بزرگ علوی؛ از گروه ربعه تا پنجاه و سه نفر Reviewed by Momizat on . «کئس‌آآ» را چه کسی کشته است؟ در زندان حکومت سیاه رضاخان، بزرگ علوی از «خرس تنبل و متعفن» ی می‌نوشت که سر راه مردم را گرفته است و دیری است که با «پادنگ» بر سر «ک «کئس‌آآ» را چه کسی کشته است؟ در زندان حکومت سیاه رضاخان، بزرگ علوی از «خرس تنبل و متعفن» ی می‌نوشت که سر راه مردم را گرفته است و دیری است که با «پادنگ» بر سر «ک Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » بزرگ علوی؛ از گروه ربعه تا پنجاه و سه نفر

بزرگ علوی؛ از گروه ربعه تا پنجاه و سه نفر

از عشق تا سیاست؛ از هدایت تا ارانی
بزرگ علوی؛ از گروه ربعه تا پنجاه و سه نفر

«کئس‌آآ» را چه کسی کشته است؟

در زندان حکومت سیاه رضاخان، بزرگ علوی از «خرس تنبل و متعفن» ی می‌نوشت که سر راه مردم را گرفته است و دیری است که با «پادنگ» بر سر «کئس آآ» ها می‌کوبد. همان خرسی که علوی را به هفت سال حبس فرستاده بود! خرسی که عاقبت در «طوفان‌های اجتماعی مثل لوحی که با دینامیت بترکانند، تبدیل به سنگ‌ریزه می‌شود و از هم می‌پاشد.

«کئس‌آآ» را چه کسی کشته است؟

«قاتل حقیقی هنوز معلوم نشده است و هرکس هم حدسی زده است. دادگاه حدسش به «غلام‌حسین» رفت و او را سه سال حبس کردند.» (بزرگ علوی را به هفت سال حبس محکوم کرده بودند!)

«حدس من اصلاً برای کسی ضرر ندارد. من می‌گویم «کئس آآ» را همان خرسی که سر شاهراه خوابیده و راه پیشرفت مردم را سد کرده است، کشته. خوب است که برای این حدس ده سال دیگر مرا حبس نکنند. همین هفت سال مرا بس است.»

«من می‌‏گویم که این خرس تنبل متعفن که سر راه مردم را گرفته و آن دسته از اجتماع که مثل موم در دست طبقۀ حاکم است، مرا به هفت سال حبس فرستاده‏اند. از این‌جهت من از آن‏ها بیزار هستم و آرزو دارم که آن طوفان موج‏شکن بیاید و آن‏ها را به صخره‏ای بزند و نابودشان کند.»(۱)

در بیست و یکم اردیبهشت سال ۱۳۱۶، بزرگ علوی را به جرم فعالیت سیاسی علیه دستگاه دیکتاتور رضاخان، دستگیر کردند. پس از محاکمه، او و همۀ گروهِ «پنجاه و سه نفر» را -که محکوم به سه تا ده سال حبس بودند- به زندان قصر فرستادند. آقابزرگ به هفت سال حبس محکوم شده بود! حدود یک سال بیش‌تر از ازدواجش با گیتا (مارگریتا) نگذشته بود که میان دیوارهای بلند «قصرِ» رضاشاه، هر شب رأس ساعت دوازده در روح «مرتضی» از قبر بیرون می‌آمد و با مرده‌ها می‌رقصید. «مارگریتا، به هیچ‏کس نگویی! به هیچ‏کس.»

«مرتضی دست رجب‌علی رجبوف را گرفته در نیمۀ شب از قبر بیرون می‌آید. مردۀ دیگری با قلم دست دختری روی جمجمۀ جوانی آهنگ‌های مهیب «رقص مرگ» را می‌‏نوازد. قبرها دهن باز می‌‏کنند؛ استخوان‏بندی‌‏ها از گور بیرون می‌‏آیند و دسته‏جمعی سرود مرگ را می‌‏خوانند و پای می‌‏کوبند.»

«مارگریتا با صورت تیرکشیده‏اش تماشا می‌‏کند. او فقط می‌‏خواهد مرتضی را از این رقص دسته‏جمعی بیرون بکشد.»

«مرتضی دیگر نیست. مرتضی در رقص مردگان که هر نیمه‌شب تا بانگ خروس در گورستان ولوله می‌اندازد، شرکت می‌کند. آخرین ساعتی که در آزادی بوده، جلو چشم من مجسم است. او را خوب می‌بینم؛ صدایش را می‌شنوم که فریاد می‌کند: «مارگریتا! مارگریتا! به هیچ‏کس نگویی ! به هیچ‏کس.»

در این مدت حبس چه بسیار روزهایی که آقابزرگ طنین صدای نظافت‌چی بند را شنیده است که زندانی تازه‌ای را به اعدام می‌خواند: «دماغش را فینّی می‌‏کشد به بالا و داد می‌‏زند: مرتضی فرزند جواد، بیا آقا! قاف الف قای آقا را زمانی می‌‏کشد و ابداً برایش فرقی نمی‌‏کند کهاین مرتضی فرزند جواد معشوق مارگریتا» دختر ۱۹ ساله را به حبس مجرد می‌برند که دق کشش کنند، به مرخصی می‌برند، می‌خواهند شلاقش بزنند، می‌خواهند زجرش بدهند، عفوش کنند، به تبعید بفرستند، پای دار ببرند یا تیرباران کنند. برای او هیچ فرقی نمی‌کند. او فقط فریاد می‌زند: مرتضی فرزند جواد. بیا آقا! و فوری پس از آن چندین نفر دیگر من جمله پاسبان بند شش و نظافت‌چی‌های همان بند و دست‌نشانده‌های آن‌ها فریاد می‌کنند: «مرتضی فرزند جواد!»

«درگوشم صدایش هنوز طنین‌انداز است: «مارگریتا، مارگریتا، به هیچ‏کس نگو! به هیچ‏کس.»(۲)

در همین سال‌ها بود که بزرگ علوی این‌گونه پایه‌های ادبیات سیاسی (ادبیات زندان) را در ایران بنا کرد. اما سرانجام، پس از چهار سال و نیم حبس و دیدن مرگ عزیزترین دوستان از جمله دکتر تقی ارانی در زندان، آن طوفان‌های موج‌شکن از راه رسیدند و پایه‌های حکومت سیاه استبداد را درهم ریختند. در شهریور ۱۳۲۰ همراه با سقوط حکومت رضاخان، بزرگ علوی آزاد شد.

«بدین طریق مبارزۀ پنجاه و سه نفر در زندان خاتمه یافت و بدین طریق مبارزۀ آن‏ها در خارج از زندان آغاز شد.»(۳) چون «حکومت جدید هم از همان عمال حکومت سیاه تشکیل شده بود.»(۴)

***

در چهاردهم بهمن ۱۲۸۳ بزرگ علوی در خانواده‌ای بازرگان و مشروطه‌خواه در تهران به دنیا آمد. پدرش ابوالحسن علوی، یکی از مبارزین آزادی خواه در دوران جنبش مشروطیت بود. آقابزرگ، پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در تهران همراه پدر و برادرش به آلمان رفت و عاقبت پس از هفت سال تحصیل، در سال ۱۳۰۷ به ایران بازگشت. پس از مراجعت، ابتدا در شیراز و سپس در مدرسۀ صنعتی تهران به تدریس پرداخت. در جوانی با صادق هدایت آشنا شد. نخستین نتیجۀ این آشنایی «باد سام» بود که در مجموعه‌ای به چاپ رسید. «این نخستین اثر داستانی من بود که در مجموعه‏ای انتشار یافت و من آن را مدیون صادق هدایت می‌‏دانم که راه را به من نشان داد که چگونه باید کار کرد.»(۵) علوی در این داستان و در داستان «دیو» که در همان ایام نوشت، متأثر از طرز تفکر هدایت و گروه او بود. تفکری مبتنی بر زیبا و ستایش‌انگیز نشان دادن دوران باستانی ایران و تأکید بر شکوه و عظمت ایران؛ بخصوص تا قبل از حملۀ اعراب؛ طرز تفکری که هدایت بر مبنای آن «پروین دختر ساسان» را نوشت.

«در تهران با صادق هدایت آشنا شدم. اسمش را از کاظم‌زاده ایرانشهر که «فوائد گیاه‏خواری» را در آلمان چاپ کرده و انتشار داده بود، شنیدم. از خودم پرسیدم این چه جور ایرانی است که گیاه‌خوار است و گیاه‌خواری را ترویج می‌کند؟ در جست‌وجوی او نمایش‌نامۀ «پروین دختر ساسان» را… خواندم و دیدم این نوشته با زبان تازه و محتوایش شبیه به آن چیزهایی نیست که در آن زمان رواج داشت. آشنایی با او بر من عالم تازه‏ای گشود. گویی تنها بودم و یاری یافتم.»(۶)

غلام‌علی فریور، واسطۀ آشنایی علوی با هدایت شد و بعدها این آشنایی سبب تشکیل گروهی ادبی شد که دیگران به آن لقب «گروه ربعه» را دادند. «این یک دهن کجی بود در برابر جماعتی که در ادبیات آن دوران سردمدار بودند و «ادبای سبعه» نام داشتند. البته قصد تحقیر آنان نیست، بیان حال و هوای آن جو و فضا است.»(۷)

در همان زمان بزرگ علوی در گروه دکتر ارانی فعالیت می‌کرد و در نشر مجلۀ دنیا که در آن زمان منتشر می‌شد، همکاری می‌کرد. این گروهِ دکتر ارانی همان گروهی است که بعدها به نام «پنجاه و سه نفر» دستگیر و زندانی شدند.

از همان آغاز جوانی طبع ادبی او با سیاست عجین شد. ادبیات و سیاست، دو قطبی بودند که علوی را در دو جهت مختلف می‌کشیدند و او «بازیچۀ این دو موج ناسازگار» شد. علوی در مورد دکتر تقی ارانی می‌نویسد: «اسم دکتر ارانی نیز امروز معنی و مفهوم خاصی پیدا کرده است. دکتر ارانی یعنی مقاومت در مقابل شدیدترین و سیاه‏ترین استبدادهای جهان. دکتر ارانی یعنی فکرِ روشن، یعنی سرِ نترس، یعنی از جان گذشتگی، یعنی ایمان به موفقیت. مفهوم دکتر ارانی ناقض مفهوم رضاخان است… مرگ دکتر ارانی از آن مصیبت‏هایی است که کلیۀ کسانی که در زندان بوده و اسم او را شینده. .. بودند، هرگز فراموش نخواهند کرد.»(۸)

پس از گذشتن سه سال از نوشتن «باد سام» و «دیو»، در سال ۱۳۱۳ نخستین اثر مستقل خود «چمدان» را نوشت. در «چمدان» به‌خوبی می‌توان جای پای دکتر ارانی را در دیدگاه اجتماعی -انتقادی علوی مشاهده کرد.

سه سال بعد، آقابزرگ در زندان بر روی ورق‌پاره‌های پاکت سیگار و میوه و شیرینی و حتی در حاشیۀ روزنامه‌هایی که قاچاقی تهیه می‌کردند، به خلق آثاری پرداخت که بعدها او را پایه‌گذار و پدر ادبیات زندان در ایران کرد.

«امان از آن‌وقت که اولیای زندان پی می‌‏بردند که کسی یادداشت‏هایی برای تشریح اوضاع ایران در آن دوره تهیه می‌‏کند. خان باباخان اسعد، در زندان به سخت‏ترین و وقیح‏ترین وجهی مرد؛ فقط برای آن‏که یادداشت‏های او به دست مأمورین افتاد… اگر یادداشت‏های من، یعنی همین ورق‏پاره‏ها به دست اولیای زندان می‌‏افتاد، من هم دیگر امروز زنده نبودم.» «اما بزرگ‏ترین دل‏خوشی من این بود که بالاخره وقایعِ یادداشت شده و ورق‏پاره‏های زندان، خواهی نخواهی روزی به دست ملت ایران خواهد افتاد.»(۹)

«ورق‏پاره‏های زندان» عنوان مجموعه‌داستان‌هایی است که علوی در خفقان زندان رضاشاه می‌نوشته است و بعدها در سال ۱۳۲۱ منتشر شد. اندکی بعد کتاب «پنجاه و سه نفر» را نوشت و در آن خاطرات دستگیری و زندان خود و دکتر ارانی و گروه پنجاه و سه نفر را ثبت کرد. در سال ۱۳۳۰ رمان «چشم‏هایش» را نوشت؛ داستانی که برخی آن را بهترین کار علوی می‌دانند.

«شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ‏کس نفسش درنمی‌‏آمد؛ همه از هم می‌‏ترسیدند؛ خانواده‏ها از کسانشان می‌‏ترسیدند… همه از خودشان می‌‏ترسیدند؛ از سایه‏شان باک داشتند… روزنامه‏ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنۀ خبر بودند و پنهانی دروغ‏های شاخ‏دار پخش می‌‏کردند. کی جرئت داشت علناً بگوید که فلان‌چیز بد است؟ مگر ممکن می‌‏شد در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد؟!»(۱۰)

این آغاز کوبنده، از آنِ رمانی است که موضوع اصلی آن عشق است. عشق و سیاست در این رمان به همان زیبایی به هم می‌آمیزند که ادبیات و سیاست در زندگی بزرگ علوی؛ همان دو قطب متضادی که هریک او را به سمت خود می‌کشاندند؛ همان عضویت در گروه دکتر ارانی و همکاری و دوستی با صادق هدایت. تا این‌که سال ۱۳۳۲ از راه رسید. در فروردین ماه این سال، علوی به اروپا می‌رود و اندکی بعد، کودتای ۲۸ مرداد رخ می‌دهد که او را ناگزیر می‌کند در مهاجرت بماند.

«بلیۀ ۲۸ مرداد کمر مرا شکاند. برای چند هفته در دهۀ نخستینِ فروردین ۱۳۳۲ به اروپا رفته بودم که ورق سیاسی برگشت و ناچار در آلمان شرقی در دانشگاه برلن کاری پیدا کردم و ماندم. به امید این‏که پس از چندی برمی‌‏گردم و به کار خود می‌‏رسم. این گریز از وطن ۲۷ سال طول کشید و من دیگر فرصت و حق نداشتم در وطنم یک سطر هم منتشر کنم…» چنان زد بر بساطش پشت پایی ‌ که هر خاشاک آن افتاد جایی برایم نویسندگی در غرب بی‌معنی شده بود. اما تشویق دوستانم که بنویسم و بالاخره در ایران منتشر خواهد شد، مرا برانگیخت که بخت خود را بیازمایم. نشستم و نوشتم اگرچه می‌دانستم که برای قبول لقب پرافتخار «نویسنده» با سن من دیر شده است.»(۱۱)

در پانزده سال اولیۀ هجرت «میرزا» را نوشت. مجموعه‌داستانی که در سال ۱۳۵۷ به چاپ رسید. علوی، عاقبت پس از بیست و هفت سال انتظار در ۱۵ فروردین ۱۳۵۸ به ایران بازگشت؛ اما به دلیل مشکلات مالی و ضعف پیری نتوانست در ایران بماند.

«روز پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۵۸ به کانون نویسندگان رفتم… از من خواستند که ریاست جلسه را به عهده بگیرم. بغض گلویم را گرفت و اشکم سرازیر شد و نتوانستم حرفی بزنم. معذرت خواستم. میان احمد شاملو و سیاوش کسرایی نشسته بودم. آن‏ها را بوسیدم و بعد از پایان کار، سیاوش کسرایی از من خواست چند کلمه‏ای صحبت کنم. چیزی نداشتم بگویم.»

در این جلسه بود که علوی با «هما ناطق»، «رضا براهنی»، «غلام‏حسین ساعدی»، «جمال میرصادقی»، «گلشیری» و «مصطفی رحیمی‌» آشنا شد.

«آرزو می‌‏کردم همواره جزو شماها باشم؛ سرنوشت نگذاشت. چه نعمتی نصیبم شده که اکنون در محفل شماها هستم. اغلب شما را از روی آثارتان می‌‏شناسم. چقدر میل دارم از کارتان، از زندگی‌‏تان، گرفتاری‌‏هایتان باخبر شوم. در این زمینه به من کمک کنید. من شما را دوست دارم.»

«من نمی‌‏توانم پیش شما باشم. بنیۀ جسمی‌و مالی ندارم که زندگی تازه‏ای برای خودم بسازم. شما کتاب‏هایتان را بفرستید. این‏ها توشۀ زندگی من هستند. شما را دوست دارم و یقین دارم که شما هم مرا دوست دارید وگرنه مرا به این محفل دعوت نمی‌‏کردید.»(۱۲)

«موریانه»، آخرین اثر داستانی بزرگ علوی در سال ۱۳۷۲ به چاپ رسید. و عاقبت در بیست و هشتم بهمن‌ماه ۱۳۷۵ علوی، در برلین شرقی درگذشت و در گورستان تمپل‌هوف به خاک سپرده شد.

«اکنون که سال‏ها یا شاید روزهای آخر عمر من فرا می‌‏رسد، رشک می‌‏برم که آرزوی من برآورده نشده است. وقتی می‌‏بینم که همکاران من چه آثار باارزشی نوشته و رفته‏اند و یا زنده‏اند و دارند می‌‏نویسند، دلم آکنده از غم می‌‏شود که چنته من خالی است و از خودم می‌‏پرسم چه شد که می‌‏خواستی نویسنده بشوی، وسط راه درماندی. نمی‌‏دانم که این شعر از کیست، اما وصف حال من است: هردرختی ثمری دارد و هرکس هنری / ‏من بی‌‏چارۀ بی‌‏مایه تهی‌‏دست چو بید.» (۱۳)

 علوی، بی‌شک یکی از پایه‌گذاران شیوۀ نوین داستان‌نویسی در ایران است که همچنین با پایه‌گذاری ادبیات زندان در ایران توانست نام خود را در تاریخ ادبیات ایران جاوید کند. یادش گرامی

پی نوشت‌ها:

  1. ر.ک: بزرگ علوی، ورق‌پاره‌های زندان، انتشارات جاویدان، ۱۳۵۷، صص ۲۰-۱۷.
  2. پیشین، صص ۸۷-۸۵.
  3. بزرگ علوی، پنجاه و سه نفر، ص ۲۴۲.
  4. پیشین، ص ۲۴۰.
  5. بزرگ علوی، چشم‌هایش، انتشارات نگاه، مقدمه، ص ۱۳.
  6. پیشین، ص ۱۰.
  7. پیشین، ص ۱۱.
  8. پنجاه و سه نفر، ص ۲۰۵.
  9. ورق‌پاره‌های زندان، مقدمه.
  10. چشم‌هایش، ص ۲۱.
  11. پیشین، صص ۱۸-۱۶.
  12. حمید احمدی، خاطرات بزرگ علوی، نشر باران.
  13. پیشین.

مهدی موسوی نژاد

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا