای سنگ
عجیب نیست؟
در تو شنیدن صدای فرو رفتۀ در زغال که وقتی برمیگشت
روز آفتابی را از لبانات پاک میکرد
من انسان سادهای بودم و وقت فراغت با خدایم سرگرم میشدم
خدا میگفت: من صدای معدنچیان را در اوایل اردیبهشت شنیده بودم
صدای آنها را که نمیدانستند رگههای گمشده هیچ نسبتی با شکوفههای آلو ندارند
خدا میگفت!
من منتظر آنها میمانم
معدندارها را میگفت
معدنهایی برای آنها میسازم
به وسعت سکوتام
که هی بگردند و هی بگردند و هی بگردند و هی بگردند و هی
هی هی هی خدای دوستداشتنی بعد از آوار اردیبهشتی من
***
۴
های زندانی زندانی زندانی
ای لایههای ذخیره در پوست و انقباض ثانیههای قیروار چسبیده به تنات
وقتی که نمیدانستی سطوح سیمانی زبانی سیمانی دارند
و تو اول نام سیمان را از کوچههای بنبست آموختی
به بنبستهایی که حصار گیاهی در پیشگوییها داشتند
به حصارهایی که یک روز را در خود مچاله میکرد و
تو کاغذوار درون شعری که در مشت گره میخورد و
تو هر روز مچالههای شعریات را به دیوار میزدی
صدای استخوان حروف و دیوار یکی میشد و
میشمردی
که سال و ماه
یک روز میشد
عقربهها در تناات فرو میرفت
نمیدانستی که تنات با دیوارها یکیست
تو دیوار بودی برای سایهای که به دیوار روبهرو میخورد
بعد تو را با دیوارهای دیگر یکی کردند و بردند بیرون شهر
یک جایی که صدای پرندگان و صدای رویش ریشهها شنیده شود
از این تاریخ به شنوایی خاک بدل شدی
***
۵
نه، به خوابم نمیآیی
فرصت نمیدهد این شهر
این جنگل
این جلگه
تظاهر میکنم عاشقاش هستم
گاهی تظاهر کردن که عاشق شهر زادگاهم هستم ــ دروغ نیست
من عاشق زندان ییلاقیاش بودم
مادر وقتی حافظه نداشت
با جنون روستایی بوسه میزد برگونههای من
زنده بودن در یک وضعیت استثنایی در لابهلای بوسهها
و اینکه یک بوسه تاریخی میشد در فاصلۀ پرنشدنیِ بین دو گونه
از فقر تخیل به تلویزیون پناه بردم
کارم عاشق شدن زنان محجبۀ عاشق شهادت بود
اگر ابروی تو را داشتند
آخ اگر ابروهای پرپشت تو را داشتند
به تنها رفیق چریکام چنان عادت کردم که میپرستیدمش
میگفتم فقط اسکیزیوفرنها انگورهای گندیده را با هم چنگ میزنند
هی نعره میزد و نعره میزدیم
نعرههای ما نعرۀ عهد رنساس الکلهای هزار متر از سطح دریا نامگذاری شد
و ما در تقویم هزارۀ سوم زندان شمال اولین شراب را فاتحانه سر کشیدیم
بعد نوبت به خیره شدن به تفالههای سرخ بود
روزنامههای پر از واژۀ جنگ
ای توالت فرنگی کاغذی!
ای رهاییبخش کاغذی!
بحث ما آن روز شکل شتر گلوی توالت فرنگی بود
دو نفر بودیم و دست برای ساختناش کم آوردیم
ای نهیلیستهای مست اوایل هر پاییز
حالا کجایید!
که هر زنی در کوچه میبینم به یادت نمیافتم
لعنتی!
بیست و نه سال
خوابهای پوست کاغذیام سفیداند
وقتی بیدار میشوم
سرم دردام
آخ!
فقط یک بار
فقط یک بار نفهیمدم
وقتی کسی را دوست داری و بهموقع به آغوش نکشی
وقتی کسی را دوست داری و بهموقع نبوسی
هیچ اتفاقی نمیافتد
دیگر اتفاقی نمیافتد.
.
ادبیات اقلیت / دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۷
