بکت: هرگز به نقدها اعتنا نمی کنم Reviewed by Momizat on . در سالن هتل به انتظار بکت نشسته‏ بودم. ناگهان مردی از در کافه وارد شد، از مقابلم گذشت و در وسط سالن ایستاد. به‏ نظر می‌‏‌رسید که منتظر کسی باشد. هنگامی‏ که مرد در سالن هتل به انتظار بکت نشسته‏ بودم. ناگهان مردی از در کافه وارد شد، از مقابلم گذشت و در وسط سالن ایستاد. به‏ نظر می‌‏‌رسید که منتظر کسی باشد. هنگامی‏ که مرد Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » گفت وگو » بکت: هرگز به نقدها اعتنا نمی کنم

بکت: هرگز به نقدها اعتنا نمی کنم

بکت: هرگز به نقدها اعتنا نمی کنم

در سالن هتل به انتظار بکت نشسته‏ بودم. ناگهان مردی از در کافه وارد شد، از مقابلم گذشت و در وسط سالن ایستاد. به‏ نظر می‌‏‌رسید که منتظر کسی باشد. هنگامی‏ که مرد رویش را به طرف من برگرداند حدسم به یقین بدل شد: بلی، خودش بود! با این همه از این‏که می‌‏‌دیدم چهرهء او به‏ عکس‏‌هایی که معمولا در کتاب‌ها و مطبوعات‏ چاپ می‌‏شود چندان شباهتی ندارد تا حد زیادی تعجب کردم. با قامتی کاملا راست و تا حدی کشیده، چهره‌‏ای که کمتر آثار چین‏ و چروک در آن دیده می‌‏شد و چشمانی‏ شفاف با نگاهی نافذ و ملایم. هیچ کدام از این خصوصیات با تصوری که انسان می‌‏تواند از شخصی سالخورده، با سنی بیش از هشتاد سال داشته باشد، جور درنمی‌‏آمد.

مرا به کافه‏ دعوت کرد. وقتی به فکر مصاحبه‏‌ای که در پیش‏رو داشتم افتادم کمی‏ دچار اضطراب شدم، چرا که قصد داشتم‏ بکت را دربارهء آثار بویژه نمایشنامه‏‌هایش و اجراهای آن بحرف بیاورم. بار‌ها در مطبوعات خوانده بودم که وی اصلا علاقه‏‌ای‏ به صحبت کردن دراین‏‌باره ندارد. بعلاوه‏ تنی چند از نزدیکان بکت از پیش‏ بی‏‌علاقگی او در پاسخ دادن به سؤالات را به‏ من خاطرنشان کرده بودند.

هنگامی که بکت از اولین پلۀ کافه بالا رفت موضوعی توجه مرا به خود جلب کرد. متوجه شدم که او جوراب به پا ندارد و اختلاف رنگ میان پوست سفید او و کفشهای سیاه و شلوارش مرا بی‏درنگ به یاد شخصیت معروف او استراگون انداخت، با این پیشامد اضطرابم را به فراموشی سپردم و در دل از این شباهت جالب خندیدم.

بکت به سمت یک میز مرمر، نزدیک‏ پنجره‌‏ای که رو به بولوار باز می‌‏شد، رفت. او به من توضیح داد که حدود سی سال است که‏ عادت دارد مشتاقانش را در این مکان و در پشت‏ همین میز بپذیرد همانطور که توضیحاتش را ادامه می‌‏داد با دست‌هایش مرمر روی میز را لمس کرد و گفت که بی‏اندازه به این‏جای‏ دنج، و این میز علاقه دارد. سپس یک قهوه‌ برای خود و برای من یک چای سفارش داد.

من ترجمه‏‌ای از آثارش را به زبان‏ فارسی به همراه دیوان مصوری از خیام و همچنین یک نامه و آفیش یکی از نمایشنامه‏‌هایش را که یک کارگردان‏ آمریکایی برای او فرستاده بود تقدیم کردم. پاکت‌‏نامه را باز کرد و گفت که آن را در فرصت دیگری خواهد خواند و آنگاه با دقت به‏ بررسی آفیش پرداخت. سپس با شور و شوق‏ ترجمهء فارسی اثرش را ورق زد و گفت: «از این‏که قادر به فهمیدن زبان فارسی نیستم‏ متأسفم.» سپس پرسید: «این اثر در زمان‏ تزار، ببخشید شاه ترجمه شده است؟» به او پاسخ مثبت دادم و بعد شروع به برشمردن‏ کتب و مقالات بیشماری که راجع به آثار و نیز اجراهای آن، بویژه در دانشگاههای‏ ایران منتشر شده است، کردم. آنگاه بکت‏ هدایا را به کناری گذاشت.

از او پرسیدم «آیا می‌‏توانم‏ گفتگویمان را ضبط کنم؟» وی با تکان سر به نشانهء نه و با لحنی خجلت ‏زده پاسخ داد: «نه، ببخشید، از این کار خوشم نمی‌‏آید.» در این هنگام بود که گفتگو را آغاز کردم.

آیا می‌‏توان گفت انسان حیوانی است‏ که انتظار می‌‏کشد؟

بکت عمیقا به فکر فرورفت، پکی به‏ سیگار برگ خود زد و پاسخ داد: «در واقع‏ آنچه را که می‌‏خواهد انتظار می‌‏کشد! هنگامی که‏ در انتظار گودو را می‌‏نوشتم از خود نپرسیدم که‏ در انتظار چه چیزی هستم.» آنگاه اضافه‏ کرد: «انسان همواره چشم بر در است. انتظار یکی از ویژگی‏‌های اوست.» وقتی که مسئلهء انتظار مطرح می‌‏شد چهرۀ بکت درهم کشیده‏ می‌‏شد، پیدا بود که از این سؤالات خوشش‏ نمی‌‏آید. او مضطرب و پریشان‏‌خاطر بنظر می‌‏رسید و بی‏وقفه به سیگارش پک می‌‏زد. در طول مدت گفتگو سه سیگار برگ دود کرد. او گاهی آنقدر حواس پرت بنظر می‌‏رسید که حتی به سیگار خاموش هم پک‏ می‌‏زد.

-آیا در این نمایشنامه منتظر شخص یا چیزی بودید…؟

بکت پاسخ داد: «نه». بفکر فرو رفت‏ و گفت: «نمی‌‏دانم». سپس قهوه‌‏اش را نوشید و اضافه کرد: «می‌‏خواهم برایتان مثالی بزنم: انسان در طول شب انتظار طلوع خورشید را می‌‏کشد و در طول روز در انتظار شب است تا به‏ طلوع خورشید فکر کند! این یک دور تسلسل‏ واهی است.» و بعد گفت که حرفش را زیاد جدی نگیرم و سپس شروع به خندیدن کرد. در اثنای گفتگو چندبار خنده بر لبانش نقش‏ بست و با این خنده‏‌ها خلق و خویش آشکار می‌‏شد. با این وجود در سه مورد بنظر رسید که بکت چهرهء دیگری بخود می‌‏گرفت: هنگامی که از او اجازه خواستم تا صدایش را ضبط کنم، وقتی از او عکس گرفتم و بالاخره‏ هنگامی که در مورد مسئله انتظار از او سؤال‏ می‌‏کردم.

شما در متن انگلیسی در انتظار گودو چنین نوشته‏‌اید: «در انتظار انتظار» آیا منظور شما این نیست که انتظار از آن جهت که‏ پیامد تأمل و رد موقعیت کنونی است مفهومی‏ قدسی دارد، حتی هنگامی که منظور از انتظار، انتظار است؟

ابتدا بکت به خاطر نمی‌‏آورد که‏ چنین چیزی نوشته باشد. پس از کمی تأمل، تصدیق کرد که انتظار برای انتظار در واقع‏ جنبه‏‌ای قدسی دارد.

گفته‌‏اید که گودو خدا نیست، اما در هر حال او ناجی مظاهر بشریت یعنی ولادیمیر و استراگون است. شما در آن موقع مثلا به «مسیح‏ موعود» فکر نکرده‏اید؟

نه، در آن موقع نه به «مسیح موعود» و نه‏ به خدا فکر می‌‏کردم.

پیروان فلسفهء اگزیستانسیالیسم‏ می‌‏گویند که انسان آزاد است، او اعمالش را برمی‏گزیند و باید مسئولیت آن را به گردن‏ بگیرد. بنابراین انسان دیگر نباید انتظار می‌انجیگری از جانب خداوند و یا هر شخص‏ دیگری را داشته باشد. شما بر آن نبوده‏‌اید تا این عقیده را در نمایشنامهء خود تأیید کنید؟

به این مسئله فکر نکرده‌‏ام، اگزیستانسیالیسم چیست؟ او تبسمی کرد و گفت از فلسفه سردر نمی‌‏آورد.

باوجود این‏که در اثر شما یعنی‏ «در انتظار گودو» اشارات انجیلی نهفته است، در برخی از کشور‌ها که اعتقاد مذهبی بر انتظار استوار شده است این نمایشنامه را اثری‏ ضد دینی قلمداد کرده‌‏اند. خود شما راجع به‏ آن‏چه نظری دارید؟

بکت که متحیر شده‏ بود، حالتی بخود گرفت. گویی متوجه منظور من نشده بود. از من پرسید: «آیا این نمایش‏ در تهران اجرا شده است؟» پس از آنکه به‏ سؤالش پاسخ مثبت دادم در مورد مکان و زمان اجرای نمایش سؤال کرد. به او جواب‏ دادم که نمایش در دانشگاه‌ها و در رژیم‏ شاه به صحنه رفته است.

آیا اجراهای نمایشنامهء خود را دیده‌‏اید؟ کدامشان را بهتر می‌‏پسندید؟

در سال ۱۹۵۵ اجرای آلمانی اثر را دیده بود که اصلا از آن خوشش نیامده بود. اولین اجرای اثر در لندن هم‏چندان‏ خوشایندش واقع نشده بود. در عوض اجرای‏ آن در پاریس به کارگردانی روژه بلن‏ خیلی‏ مورد توجه‌‏اش قرار گرفته بود. وی شخصا کارگردانی آلن شنایدر را ندیده بود اما او شنایدر را بخوبی می‌‏شناخت و با اعتمادی‏ که به کارش داشت می‌‏دانست که‏ کارگردانی‌‏های او عالی است. بکت از او بعنوان یکی از دوستان گرانقدر خود یاد کرد و از این‏که وی بدرود حیات گفته است‏ ابراز تأسف نمود.

آیا شما اجرای اثر را به کارگردانی‏ کریژک‏ دیده‌‏اید؟

او اجرا را ندیده بود، اما صحبت‏‌های‏ زیادی در مورد آن شنیده بود بطوری که اثر خوبی در ذهنش باقی مانده بود. هفته آینده‏ او می‌‏بایست «روفو» بازیگری را که به‏ همراه میشل بوکه‏ در اجرای مذبور ایفای‏ نقش کرده بود، ملاقات کند.

به چه دلیل با اجرای «آخر بازی» که‏ ژوان آکالائیتیس‏ آن را در بوستون‏ کارگردانی کرده بود، موافق نبودید؟

بکت از تبسم باز ایستاد و گفت که از اجرا خیلی دلخور بوده است و اصلا از آن خوشش‏ نیامده، حتی قصد داشته تا بر علیه آن شکایت‏ کند. با این همه عاقبت از تصمیم خود صرف‏نظر کرده بود. بکت همچنین بدین‏ خاطر که این کارگردانی ناموفق به یاد شنایدر بروی صحنه رفته بود ناراضی و دلخور بود. شنایدر کارگردانی بود که او را خوب درک می‌‏کرد و به او خیلی وفادار بود. هنگامی که خواستم عکس‌‏های نمایش‏ را به او نشان بدهم، از دیدن آن‌ها امتناع‏ ورزید و گفت: «عکس‏‌ها را نزد خودتان‏ نگه دارید.» سپس افزود که از این پیشامد خیلی متعجب شده است. چرا که او ژوان‏ آکالائیتیس را زنی فهمیده و بافراست تصور می‌‏کرد و علت این کار او را نفهمیده است. بکت از این‏که کارگردانان تئا‌تر گاهی‏ اوقات توضیحات و سفارشات نویسندگان را نادیده می‌‏گیرند احساس انزجار می‌‏کرد. که کارگردان در نمایش قسمت تحتانی صحنه را طوری انتخاب کرده بود که در متن نمایشنامه اصلا وجود نداشت و… اظهار داشت: «این یک‏ مصیبت است که کارگردانان توضیحات صحنه را رعایت نمی‌‏کنند.» به عقیدهء بکت‏ بی‌‏پیرایه‏‌ترین اجرا‌ها بهترین‏‌هاست. سپس‏ یادی از مادلن رنو که در نمایش «اوه! روزهای شاد» بخوبی اجرای نقش کرده‏ بود، بمیان آورد و از او بعنوان بازیگری که‏ تنها برای تئا‌تر خلق شده است، یاد کرد.

خود شما چگونه به موضوع انتظار در اجرای نمایش «در انتظار گودو» پرداخته‏‌اید؟

او با حرکت دست بر روی میز جابه‏‌جایی دو شخصیت نمایش را شرح داد: «آندو از هم فاصله می‌‏گیرند اما به یکدیگر نزدیک می‌‏شوند و نمی‌‏توانند واقعا از هم دور شوند.» او سپس توجه مرا به این نکته جلب‏ کرد که در نمایش تحرک زیادی وجود دارد، چرا که چشم براهان اشخاص مضطرب و نگرانی هستند که همواره از این سو به آنسو می‌‏روند.

شما با اجرای نمایش توسط بازیگران زن‏ در آلمان مخالفت کرده‏‌اید؟ به چه دلیل؟

بکت تبسم کرد کمی به فکر فرو رفت‏ و سپس گفت: «چه موضوع مهمی! بخاطر این‏ که زن‌ها پروستات ندارند.» او این جمله را سه بار تکرار کرد و زیر خنده زد و اضافه‏ کرد: «خوب معلوم است که زن‌ها نمی‌‏توانند نقش‏ مرد‌ها را بازی کنند، نمایش‏نامه برای مرد‌ها نوشته شده بود.

شخصیت‌ها در نمایشنامه‏‌های شما غالبا افراد مسن و سالخورده‌‏اند. باوجود این‏که شما در موقع خلق نمایشنامه‏‌هایتان نسبتا جوان‏ بودید چه توضیحی برای این انتخاب دارید؟

بکت حرف مرا رد کرد: «نه‏ شخصیت‏‌ها جوان هستند. در واقع آن‌ها پیر و فرتوت نیستد، آن‌ها چندان سنی ندارند.» هنگامی که با نام بردن نمایشنامه‌‏هایی نظیر: «در انتظار گوو»، «آخر بازی»، «آخرین نوار کراپ» ۱۵و «اوه! روزهای شاد» بر مدعای خود دلیل آوردم، بکت در ظاهر حرفم را پذیرفت‏ اما دلیلی بر آن نیاورد.

از موفقیت نمایشنامه‏‌هایتان در کشورهای مختلف چه برداشتی دارید؟ آخر نمایشنامه‌‏های شما تقریبا در سرتاسر دنیا اجراشده است.

او بی‏درنگ پاسخ داد: «نه هنوز در مسکو، اما روزی در آنجا هم اجرا خواهد شد، دلیلش را برای شما شرح نمی‌‏دهم چرا که خود نیز آن را بدرستی نمی‌‏دانم.» قبل از آنکه حرفش را با شوخ‌‏طبعی ادامه دهد کمی به فکر فرو رفت و گفت: «می‌‏دانید، من در ایرلند خیلی‏ سر‌شناس هستم.» پس از مکث کوتاهی ادامه‏ داد: «می‌‏خواهم برایتان ماجرایی را تعریف کنم. در ابتدا، در انتظار گودو را در آمریکا و در یک‏ زندان بازی کردند. زندانی‏‌ها از آن نمایش خیلی‏ خوششان آمد. در واقع آن‌ها نمایش را خیلی خوب‏ درک کردند چرا که کاملا می‌‏دانستند که انتظار چه مفهومی دارد. حتی یکی از زندانی‏‌هایی که در نمایش بازی کرده بود، مشمول عفو شد و بازیگری‏ را پیشهء خود کرد. او هنوز هم بازی می‌‏کند.

منتقدین همگی شما و یونسکو را «بنیانگذاران تئا‌تر پوچی» می‌‏‌دانند…

بکت‏ حرفم را قطع کرد: «این‌ها همه حرف است، برچسب‏‌هایی است که هیچ معنی و مفهومی‏ ندارد.» سپس اضافه کرد: «هرگز به نقد‌ها اعتنا نمی‌‏کنم.»

تئا‌تر اوژن یونسکو را چگونه می‌‏بینید؟

بکت در پاسخ گفت که تئا‌تر وی را تحسین می‌‏کند، بخصوص اولین‏ نمایشنامه‏‌هایش را. وی یونسکو را دوست‏ گرانقدر خود می‌‏نامید و برایش احترام و علاقهء خاصی قائل بود. آنگاه بکت از من‏ پرسید که آیا با یونسکو ملاقاتی داشته‏‌ام؟ به‏ او پاسخ مثبت دادم و اضافه کردم که‏ یونسکو دوست و استاد بزرگی است که‏ لطف کرده و برای تز من که راجع به‏ نمایشنامهء معروفش «کرگدن» بود مقدمه‌‏ای نگاشته است.

آیا نمایشنامهء جدیدی نوشته‏‌اید؟

بکت خاطرنشان ساخت که از سال‏ ۱۹۸۳ به بعد دست به قلم نبرده است. چرا که میلی به نوشتن نداشته است. پس گفت که‏ در نظر دارد یک نمایشنامهء ده دقیقه‌‏ای برای‏ تلویزیون آلمان در اشتوتگارت بنویسد. او اضافه کرد که خیلی علاقه دارد به آلمان‏ برود و در آنجا به کارش ادامه بدهد: «در آلمان خوب می‌‏شود کار کرد. موضوع‏ نمایشنامه‏‌ای که قرار است بنویسم سکوت است.»

آیا فیلم «از سکوت به سکوت» را که تلویزیون انگلستان ساخته است، دیده‌‏اید؟

قبل از آنکه بگوید قسمتی از فیلم را دیده است، تصحیح کرد: «از سکوتی به‏ سکوت دیگر». او از فیلم خوشش آمده بود و صدای بازیگر فیلم را نیز تحسین کرد. بکت کارگردان فیلم را بخوبی می‌‏شناخت و او را در دوبلین ملاقات کرده بود.

آیا قرآن را مطالعه کرده‌‏اید؟

بلی، فهم آن کمی دشوار است. چندان‏ علاقه‌‏ای به اعتقادات مذهبی صرف و بویژه تعابیر دشوار ندارم.

اکنون سؤالاتی را که موردنظرم بود از او پرسیده بودم. حال نوبت به بکت رسید تا از من سؤال کند. ابتدا به شارل‏ گونزالس‏ دوست بازیگری که همراه من بود رو کرد و از او پرسید که آیا با کارگردانی‏ بنام گونزالس نسبتی دارد یا خیر؟ شارل به‏ او پاسخ منفی داده سپس از ما دربارهء ژان-لوک گدار که خیلی بوی علاقه دارد، سؤال کرد. بکت اظهار داشت که بندرت به‏ سینما می‌‏رود و به تماشای چند فیلم ویدئو در منزلش اکتفا می‌‏کند. وی در مورد آخرین نمایشنامه‌‏اش که در سال ۱۹۸۳ نگاشته شده است، اظهار داشت که آن‏ نمایشنامه به جز در خود فرانسه در خارج از کشور اجرا شده است. سپس توضیح داد که‏ «در انتظار گودو» به زودی در نیویورک‏ اجرا خواهد شد و بایستی با «داستین‏ هافمن» و «پی‌تر ردفورد» بازیگرانی که‏ قرار است در این اجرای جدید ایفای نقش‏ کنند ملاقاتی داشته باشد.

شارل گونزالس از بکت پرسید که چه‏ نقشی می‌‏تواند در یکی از نمایشنامه‌‏هایش‏ داشته باشد: بکت پاسخ داد: «نقش‏ کلودر آخر بازی»

در پایان گفت ‏وشنود از بکت بخاطر در اختیار گذاشتن وقتش و پاسخ دادن به‏ سؤالاتم قدردانی کردم.

گفتگو با ساموئل بکت / احمد کامیابی مسک / ترجمه: محسن صابریان / برگرفته از مجله نمایش شماره ۵۴ و ۵۵، سال ۱۳۷۱

پاسخ (2)

  • عابد ساوجی

    با سلام
    گشتی در اینترنت زدم، تاریخ نظری که زیر نوشته ام درباره بکت نوشته بودم ۱۱مهر نود و چهار بود. حدود پنج ماه پیش!.
    پنج ماه زمان کمی نیست. در عرض این مدت. پنج بار مرخصی می رفتم، چند بار تا پای مرگ (شهادت) پیش میرفتم. چند عملیات کوچک و بزرگ را پشت سر میگذاشتم و…
    چقدر طولانی به نظر می آمد آن زمانها!.
    زمان جنگ را میگویم، و این روزها تا پلک بر هم میگذارم یک روز از عمر من می گذرد! مانند همین امروز که گذشت…

  • عباس عابد ساوجی

    بنام خدا
    مصاحبه را خواندم
    از اول تا آخر دقت کردم مصاحبه طوری تنظیم شده که نه مکان مصاحبه را مشخص کرده کدام کشور و شهر صورت گرفته و نه توضیحی در باره بکت که اهل کجاست و حتی اشاره ای به گذشته و حال او کرده.
    حداقل مقدمه ای، معرفی کوتاهی .
    خلاصه اینکه می توان در اطاق خود نشست و مصاحبه نوشت. گرچه بعد از ۲۳ سال که از تاریخ مصاحبه می گذرد خیلی چیزها عوض شده اما به عنوان خواننده ای که وقت صرف خواندن می کنم انتظاراتی دارم تا برآورده شود.

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا