مهمد (ص) / مرتضا کربلاییلو
مهمد (ص)
مرتضا کربلاییلو
اگر بهناچار حرفی عربی بر زبان رانند آن را به مخرجی نزدیک ببرند
یا سوی حرفی که طعمی از آن عربی به آن داده باشند،
چنانکه حاء را به هاء برمیگردانند و به جای محمد میگویند مهمد.
ابوحاتم رازی، الزینه
جگرکی سلطنتطلبی بود، به گواه دلهای بهسیخکشیده که زیر شیشه میچیدند. چه، شاه بر قلوب حکومت میکرد. اما طباخی جمهوریخواهی بود. با سرها کار داشت. با پاها که بیآشتی بر خیابان بکوبند. حسن کلهپز اینشکلی گپ میزد با مردی سیاستمدار که تقیاف صدایش میکردند. بیست و هفتم حوت بود و هوا به وقت گرگ و میش، و زمستانی که هنوز چیره بود، بخار برخاسته از دیگ را سفیدتر میکرد. هر زمان تقیاف پیدایش میشد، کلهپز نیش جمهوریخواهی دموکراتها را میزد که به شکست انجامیده بود. وقتی با کون ملاقه مغز پخته را در کاسه میکوبید تا با آب چرب تحویل تقیاف بدهد، میگفت «این هم یک فقره دموقرات، قاتیِ جمهوری.»
تقیاف کنار پنجره نشسته بود رو به شرق و چشمانداز مقابلش ساختمان مجلس شورا بود. حسن کاسۀ لُعابی را روی میز گذاشت. تقیاف پیش از اینکه نان سنگک را ترید کند، دست توی جیب برد، به هوای سیگار انگار، اما چند فلفل سبز بیرون آورد و ریخت کنار کاسه. گویی قمار داشت با فلفلها. حسن زود برنگشت به سکوی اجاق. صندلی عقب کشید نشست. «باز که دهانت را به آتش میکشی؟»
تقیاف تیز نگاه کرد. اما جوابی نداد.
حسن گفت: «یک چیزی بگو وَاِلا دلم میگیرد.»
تقیاف سر تکان داد. گفت: «دموکراسی اینهاست، نه آنی که با ملاقه کوبیدیش.»
حسن گفت: «من که درس پس میدهم. هرچند از نظر تو ما آدم نیستیم.» دید تقیاف سرسنگین است حرف را عوض کرد: «راستی زمستانوقتی این فلفلها را از کجا گیر میآوری؟»
نسخۀ کامل این داستان را به صورت کتاب الکترونیک از فروشگاه سایت دانلود کنید.
فاطیما
عالی جناب اقای کربالایی لو دستمریزاد!۱