برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی / مهدی قاسمی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ «برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی» داستان بلندی است نوشتۀ مهدی قاسمی که فایل پی. دی. اف. آن را از لینک زیر می توانید دریافت کنید: دانلود فایل پی دی اف ادبیات اقلیت ـ «برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی» داستان بلندی است نوشتۀ مهدی قاسمی که فایل پی. دی. اف. آن را از لینک زیر می توانید دریافت کنید: دانلود فایل پی دی اف Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » قفسه » دانلود PDF » برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی / مهدی قاسمی

برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی / مهدی قاسمی

برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی / مهدی قاسمی

ادبیات اقلیت ـ «برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی» داستان بلندی است نوشتۀ مهدی قاسمی که فایل پی. دی. اف. آن را از لینک زیر می توانید دریافت کنید:

دانلود فایل پی دی اف داستان برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی

یادداشت نویسنده دربارۀ انتشار داستان: «برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی» در واقع، یکی از داستان‌های مجموعه‌داستانی است به نام «دیوانگی» که دربردارندۀ هفت داستان کوتاه و نیمه بلند است. داستان‌هایی که در ذات خود، هر یک جدا از دیگری، مستقل روایت شده اما در مجموع، و در روایت کلی کتاب، به‌هم‌پیوسته و متصل است.

داستان‌هایی در ستایش زندگی، عشق، و گاهی حتی در ستایش مرگ و خشونت‌هایی که در بستر اندیشه‌های فردی با رویکردی اجتماعی، در جریان سیال زندگی، گریزناپذیر است.

از آنجا که نگارش کلی کتاب و بازنویسی نهایی داستان‌ها زمان می‌برد، احساس کردم حالا که این داستان، زودتر از داستان‌های دیگر به نسخۀ نهایی خود رسیده، می‌تواند در صورت امکان شرایط مناسب، پیش از چاپ نسخۀ کاغذی کتاب، در محیط‌های مجازی نیز منتشر شود. از این رو، با توجه به حجم داستان و نوع پیگیری مخاطب، به نظر رسید که بخش «قفسه» در سایت «ادبیات اقلیت» جایگاه مناسبی برای انتشار این داستان در فضای مجازی است.

امیدوارم مخاطبان با داستان ارتباط برقرار کرده و در نهایت، کتاب نیز به اتمام برسد و پس از چاپ، در دسترس همگان قرار بگیرد.

دانلود فایل پی دی اف داستان برف، برزخ و تابوت‌های خصوصی

بخش اول داستان:

۱

«شماها اینجا هیچ‌چی نیستین. هیچ‌چی. فقط یه شماره‌این. یه شمارۀ خالی. مثل یه شماره تلفن. یه شماره پلاک. یه شماره قبر…»

هوا خیلی سرد شده است. نسبت به دیروز چند درجه سردتر شده. این را از شدت سوزی که می‌وزد احساس می‌کنم. یقۀ پالتویم را بالا زده‌ام و دست‌هایم را توی جیب‌هایم کرده‌ام.

«مهم نیست که بیرون از اینجا کسی رو دارین یا ندارین. مهم نیست که زن و بچه دارین یا ندارین. مهم نیست که نامزد دارین یا ندارین. من به هیچ کدوم از این چیزها اهمیت نمی‌دم. تا وقتی اینجایین یعنی تنهایین. یعنی هیچ‌وقت هیچ‌کس رو ندارین. یعنی انگار از زیر بُته در اومدین…»

در هفته یک بار این حرف‌ها را تکرار می‌کند. مو به مو. دقیق. حتی یک کلمه را هم جا نمی‌اندازد. دیگر حفظ شده‌ایم. هیچ آدم جدیدی هم تویمان نیست که مثلاً بگوییم برای او دارد این حرف‌ها را می‌زند. اصلاً الان مدت‌هاست که هیچ آدم جدیدی به جمع‌مان اضافه نشده است؛ فکر کنم نزدیک شش سالی می‌شود. شاید هم بیشتر. بعد از من، فقط یک نفر دیگر را آوردند اینجا. نمی‌دانم چرا دیگر کسی را اینجا نیاوردند. اینجا هنوز اتاق خالی زیاد پیدا می‌شود.

«از نظر من شماها فقط یه مشت حیوون‌اید که اتفاقاً حالتون خیلی خوبه. اینکه اونا می‌گن شماها مریض‌اید و دیوونه، اشتباه می‌کنن…»

نمی‌دانم چرا مدام این حرف‌ها را تکرار می‌کند. شاید فکر می‌کند که ما این چیزها را نمی‌فهمیم یا یادمان می‌رود. هرچند که اینجا، جای آدم‌های نفهم است.

شاید هم دوست دارد که فقط حرف بزند و جز این چیزها، حرف دیگری بلد نیست که به ماها بگوید. خوشش می‌آید که به ماها فحش بدهد. این کار آرامش می‌کند.

«یه مشت حیوون عوضی…»

پنجاه و هفت نفر هستیم. پنجاه و هفت تا مرد. نمی‌دانم چرا بین‌مان زنی نیست. حتماً زن‌ها توی یک جای دیگری مثل همین‌جا هستند.

یک بار شنیدم که کاپیتان داشت تلفنی با کسی حرف می‌زد. می‌گفت جایی که زن‌ها هستند، خیلی بهتر از اینجاست. می‌گفت نباید باشد. می‌گفت باید مثل اینجا باشد. مثل اینجا؛ یک برزخ کامل، یک برزخ داغ. درست مثل جهنم اما نه خود جهنم.

می‌گفت برزخ بدتر از جهنمه. چون توی جهنم می‌دانی که آخرش قراره چه شود. بلاتکلیف نیستی، اما توی برزخ نمی‌دانی. می‌گفت بلاتکلیفی یعنی عذاب روح. یعنی بدتر از هر چیزی که بشود اسم جهنم رویش گذاشت. آخر سر هم بلند خندیده بود و گفته بود که یادش به خیر، آن روزهایی که زن‌ها هم اینجا بودند.

«من قرار نیست که شماها رو اینجا آدم کنم. نه، این کار من نیست. واسه این کار هم به خودم هیچ زحمتی نمی‌دم. من فقط وظیفه‌ام اینه که نگذارم شماها بدتر از اینی که هستید بشین… بدتر از این کثافتی که روح‌تون توش گرفتار شده…»

حوصله‌مان سر رفته. حرف‌هایش حال‌مان را به هم می‌زند. آسمان یک‌دست ابری است. ابرهای تیره. کمی هم به قرمزی می‌زنند. قرمز کبودِ بد رنگ. فکر کنم امشب حتماً برف ببارد.

کنار دستم مرد شمارۀ شانزده ایستاده. از همۀ ماها جوان‌تر است. با اینکه بیست و هشت سال دارد اما بیشتر شبیه چهل و هفت، هشت ساله‌هاست. شاید به خاطر ریش بلند صورتش است. آخرین‌باری که صورتش را اصلاح شده دیدم یادم نمی‌آید. فکر کنم دو سال پیش بود. یا شاید هم سه سال پیش. و یا شاید حتی بیشتر. نمی‌دانم.

اینجا سخت می‌شود زمانی را به یاد آورد.

آن روزها، بر عکس خیلی از ماها عادت داشت که هر روز صورتش را اصلاح کند. مثل خیلی از ماها ته ریش نداشت. هر روز صورتش را با ظرافت اصلاح می‌کرد و به خودش می‌رسید. توی اتاقش همیشه چند شیشه عطر بود. همه عطرهایش خیلی خوش‌بو بودند و گران.

هر ماه کسی برایش عطر می‌فرستاد. اولش فکر می‌کردم که چند نفر هستند که برایش عطر می‌فرستند، اما بعد فهمیدم فقط یک نفر است. نمی‌دانم چه کسی. حتی زن و مرد بودنش را هم نمی‌دانم. فقط دست خطش را دیده بودم. دست خطی که همیشه ثابت بود.

هر ماه، دو شیشه عطر متفاوت و خوش‌بو.

تا اینکه یک روز نامه‌ای دستش رسید. رفت توی حیاط، تنها نشست گوشه‌ای و نامه را با دقت خواند. روی یکی از نیمکت‌ها نشسته بود. داشتم از توی اتاقم نگاهش می‌کردم. کنار پنجره نشسته بودم و حواس‌ام به‌اش بود.

دوازده مرتبه نامه را خواند. بعد آرام آرام از گوشه نامه شروع کرد به پاره کردن. عجله‌ای نداشت. نامه را ریز ریز کرد و تکه‌ها را با دقت می‌گذاشت کنار دستش. مواظب بود تا تکه‌ها پراکنده نشوند. تابستان بود. هوا انگار ایستاده بود. هیچ بادی نمی‌وزید.

کارش که تمام شد تکه‌ها را با دقت بررسی کرد. بعضی از آن‌ها را که هنوز درشت بودند دوباره پاره می‌کرد. حالا همۀ تکه‌ها آن‌قدر ریز شده بودند که دیگر به سختی می‌توانست پاره‌شان کند.

پایین لباس‌اش را بالا آورد و مثل دامن همه تکه‌ها را ریخت تویش. بلند شد. دور حیاط می‌چرخید و مثل بذر، تکه کاغذها را مشت می‌کرد و به اطراف می‌پاشید.

کسانی که توی حیاط بودند به کارش اهمیت نمی‌دادند. اینجا کسی کاری به کسی ندارد و چندان کارهای دیگران برایش مهم نیست. دلیل‌اش هم چندان پیچیده نیست. چون کسی انگیزه‌ای برای این کار ندارد.

«اینجا دنیای منه. مال خودمه. کار ندارم قانون چی می‌گه. اینجا قانون منم. روش‌های خودمم دارم…»

به‌اش می‌گوییم کاپیتان. مدیر اینجاست. وقتی من آمدم اینجا این اسم رویش بود. کسی نمی‌داند که چه کسی برای اولین‌بار این اسم را رویش گذاشته. شاید هم کار خودش بوده. اسم واقعی‌اش را هم کسی نمی‌داند. البته فرقی هم نمی‌کند. اینجا هیچ‌کس اسم واقعی کسی را نمی‌داند. اینجا هر کسی بخواهد هر کی را صدا کند، اسم شماره‌اش را می‌گوید.

یک بار به این موضوع فکر کردم که نکند کسی اسم واقعی‌اش را اصلاً فراموش کرده باشد. کنجکاو این موضوع شده بودم. اینجا هیچ‌کس کنجکاوی‌های من را ندارد.

می‌رفتم پیش‌شان و ازشان اسم واقعی‌شان را می‌پرسیدم. بعضی‌ها اصلاً یادشان نبود و بعضی‌ها هم اصلاً نمی‌دانستند که چرا باید اسمی جز شماره‌شان داشته باشند. خبر به گوش کاپیتان رسید. یک هفته به خاطر فضولی افتادم توی تاریکی.

مرد شمارۀ شانزده وقتی همه بذرهایش را پاشید، رفت توی اتاقش و در را از پشت قفل کرد. اینجا قفل کردن درها ممنوع است. اما همه درها کلید دارد. هیچوقت نفهمیدم چرا چیزی را که ممنوع است، دم دست می‌گذارند. آن‌ها می‌توانند تمام کلیدها را جمع کنند. آن‌وقت دیگر کسی حتی اگر هم بخواهد، نمی‌تواند در اتاقش را قفل کند.

مرد شماره شانزده تا سه روز از اتاقش بیرون نیامد. غذا هم نخورد. کاپیتان یک روز دیگر هم به او فرصت داد و روز پنجم سگ‌ها در اتاقش را شکستند. روی تخت نشسته بود. زیر چشمانش گود افتاده بود. معلوم بود که تمام این چهار روز را نخوابیده است. بوی تند عطر همه اتاقش را پر کرده بود. همه عطرهایش را شکسته بود. خرده شیشه‌ها کف اتاق پخش بودند.

کنار جمعیت ایستاده بودم و داشتم نگاهش می‌کرد. سگ‌ها بلندش کردند. کف پاهایش خونی شده بود. زیاد روی خرده شیشه‌ها راه رفته بود. وقتی از در داشت بیرون می‌رفت، چشم‌اش من به افتاد. گفت که دیگر نمی‌تواند بخوابد. گفت که دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند بخوابد.

کاپیتان دستور داد که او را ببرند. نمی‌دانیم کجا. وقتی رفت بلافاصله رفتم توی حیاط. باید هر طوری بود می‌فهمیدم که توی نامه چه نوشته شده بود. قبلش خیلی برایم مهم نبود اما حالا قضیه فرق می‌کرد. بیشتر برای خودم جالب بود تا حتی خودش. یک جور سرگرمی. اینجا از این‌جور سرگرمی‌ها زیاد برای خودم درست می‌کنم. از بیکاری بدم می‌آید.

چند ساعتی گشتم و به سختی چند تکه را پیدا کردم. صد و بیست و سه تا تکه. بیشترشان بی‌ربط به‌ام بودند. امکان نداشت که این‌جوری بفهمم توی نامه چه نوشته شده. هیچ‌وقت هم نفهمیدم. از تمام تکه‌هایی که به دست آوردم، فقط موفق شدم یک اسم را به دست آورم. یک اسم دخترانه؛ شیوا. همین.

پنج ماه بعد دوباره برگشت اینجا. ریش‌هایش بلند شده بود. هنوز هم شب‌ها نمی‌تواند بخوابد. بیشتر اوقات روی تختش نشسته است. یک بار به‌ام گفت که دلش برای خواب دیدن تنگ شده است. دیگر توی اتاقش هیچ عطری نیست و دیگر هرگز کسی برایش عطری نفرستاد.

بعضی وقت‌ها می‌روم و باهاش حرف می‌زنم. خیلی دوست داشتم کمکش می‌کردم و دوباره به روزهای قبلش بر می‌گشت. اما نشد. هیچ‌وقت نمی‌شود. خیلی وقت است که فهمیده‌ام اینجا به هیچ‌کس نمی‌شود کمک کرد. هیچ‌کس. حتی خودت.

یک دفعه هم دربارۀ نامه ازش پرسیدم. یادش نمی‌آمد کدام نامه را می‌گویم. اما وقتی اسم شیوا را بردم، فقط در سکوت نگاهم کرد. همان شب حالش چند مرتبه به هم خورد و تب کرد. دیگر هیچ‌وقت اسم شیوا را جلوش نبردم.

سوز هوا مستقیم به صورتم می‌خورد. بوی دود سیگار می‌آید. کسی پشت سرم ایستاده است و دارد سیگار می‌کشد. احتیاجی نیست برگردم ببینم چه کسی است. اینجا فقط یک نفر سیگار می‌کشد. قدیمی‌ترین آدم اینجا؛ مرد شمارۀ بیست و یک.

همیشه چند پاکت سیگار دارد. اینجا به هر کسی رایگان در ماه پنج پاکت سیگار می‌دهند. اما کسی جز او نمی‌کشد. همه پاکت‌ها را می‌اندازند دور. مرد شماره بیست و یک همه را بر می‌دارد. اینجا اجازه نداریم مستقیم چیزی را به کسی بدهیم. این یک قانون است. یک دستور. همه اجرا می‌کنند اما من نه. چیزهایی را که نمی‌فهمم، دلیلی ندارد که انجامش دهم.

من پاکت‌های سیگارم را دور نمی‌اندازم؛ کار مرد بیست و یک را راحت می‌کنم و خودم سیگارها را به‌اش می‌دهم. می‌روم توی اتاقش و پاکت‌ها را به‌اش می‌دهم. اولش برایم جالب بود. می‌خواستم ببینم اگر مخفیانه چیزی به کسی بدهم، کی می‌فهمد. اما هیچ‌کس متوجه نمی‌شد. یعنی اصلاً کسی دنبال فهمیدن این چیزها نبود. نه کاپیتان و نه حتی سگ‌هایش.

کاپیتان فقط قانون می‌گذارد و همه هم آن را اجرا می‌کنند. همین برایش کافی است؛ چون مطمئن است که همه آن را اجرا می‌کنند. بدون اینکه حتی بخواهند به آن فکر کنند.

ترتیب شماره‌هایی که برایمان انتخاب شده است، اصلاً از روی منطق و ریاضیات نیست. خود کاپیتان شماره‌ها را انتخاب می‌کند. یک بار سعی کردم راز این شماره‌ها را پیدا کنم. ساعت‌ها کف اتاقم می‌نشستم و تمام قواعد ریاضی را زیر و رو می‌کردم تا بفهمم که چه جوری شماره‌ها را انتخاب می‌کند. ولی بی‌فایده بود. انگار که شماره‌ها را اتفاقی انتخاب کرده. هیچ ترتیبی بین‌شان وجود ندارد.

اما چیز عجیب‌تر در مورد شماره‌ها این است که شماره «یک» اصلاً وجود ندارد. ما پنجاه و هفت نفر هستیم اما مرد شماره یک مشخص نیست چه کسی است و به جای آن مرد شماره صفر است که چند روز بعد از من آوردندش اینجا.

مرد شمارۀ بیست و یک هیچ‌وقت حرف نمی‌زند. هیچ‌کس تا به حال صدایش را نشنیده. اتاقش طبقۀ آخر است. طبقۀ هشتم.

روی دیوار اتاقش خط‌های عمودی می‌کشد. درست کنار هم. از پایین دیوارها شروع می‌کند. تمام دیوارها از پایین تا سقف پر از خط است. آخرین دیوار یک ماه پیش تمام شد. حالا رسیده است به خود سقف. بیشتر سقف را هم خط کشیده است.

نمی‌دانم منظورش از این خط‌ها چیست. و یا وقتی که سقف هم تمام شود قرار است چه اتفاقی بیفتد. فکر کنم برود سراغ یک اتاق دیگر. شاید هم اتاق من. البته بعید می‌دانم که کاپیتان چنین اجازه‌ای به‌اش بدهد.

بعضی وقت‌ها که حوصله‌ام سر می‌رود، می‌روم توی اتاقش و شروع می‌کنم به شماردن خط‌ها. هیچ‌وقت تا آخرش نمی‌توانم بشمارم. خط‌ها مخصوصاً خط‌های قدیمی چنان درهم فشرده شده‌اند که جدا کردن آن‌ها از هم امکان ندارد. حتی اگر سال‌های سال وقت برایش بگذاری. خود مرد شمارۀ بیست و یک هم نمی‌داند تعداد خط‌ها چقدر است. او فقط خط می‌کشد. همین.

«من قانون خودم رو دارم. دوست ندارم کسی رو قانون من قانون بذاره. حکومت این حق رو به من داده که قانون خودم رو داشته باشم…»

دست‌هایم را لحظه‌ای از جیب‌هایم بیرون می‌آورم و جلو دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم. چقدر حرف می‌زند. دست‌هایم را دوباره توی جیب‌هایم می‌کنم. ای کاش شال‌گردنم را با خودم آورده بودم. یادم رفت. روی تختم گذاشتم و یادم رفت که گردنم بیاندازم. وقتی سر صف باشیم، کسی حق ندارد از صف خارج شود و برود توی اتاقش.

مرد شمارۀ سی و هشت یادش رفته که کفش‌هایش را بپوشد. عادت دارد که بدون کفش توی اتاقش راه برود. پاهایش از شدت سرما یخ زده‌اند. به پاهایش نگاه می‌کنم. انگار منجمد شده‌اند. نگاهم به سمت کفش‌های خودم کشیده می‌شود. چیز سبز رنگ کوچکی کنار پاهایم است. مثل یک حشره است. با پا تکانش می‌دهم. تکان خفیفی می‌خورد. بنظر می‌رسد که دارد جان می‌دهد. خم می‌شوم.

«تو داری اونجا چه غلطی می‌کنی؟»

فریاد کاپیتان بلند شد است.

«مرد شمارۀ هفت… گفتم داری چه غلطی می‌کنی اون پایین…»

همۀ نگاه‌ها به سمتم کشیده می‌شود. کسی نباید موقع حرف زدن کاپیتان بنشیند. چیز سبز رنگ را می‌گیرم توی دستم. یک کرم سبز رنگ است.

کاپیتان با عصبانیت فریاد می‌کشد:

«بیاین این گوساله رو ببرین.»

تعداشان زیاد است. اینجا به‌شان می‌گوییم سگ‌ها. همه کارهایشان مثل هم است. مثل هم لباس می‌پوشند، مثل هم راه می‌روند، مثل هم حرف می‌زنند، مثل هم فحش می‌دهند. مثل هم داد می‌زنند. همه چیزشان شبیه هم است. حتی قدشان و حتی مدل آرایش موهایشان.

همیشه کت و شلوار مشکی تن‌شان است و لباس زیر کت‌شان هم سفید است. فرقی نمی‌کند زمستان باشد یا تابستان. انگار این کت و شلوار به تن‌شان چسبیده است. همیشه کفش‌های مشکی ورنی به پا دارند. کفش‌هایشان در هر حالتی برق می‌زند.

تا حالا یک کرم سبز رنگ اینجا ندیده بودم. آن هم توی این هوای سرد. شاید هم از شدت سرمای هواست که دارد می‌میرد. اما نه، یک بویی می‌دهد. کرم را جلوی دماغم می‌گیرد. بوی بنزین است. انگار افتاده بوده توی بنزین. مسموم شده است.

بنزین؟ اما اینجا که خبری از بنزین نیست. اینجا فقط ماشین کاپیتان بنزین دارد که سال‌های سال است از جایش تکان نخورده. تنها ماشین اینجا. یعنی از توی ماشین کاپیتان بیرون آمده است؟

قبل از آنکه سگ‌ها به‌ام برسند، کرم، توی دستم جان می‌دهد.

هر کدام‌شان یک دستگاه شوکر دارند. کاملاً شبیه هم. دستگاه‌ها مثل تفنگ ساخته شده است. اوایل فکر می‌کردم که واقعاً تفنگ است. به‌آرامی بلند می‌شوم. یکی از آن‌ها تفنگش را رو به سینه‌ام می‌گیرد و شلیک می‌کند.

از شدت برق آن به عقب پرت می‌شوم و روی زمین می‌افتم. جنازۀ کرم از دستم می‌افتد زمین. درد همۀ وجودم را پر می‌کند و احساس گرمای شدیدی بدنم را می‌سوزاند. به خودم می‌پیچم. دوست دارم داد بزنم اما دهانم کیپ شده است. روی زمین دست و پا می‌زنم و چشم‌هایم بی‌هدف به اطراف می‌چرخد.

مرد شمارۀ بیست و یک ته سیگارش را زمین می‌اندازد و با خونسردی پایش را رویش می‌کشد. سیگار جدیدی روشن می‌کند و دودش را به آرامی بیرون می‌دهد. از میان دود به کاپیتان نگاه می‌کند.

بدنم کاملاً بی‌حرکت شده است. به پشت روی زمین افتاده‌ام. دست و پایم را اصلاً احساس نمی‌کنم. همۀ صداهای اطرافم قطع شده است. همیشه همین‌طوری است. همۀ شوکرهای اینجا این‌طوری عمل می‌کنند. فقط چشم‌هایم است که تکان می‌خورد. اما نمی‌توانم به اطراف نگاه کنم. نگاهم فقط به روبه‌روست.

چشم به ساختمان دوخته‌ام. شبح بدقوارۀ قدیمی. کهنه است. برای بیشتر از هفتاد سال پیش است. چند مرتبه‌ای بازسازی‌اش کرده‌اند اما هنوز هم بوی کهنگی می‌دهد. دیوارهای بیرونی از بالا تا پایین کثیف است.

حدس‌ام درست از آب درمی‌آید. دانه‌های ریز برف، آرام آرام روی صورتم می‌نشیند. دو تا از سگ‌ها پاهایم را گرفته‌اند و روی زمین پیش می‌برند. دو تا دیگر هم بالا سرم دارند راه می‌آیند. هنوز نگاه به ساختمان دارم.

شب‌ها قبل از خواب، اسم واقعی‌ام را با خودم تکرار می‌کنم. نمی‌خواهم آن را فراموش کنم. تا وقتی که اینجا هستم، نمی‌خواهم اسمم یادم برود. به دردم می‌خورد. مثل یک هویت رنگ و رو رفته برایم مهم است. احساس می‌کنم اگر اسمم را فراموش کنم، دیگر هویت ندارم. خیلی وقت است که فهمیده‌ام مثل آدم‌های اینجا نیستم. درست از همان روز اول.

اسمم را برای اینکه کاپیتان نبیند، زیر تخت، روی دیوار نوشته‌ام. بزرگ. گاهی تصمیم می‌گیرم تا ساعت‌ها توی اتاقم زیر تخت دراز بکشم.

کم‌کم هیکل ساختمان از نقطه نظرم دور می‌شود. داریم وارد ساختمان می‌شویم. بدترین بخش اینجا تا تاریکی، همین است. پله‌ها. پله‌های لعنتی زیرزمین.

«تاریکی»، توی زیرزمین است.

همیشه همین‌طور است. روی زمین تو را به سمت زیرزمین پیش می‌کشند. به پله‌ها که می‌رسند همان‌طور راهشان را ادامه می‌دهند. بدون توقف. پله‌ها را پایین می‌روند. دردی احساس نمی‌کنی اما تصورش تا مدت‌ها توی ذهنت می‌ماند.

شاید همین تصورش است که نمی‌گذارد بعدها درد کبودی‌ها را فراموش کنی. پشت سرت چند بار زمین می‌خورد. کمرت روی پله‌ها مثل یک حشرۀ نیمه جان پایین می‌آید. چشمانت اما باز است. بازِ باز. سقف پوسیده ساختمان و راه‌پلۀ زیرزمین و بعد خود زیرزمین تنها چیزهایی است که از مقابل چشمانت می‌گذرند.

اینجا برزخ است.

همه‌مان این را می‌دانیم. کاپیتان روز اول خیلی جدی این را به همه‌مان گفته است. همان لحظۀ اول. توی دفترش. وقتی یکی از سگ‌ها چشم‌بند سیاهت را باز می‌کند. کاپیتان درست مقابلت، پشت میز شیک‌اش نشسته است. به تو زل زده و لبخند مسخره‌ای روی لبانش است.

کاپیتان همیشه اولین کسی که اینجا او را می‌بینی. حتی قبل از آنکه بخواهی چیز دیگری ببینی. مثلاً یک میز. یک صندلی. و یا یک دیوار.

«می‌دونی اینجا کجاست؟ اینجا برزخه… برزخ می‌دونی چیه نکبت؟»

ادبیات اقلیت / ۸ مرداد ۱۳۹۵

کانال سایت ادبیات اقلیت در تلگرام

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا