شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه (Page 8)

در بخش داستان سایت ادبیات اقلیت داستان‌های کوتاه فارسی و ترجمه‌شده به فارسی از زبان‌های مختلف منتشر می‌شود. در این بخش شما آثار منتشرشده را به ترتیب زمان انتشار مشاهده می‌کنید. نویسندگان و مترجمان عزیز می‌توانند آثار خود را با توجه شرایط صفحه ارسال آثار سایت برای تحریریه سایت ادبیات ارسال کنند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی می‌کنند و معمولاً پس از یک هفته تا یک ماه، نتیجۀ بررسی برای صاحبان آثار فرستاده می‌شود.

ترازنامه مغارب کنار آب / ابراهیم دم‌شناس

ایراد نداره آفتابه، اینجا می‌گن اَفتافه، همون ابریجِ زن‌ها به مرد‌ها بخوره یا مرد‌ها به زن‌ها. یه‌لّا پر می‌شه سر می‌ره. می‌شن دوتا و ثلثی مرد، یه ابریج زن. بلوا می‌شه. من حق دارم این‌جوری بکنم مال خودمه سال تا سال اینجا تکون نمی‌خورم می‌خوام آفتابه‌ها ابریجات‌مه بفرستم سیاحت، گناهه؟ ...

ادامه محتوا

زایمان / بریده ای از رمان “فوران” نوشتۀ قباد آذرآیین

ماه صنم گفته بوده توی نه ماه بارداری، چند بار شمشیر و تفنگ به خواب دیده بوده، حالا نوبت بندر است... نگران و ناامید، مار را ازروی زمین برمی‌دارد... زیرلب چیزی می‌گوید... مار را از بالای شانه‌اش پرت می‌کند پشت سرش... صدای تلپ افتادن مار را روی زمین می‌شنود... ...

ادامه محتوا

زندگی / دونالد ری پولاک / ترجمۀ معصومه عسکری

نان بیات‌ها هم تمام شده بود و یک نفر شبانه مایونز را هم تمام کرده بود و حالا شیشه‌اش بوی تخم مرغ گندیده می‌داد و او با چشم‌هایی اشکی ایستاد جلوی پنجرهٔ آشپزخانه و چشم دوخت به اولین برف آن سال که داشت از آسمان خاکستری می‌بارید و آرزو کرد کاش یکی همهٔ این عوضی‌ها را می‌کشت. ...

ادامه محتوا

جبران مافات / فرزاد مرادی

می‌دانم چون ریش دارم، چون موقع ظهر در اتاق نماز می‌خوانم از من بدتان می‌آید. این را حس کرده بودم و در گفت‌وگوی‌تان با سمساری هم دیدم، توی فیسبوک. گله کرده بود چرا کمتر سر می‌زنید، نوشته بودید چون فلانی بو می‌دهد با آن ریش کثیفش. تعجب نکنید چطور دیده‌ام، گفتم که آن شخص متخصص کامپیوتر بود. ...

ادامه محتوا

کلمه‌ها / مرادحسین عباسپور

چه ضرورتی دارد آدم روزی هزار کلمه حرف بزند. می‌شود با روزی پنجاه تا شصت کلمه هم زندگی کرد. فقط چیزهایی که می‌خواستم یا نمی‌خواستم. حرف دیگری نداشتم. قبلاً هم که داشتم زندگی عادی‌ام را می‌کردم مگر چقدر حرف می‌زدم؟ تو بگو سیصد کلمه، آن هم وقت‌هایی که بیرون می‌روم مثلاً برای خرید نیازهای اولیه وگرنه اگر بتوانم خانه بمانم ... اصلاً این بهتر است. خودم را حبس می‌کنم. ...

ادامه محتوا

تکه‌های جزیره

ساکنین خموش و غمگین جزیره در این صبحگاه ترسان و شرمزده بر بسترژندۀ خود، روی بام‌های گلین چشم از خواب گشوده و به هیاهوی کارگران غیربومی و ماشین‌آلات غریبشان که ناگهان جزیرۀ ساکت آنها را چون طوفانی در بر گرفته بود، گوش می‌دادند... ...

ادامه محتوا

عروس دریایی / ماهرخ آخوند

و باد می‌وزید و چشم‌هایم را که روی هم گذاشتم آب بالا آمده بود و پاهایم را شسته بود و احتمالاً با خود برده بود و هر چه می‌گشتم راهی برای برگشتن پیدا نمی‌کردم و تا به حال با چشم باز زیر آب را ندیده بود که چه تیره است و دانه‌های ریز کوچکی مثل غبارهایی که سر و کله‌شان فقط توی نور آفتابِ خزیده توی اتاق پیدا می‌شود، همه جا پخش بودند و چیزی نزدیک می‌آمد که دیده نمی‌شد. ...

ادامه محتوا

غداره مادر بهرام / ابراهیم دمشناس

مامان چیزی نگفت اما گفت کاشکی تو هم پسر بودی. من می‌ترسیدم. روشو طرف آسمون می‌گرفت و می‌گفت خدایا چه می‌شد یه پسر دیگه بم می‌دادی. اون شب من و مامان تنها توی خونه بودیم، بابام نیومد، وقتی فهمید شهرام رفته که دیگه اصلن نیومد. مامانو سفت توی بغل گرفتم و گفتم دس‌شو دور کمرم بیندازه. گفت نمی‌تونه چون خوابش نمی‌بره. می‌ترسیدم، پرسید تو دُختل منی یا بابا؟ ...

ادامه محتوا

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا