درباره نویسنده

مطالب مشابه

یک دیدگاه

  1. 2

    م.ك.م

    زهره عارفى ؛
    جانا ، سخن از دل ما مى گوىى .

  2. 1

    اسحاقی

    بسم المحبوب
    شاید اسمش این باشد”ماجرایِ یک عشق”
    کیست هم اویی که عشق را معنا نکند…نشانش بدهد شبیه”کذالک های مشیرِ و بی گفتِ قرآن: قال کذالک”
    و ما سرِ همان کذالک ها بمیریم
    بودنتان ماناست
    در شدن
    امتدادِ قصه ای تا نمیدانیم به کجا؟؟….امتداد آهنگی که برایم فرستاده بود انگار پیش درآمدِ کلاسِ”ندریس اتحاد عقل و عاقل و معقول”شب بود که فرستادش
    “تو همانی که توانی بکشانی دل ما را به جهانی که دلم میخواهد”
    مگر چه غوغا جهانی است آن جهان که این همه شور بود ….رفتم آن بیرون و در حال انتظار…حالِ تعلیق؟منتظر پیامی که اجازه بدهید کلاس را ضبط کند
    “بکوب الشراب المرصع باللازورد…. انتظرها
    على برکه الماء حول المساء وعطر الکولونیا…. انتظرها
    بصبر الحصان المعدّ لمنحدرات الجبال…. انتظرها
    بذوق الأمیر البدیع الرفیع….. انتظرها
    بسبع وسائد محشوه بالسحاب….. انتظرها
    بنار البخور النسائی ملئ المکان…. انتظرها
    برائحه الصندل الذکریه حول ظهور الخیول….. انتظرها
    ولا تتعجل،فإن أقبلت بعد موعدها فانتظرها
    وان أقبلت قبل موعدها فانتظرها
    وان أقبلت عند موعدها فانتظرها
    ولا تُجفِل الطیر فوق جدائلها وانتظرها
    لتجلس مرتاحه کالحدیقه فی أوج زینتها…. وانتظرها
    لکی تتنفس هذا الهواء الغریب على قلبها…. وانتظرها
    لترفع عن ساقها ثوبها غیمه غیمه…..و انتظرها
    وخذها إلى شرفه لترى قمرا غارقا فی الحلیب وانتظرها
    وقدم لها الماء قبل النبیذ ولا تتطلع إلى توأمی حجل نائمین على صدرها وانتظرها
    ومُس على مهل یدها عندما تضع الکأس فوق الرخام کأنک تحمل عنها الندى وانتظرها
    تحدث إلیها کما یتحدث نایٌ إلى وترٍ خائف فی الکمان کأنکما شاهدان على ما یُعِد غد لکما وانتظرها
    إلى أن یقول لک اللیل لم یبقى غیرکما فی الوجود، فخذها إلى موتک المشتهى وانتظرها”
    آن پیام ولی….
    هیچ وقت نیامد ولی کلاس را امتداد داد … نه یک مکان….به نه یک زمان
    رسیده بود به
    من همانم که بجز عشق ندانم نتوانم بسپارم به کسی دل چون دلم میخواهد
    که تو هم دردی و درمان و من این درد به جان میخرم و تاب ندارم
    که بسپارم به نگارم دل بی صبر و قرارم من چه عشقی بتو دارم
    تاخیر نکن حکم بده حاکم احساس تا دست من و موی تو و شانه مهیاست
    سازی بزن و سوز دل خسته دوا کن
    گیسوی تو پبچیده ترین معزل دنیاست
    گیسو؟؟
    خانمِ موسیوند میگفت:چه شبیه سهرابید؟آن اولین باری که آمده بود…ریز و خفیف به من یا ابراهیمی ؟….آن روزی که گفتید:”اگه تکراریه ببخشید و البته تکرار همیشه بد هم نیست”..چرا سهراب ؟لابد لابه لای هر تارِ مویِ سهراب شعری است و شوری
    که تواند بکشاند دل ما را به جهانی که دل(م)(ش) می خواهد
    گیسویی که آقای مُرشدی را هم خیالاتی کرده که اگر نباشد شما چه شکلی میشوید؟توانست بی گیسو خیالتان کند؟نه گُمانم
    گیسو جبروت است
    من گیسوهایم را دارم.

نظرات بسته شده است.

تمام حقوق برای وردپرس یار محفوظ است