یاددشتی دربارۀ کتاب ابریشم نوشتۀ الساندرو باریکّو
۱. «و بعد از چند لحظه دید که او از راه رسید. آن مردی که در آن سرزمین همه برای او میزیستند، همچنان در حبابی از تهی جابهجا میشد. انگار که قانونی خاموش، به جهان فرمان میداد تا آزادش بگذارد تنها زندگی کند.» (فصل ۲۱) شاید هنگام خواندن این جملات خواننده نه توجهی کند به «فلسفههای شرق دور» و نه به نحوۀ چینش پروسواس کلمات در کنار هم. شاید هم فکر کنید که هیچکدام از این موارد چندان محلی از اعراب ندارد. شاید. ولی شک نکنید که هیچ برچسبی روی این متن نمیتوان نهاد جز سهل ممتنع مینیمال. نویسنده، در حذف زائدات کلام، پیرایش موی حروف، و تزیین حداقلی جملات به قدرتی اسرارآمیز و شیطانی دست یافته است. در بار نخست خوانش این جملات خود را در میانۀ جغرافیایی وسیع و مهآلود، با تصاویری تکوتوک مواجه میبینید که بیش از آنکه توصیفی باشند [یعنی توصیفی مثبت این و یا آنگونه بودنِ چیزها]، شما را داخل جاذبهای سیاهچالهای غرق میکند. «یک بار پارچهای بافتهشده از نخ ابریشم ژاپنی را بین انگشتهایش گرفته بود. انگار که هیچ را میان انگشتها گرفته باشی.» (فصل ۱۰)
و اینگونه توصیفات در بدو امر غریب مینماید؛ بالاخص اگر خواننده معتاد جزئیپردازی ادبی، توصیفات دقیق از حالات انسانی و تحلیل وضعیت امور جهانی باشد. حال آنکه، تحتتأثیر عمیق فرهنگ ژاپنی، باریکّو اجازه میدهد تا قلمش به توصیف هیچ، هیچستان، و هیچندگان بپردازد. هیچستان نا-جایی است که حرکت در حبابهایی از تهی ممکن است و در آن تنها این خود سخنِ خاموشِ انسان است که فرمان میراند:
«سکونتگاهِ هاراکهئی انگار که غرق در دریاچهای از خاموشی و سکوت بود. هِروِه ژنکور نزدیک شد و در چند متریِ ورودیِ خانه ایستاد. در آنجا دری نبود. روی دیوارهای کاغذی سایههایی پیدا و ناپیدا میشدند که هیچگونه صدایی از آنها برنمیخاست. به نظر نمیرسید که زندگی باشد.» (فصل ۲۲)
۲. آنچه میخوانید، یادداشتی است خرد بر کتابی باریک اما سترگ به نام ابریشم شاهکار نویسنده، کارگردان، موزیسین، و فیلسوف ایتالیایی السّاندرو باریکّو. احتمال اینکه کتاب، همانند این یادداشت، در فقرات آغازین دلتان را بزند، قوی است. کتاب یک آلبوم است. مجموعهای از فقرات شکسته و فصلهای کوتاه (گاه چند خطی) که با خط روایی بیرنگی در بستری از نظم موسیقیایی کلمات چیده شدهاند. رمانی بهشدت «تجربی» که از نگاه سومشخصی بس کمگو خموشانه حکایت میشود. هرچه بیشتر ورقش بزنید، جذابتر میشود.
حکایت میکند باریکّو از مردی به نام هِروِه ژونکور. که زنی داشت به نام هلن. سیهموی با صدایی بسیار زیبا. مرد برای تجارت ابریشم چند بار به ژاپن سفر میکند. به طور اتفاقی با «دستنیافتنیترین مرد ژاپن» هاراکهئی آشنا میشود. چشمش در چشم «نوباوۀ» هاراکهئی، که چشمانی با برشی غیرشرقی داشت، تلاقی میکند. و خود را در حالت غریبانهای از بودن در میانۀ جهان حس میکند. برخی آن را عشق مینامند. با وجود انسانهایی که چون روحهای سرگردان در جهان رمان زیست میکنند (مانند خدم و حشم و سربازان و…) شخصیتهای ابریشم از انگشتان دو دست فراتر نمیرود: بالداویوی عمیقاً دوستداشتنی، مادام بلانژ شرقی، پسرک نینواز، و دو سه شخصیت دیگر. خالیِ رمان هم پر نمیشود مگر به کمک قوۀ خیال من و توی خواننده. و باریکّو چهقدر خوب با کمگویی و درّگویی به ما مجال آن را میدهد تا در شفافیت کریستالی ابریشم درنگ کرده، زیست-جهانی را با بالهای آزاد خیال در نوردیم، و فکر کنیم به تجربۀ عشق، همچون تجربه کردن امری اساساً تجربهناشدنی.
۳. روایت خاموش باریکّو در زمان و مکانی نیمهواقعی میگذرد که در بدو داستان به آن اشاره میشود:
«۱۸۶۱ بود. فلوبر داشت سالامبو را مینوشت؛ روشنایی چراغ برق هنوز فرضیهای بود و آبراهام لینکلن در آن سوی اقیانوس، دست به کار جنگی بود که هیچگاه پایان آن را نمیدید.» (ص ۹)
و در ادامه و تا به انتها هم ارجاعات دقیقی به اعداد تاریخ میشود بدون اینکه خاطر خواننده را مکدر کند. جغرافیای رمان ابریشم، فارغ از ارجاعات اندک به آفریقا و جهان جدید، از غرب اروپا آغاز میشود:
«[هِروِه ژنکور] از مرز نزدیک متز عبور کرد. از ووُرتّمبِرگ و باواریا گذشت. داخل اتریش شد. با قطار رسید به وین و بوداپست تا اینکه بعد تا کییف به راهش ادامه دهد. با اسب دوهزار کیلومتر از خاک استپهای روس را درنوردید. کوههای اورال را پشت سر گذاشت. داخل سیبری شد. چهل شبانهروز در سفر بود تا برسد به دریاچۀ بایکال که مردم محلی ناحیه به آن میگفتند: دریا. از مسیر رودخانۀ آمور سرازیر شد. سر حد مرز چین را تا اقیانوس طی کرد…»
پایان این جغرافیا از شرق، انتهای جهان، ژاپن نام دارد. موطنی ابریشمی به لطافت هیچ. سرزمین اسرارآمیزی که دروازههایش را دو قرن به روی «بیگانگان» بسته بودهاست و در آستانۀ تحولی عظیم در همۀ ساحتها بود.
۴. جذابیت کار در آن است که برخلاف تعدد نامها و جزئیاتِ گاه مینیاتوری رمان، نه زمان و نه مکان ابریشم محدود به فاکتیسیتۀ تاریخی-جغرافیایی نیست. زمان با ساعت شنی همآوا نیست و مکان گاه بُعد-مندیاش را از دست میدهد. خواننده زمان را به کرات در تهی و خلاء میگذراند. همۀ حادثه در یک آنِ (moment) ممتدِ نامحسوس و بیتغییر جاری میشود. در صحنۀ بازگوییِ نخستین دیدار هروه ژنکور و هاراکهئی، با کمترین استفاده از توصیفات تثبیتی (مثبت این یا آنگونه بودن حالات، امور، روابط) باریکّو شمهای از قدرت قلم تنزیهیاش را مینمایاند:
«هروه ژنکور از میان اتاق گذشت. منتظر اشارۀ میزبان شد. و نشست روبهروی او. مدتی خاموش ماندند و به چشمهای یکدیگر خیره شدند. خدمتکاری مرد از راه رسید. محسوسناشدنی. و جلوِ آنها دو فنجان چای گذاشت. آنگاه ناپدید شد. در هیچ.» (ص ۳۵-۳۶)
در اینجا مکانیتِ مکان هیچ میشود و زمان از «زمانیدن» تن میزند. اصلِ علّیت در جهانِ پدیدارین، کنار گذاشته میشود، و به جای آن، اجازه داده میشود که خدمتکاری از غیب بیاید، چای بیاورد، و به غیب برود. او چای میآورد، اما تحرک و ایجاد تغییر در محیط، که برای برخی فیلسوفان همبستۀ گذر زمان است، در رمان ابریشم ابداً باعث گذشت حسپذیر زمان نمیشود.
۵. کاری که باریکّو با زبان میکند، یعنی پیراستن موسیقی زبان از خار حروف، رسیدن به لمس ابریشم [هیچ] و… شاید تحت تأثیر فلسفۀ دوست نویسنده، یعنی جیانی واتیمو باشد. بهخصوص ایدۀ زبان تنزیهی برآمده از الهیات پس از مرگ خدا و جنگ دوم جهانی است. علیرغم تکثر غیرقابلِ فروکاهی به وحدت میان نحلههای فکری، در دیدگاه تنزیهی به «زبان»، میتوان به سه ساحت وجودی اشاره کرد:
الف. ساحت هستها: زبان میتواند چیزی بگوید با ارجاع به آنچه که هست (یا میتواند باشد، خواهد بود، میتوانست باشد و…)
ب. ساحت نه-هستها: زبان میتواند بگوید چیزی با نفی کردن ارجاعات به آنچه که هست، میتواند باشد، خواهد بود، میتوانست باشد و…
ج. ساحت نا-نامیدنی: زبان اشارهگری میکند با نفیِ تثبیت و نفی (نفیِ الف و ب). این زبان سکوتگونه است. برای بسیاری از عرفایی که به حقیقتی نامناپذیر، توصیفناپذیر، و در زبان نآمدنی اعتقاد داشتند، سکوتی که از پی نفیِ تثبیت و نفی میآید، بیانِ حقیقت برین است. جهان باریکّو خالی از خدای ادیان ابراهیمی است. جهان او قدسیت خود را در قالب یک «کمبود» — یعنی چیزی که با کم بودنش تعریف میشود (مثلاً گودو: «کسی که نمیآید») — نمایان میکند. یکی از بهترین نمونههای این قدسیت، این کمبود، عشق است. خود باریکّو دربارۀ ابریشم میگوید: «میتوان گفت که سرگذشت یک عشق است. اما اگر تنها همین باشد به دردسر تعریف کردنش نمیارزید. در این میان شوق و شوری برپاست، دردهایی که به خوبی میدانی چه هستند، اما نامی واقعی برای نامیدنش در دست نداری. و با این همه عشق نیست (این یکی از آن چیزهای کهن است. وقتی نامی برای گفتن این چیزها نداری آن وقت است که داستانهایی را به کار میگیری. اینجوری عمل میکند. و قرنهاست.)» (ص ۷)
۶. داستان عشقِ ابریشم تنانه است. تماسی از میان دو تن با واسطۀ ابریشمی از جنس هیچ. حضور سنگین سایۀ خدا و عشق به او جای خود را به حضور هیچی سبک در رمان داده است. باریکّو به جای دعوت پراحساس و طولانی به سکوت عرفانی، خود در متن ادبیاش سکوت میکند:
«در انتهای جاده، آبادیِ هاراکهئی را یافت: کاملاً به آتش کشیدهشده: خانهها، درختها، همه چی. دیگر هیچی باقی نمانده بود. جنبندهای زنده باقی نمانده بود. هروه ژنکور بیحرکت به نگاه کردن آن تودۀ عظیم سوختۀ خاموش بر جا ماند. پشت سرش جادهای بود به درازای هشت هزار کیلومتر. و در برابرش هیچ. همۀ آنچه را که فکر میکرد نامرئی است، به ناگهانی، دید. پایانِ جهان.» (ص ۱۰۶)
عشقی که در این سکوت حداکثری و وسواس در کاربرد واژگان بهدرمیآید، خود را در واپسین سفر هروه ژنکور به ژاپن مینمایاند.
۷. واپسین سفر به ژاپن: راهی به سوی هیچ
واپسین سفر، سفرِ هروه ژنکور به ژاپنِ پرآشوبِ اواخر سدۀ ۱۹ام یکی از شاهاپیزودهای رمان را رقم میزند. جایی که هروه ژنکور در پی ابریشم، یا در پی رسیدن به عشق نوباوهای ابریشمپوش، با چشمانی که برش شرقی نداشتند، همانند رهروی که در آب دریاچۀ بایکال به قدّیس مبدل شده، از دهکدۀ خود لاویّهدیو [قریۀ خدا / خداآباد] به انتهای جهان میرسد. انتهای جهان، با روستاهایی که در آتش سوخته، جایی است که قهرمان باید یک سفر اسطورهای را به «ورایِ انتهایِ جهان» بیاغازد. پسرکی چهاردهساله، در نقش پیری، «از هیچ برون میآید.» (ص ۱۰۷) و راهبرِ هروه ژنکور میشود:
«روزهای بیشماری در سفر بودند. در جهت شمال؛ روی کوهها. هروه ژنکور نمیدانست که دارند به کجا میروند: اما گذاشت که پسرک، بدون اینکه چیزی از او تقاضا کند، هدایتش کند. به دو آبادی رسیدند. مردم خود را در خانهها پنهان میکردند. زنها پا به فرار میگذاشتند. پسرک مثل دیوانهای شادیکنان پشت سرش چیزهای نامفهومی فریاد میکشید. چهاردهسال بیشتر نداشت. مدام به ساز کوچکی از نی میدمید که از توی آن آواز تمام پرندگان جهان را بیرون میکشید. حالت کسی را داشت که انگار قشنگترین کار زندگیاش را انجام میدهد.» (ص ۱۰۹)
سفری که در آن شمار روزها از دست میرود. تو گویی که وارد ساحت دیگری از زمانمندی [یا بی-زمانی] شدهایم. مرد، برخلاف موسی، سؤالی نمیپرسد و هیچ چیزی از کودک تقاضا نمیکند. میگذارد تا او هر گونه که خود میخواهد، مأموریت زندگیاش را به قشنگترین وجه ادا کند. مردم خود را از آنها پنهان میکنند، چراکه این دو غریبه، یعنی مردی غربی و پیری نونهال، با اقتباس از ارسطو، یا میتوانند از ددان باشند یا از خدایان. پسرک چهارده سال دارد که خود این عدد و سن در متون دینی-اسطورهای-عرفانی طنین پررنگی دارد (پورنامداریان، دیدار با سیمرغ، …). ساز پسرک نوای تمامی مرغان را در خود دارد و به این سبب، و با به یادداشتن اینکه «پرندگان» در رمان نسبتی با «آینده» دارند، نی او تمامی احتمالات آینده را تقدیر میکند. تقدیر خود کودک-پیر، پس از پایان مأموریتش، چیزی نیست جز آنچه میخوانید:
«مردان مسلح را دید و بچهها را که گریه نمیکردند. صورتهای خاموشی را دید که مردمی دارند که مردمِ در حال فرارند. و بعد درختی را دید، در حاشیۀ جاده؛ و از یک شاخهاش، پسرکی که او را تا آنجا آورده بود، به دار آویخته، آویزان بود.» (ص ۱۱۵)
اگر انکیدو به بادافره ستیزه با خدای عشق در تب سوخت، کودک-یار هروه ژنکور به حکم «قانون»، قانونی خاموش، دار زده میشود:
« ـ [هاراکهئی:] ژاپن یک سرزمین باستانی است. میدانید؟ قانون آن هم باستانی است. این قانون میگوید که دوازده جنایت هست که به موجب آن محکوم کردن انسانی به مرگ مجاز قلمداد میشود. و یکی از آنها بردن پیام عاشقانۀ بانوی خود است.
هروه ژنکور چشمهایش را از آن پسرک کشتهشده برنگرفت.
ـ پیامهای عاشقانه با خود نداشت.
ـ او خودش یک پیام عاشقانه بود.» (ص ۱۱۶)
و پس از آن فصل دو خطی و تکاندهندۀ ۴۹:
«در طول جاده سکوت بود و سکوت. تن بیجان پسر بچهای به روی زمین. مردی به زانو در آمده. تا پایان واپسین روشنایی روز.» (ص ۱۱۹)
و دستاورد هروه ژونکور، مانند گیلگمشِ خالیدست، تحفۀ مادیای جز شفیرۀ کرم ابریشم یخزده برای قریۀ خدا نیست. جز آنکه ژنکور بصیرت یافته است. بصیرتی که در نگاهِ ساکنانِ قریۀ خدا این را القا میکند که این مرد از جوانی نحوۀ زیستی منحصربهفرد داشته است.
هنگامی که ۹ روز دیرتر از معمول به خانه میرسد، هلن خوشصدا که بر فرو خوردن بغضش میکوشد، در گوش همسرش هروه ژنکور عشقی برهنه را در قالب کلماتی بیبزک میریزد:
« ـ تو مردهبودی.
گفت.
ـ و دیگر هیچ چیز قشنگی در جهان نبود.» (ص ۱۲۵)
ادبیات اقلیت / ۲۶ اسفند ۱۴۰۰
آخرین دیدگاه ها