متوجه ویژگی عجیب آن بیمارستان شد. بیماران با توجه به وخامت حالشان طبقه به طبقه تقسیم شده بودند. یعنی آخرین طبقه متعلق به کسانی بود که بیماریشان خیلی خفیف بود، طبقهی ششم مربوط میشد به بیما... ادامه متن
گارسون که داشت بشقاب و کارد و چنگال را جمع میکرد، به مشتری گفت: «امر دیگری باشد.» مشتری گفت: «یک گیلاس کنیاک، یک ویلا تو کوههای زوریخ، یک ماشین کورسی و یک زن که بشود باهاش دل به دریا زد. گ... ادامه متن
پیرمردی با عینکی دورهفلزی و لباس خاکآلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچهها از روی آن میگذشتند. گاریها که با قاطر کشیده می... ادامه متن
فریاد میزنم: «اما من این بالا روی سطل نشستهام.» و کرخ شده، اشکهای فسرده چشمهایم را تار میکند. «لطفاً این بالا را نگاه کنید. فقط یک بار. یکراست خواهید دیدم... ادامه متن
دوستانم میگویند من آدم دهنبینی هستم. فکر کنم حق با آنها باشد. برای آنکه علتی برای حرفشان داشته باشند، اتفاق ناچیزی را که پنجشنبه پیش برایم پیش آمد، مطرح میکنند. ماجرا ازاین قرار بود که آ... ادامه متن
سالها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانهی کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند. ادامه متن
آخرین دیدگاه ها