طبیعت بیجان / داستانی از محمدمهدی ابراهیمی فخاری
علی میانهاندام و کمی بلندقد است. 27 سال دارد. چشمهای درشت و موهای خرمایی و تهریش دارد. مذهب را کنار گذاشته است. پیراهن آبی، کاپشن مشکی و شلوار نخودیرنگ پوشیده است. ...
ادامه محتوا ›سایت ادبیات اقلیت اهتمام ویژهای به انتشار داستان کوتاه فارسی دارد. این بخش از سایت به داستانهای کوتاه فارسی معاصر اختصاص دارد. «ادبیات اقلیت» از تمامی شاعران و نویسندگان و پژوهشگران برای همکاری دعوت میکند و مشتاقانه پذیرای آثار آنان است و نیز، سپاسگزارشان که کارشناسان «ادبیات اقلیت» را برای تشخیص و داوری در مورد دارا بودن شرایط عمومی انتشار و نیز سطح کیفی آثارشان شایسته میدانند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی میکنند. بررسی آثار ارسالی از یک هفته تا سه ماه (بسته به شرایط و حجم آثار ارسالی) زمان خواهد برد و در صورت تأیید اثر برای انتشار، نتیجه به اطلاع صاحبان آثار خواهد رسید. اگر تمایل به انتشار داستان کوتاه فارسی خود در این بخش دارید، صفحه ارسال اثر سایت را مطالعه کنید.
همچنین مجموعۀ «ادبیات اقلیت» که سالهاست در زمینۀ انتشار دیجیتال آثار ادبی در فضای مجازی فعالیت میکند و مفتخر است با بسیاری از شاعران و نویسندگان حرفهای جوان و پیشکسوت همکاری داشته است، چندی است که با استفاده از تجربهها و اختیارات قانونی خود، به صورت جدیتر به انتشار آثار ادبی به صورت دیجیتال اقدام میکند. تولید و انتشار آثار جدید، با انتخاب و کارشناسی دقیق و تخصصی و در صورت نیاز با عقد قرارداد با مؤلفان و به صورت کاملاً حرفهای صورت میگیرد. طبعاً توقع این مجموعه از جامعۀ هدف و خوانندگان نیز این است که با پاسداشت حقوق معنوی و مادی ناشر و مؤلفان، از این برنامه که به گمان این مجموعه میتواند موجب پویایی و رشد بیشتر ادبیات مستقل باشد، حمایت کنند.
علی میانهاندام و کمی بلندقد است. 27 سال دارد. چشمهای درشت و موهای خرمایی و تهریش دارد. مذهب را کنار گذاشته است. پیراهن آبی، کاپشن مشکی و شلوار نخودیرنگ پوشیده است. ...
ادامه محتوا ›دست میکشد بر سرم و من مانند یک خوک خوب خِرخِر میکنم. پوزهام را میسایم به ساق پایش و کمکم بالا میروم و میرسم به رانهای گوشتآلودش. لعنت به این ماسک که نمیگذارد بویش را داشته باشم... ...
ادامه محتوا ›به آن جعبهای فکر کردم که پرترۀ پیامبران را پیچیده در ابریشم سیاه در خود داشت و هراکلیوس به آن دو مرد مکهای، فرستادگان محمد، نشان داد. گفتم: «یک فیلم دهثانیهای میخواهم از محمد.» یک گونهاش بالا آمد و اطراف یک چشمش چین افتاد. با لحن شگفتزده گفت: «فیلم؟ از همین محمدی که در قهوهخانه حرفش را زدیم؟» ...
ادامه محتوا ›قاضی به آرامی سر فرو میبَرَد در انبوه تکهکاغذهای روی میز. زیر چشمی متهم را میپاید. لبهای متهم ناموزون میجنبند اما قاضی سخنی از متهم نمیشنود. صدای اذان از دور پاشیده میشود از در و دیوار مسجد. در و دیوار و سقف سیاهپوش است. ...
ادامه محتوا ›زن هرمز هفت سال پیش خودش را آتش زد. نه فقط خودش را، که یک دست صندلی و قاب پنجره را هم به آتش کشید. هرمز آن شب سوهان روی قاب پنجرهها میکشید که زنش، لبۀ چادر به دندان گرفته، داخل آمد... ...
ادامه محتوا ›داستانی از لیلا قیاسوند: امیر پشت دستش را میکشد روی خیسیِ پیشانیاش، چندبار: «برگردی؟ من خودم خیلیوقت است از اینجا رفتهام. روحم دیگر اینجا حضور ندارد. خبر نداشتی؟ اینجا را فروختهام. چند روز دیگر هم تحویلش میدهم. این چندوقت هرشب میآمدی و کمکم میکردی ... ...
ادامه محتوا ›داستانی از ویدا بابالو: حتماً پیرهنش سرخابیه... یک لباس زرزری خالدار که وقتی میرقصه، دل همه رو میبره. اما چشمهاش که به اندازۀ دختران کابل کشیده نیست؟ حتماً موهاش بلنده... آخه همیشه آقاموسی میگفت که چشمهای کشیده و موهای بلند دوست داره. یعنی الان آقاموسی دست عروسش را گرفته و نقل و سکه است که... ...
ادامه محتوا ›اسمش را گذاشته بود «فردا». اسم غیرمعمولی بود. وقتی پرسیدم چطور این اسم به ذهنش رسیده، گفت: « دوست داشتم اسمش همیشه مدرن باشد، هیچ وقت کهنه نشود.» خندید و گفت: «فردا که هیچوقت کهنه نمیشود، نه؟» سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم و گفتم: «آره. اسم جالبی است.» ...
ادامه محتوا ›سنگ را توی دستش بالا و پایین کرد. سنگ توی دستش عرق کرده بود. امروز روز مسابقه بود. به پشت سرش نگاه کرد. بچهها با هم پچپچ میکردند. متوجه او که شدند... ...
ادامه محتوا ›داستانی از زهره عارفی: اول میخواهم از سرت شروع کنم. بالای سرت مینشینم و تو باید ریلکس روی نرمی و سفتی پتو دراز بکشی و قول بدهی که چشمهایت را ببندی. دوست ندارم وقتی از بالای سر نگاهم میکنی و رنگریزۀ چشمت را به سمت من هدف میگیری تو را ببینم. ...
ادامه محتوا ›