پارهای از داستان بلند «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» اثر مجتبا هوشیار محبوب

پارهای از داستان بلند «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» اثر مجتبا هوشیار محبوب – نشر چشمه
ما- یعنی من و ایمان- با شاعری که خیلی دوستش داشتیم بد تا کردیم، خیلی بد. ماجرا از اینجا شروع شد که من توی اتاقم در خیابان هفتم فردیس صدای یک ارهبرقی و افتادن درختهای یک جنگل وسیع را شنیدم. های و هوی درختها و شاخ و برگهای انبوهشان را زمانی که بر زمین سقوط میکردند، واضح و روشن میشنیدم. حتی رنگ شاخ و برگ درختها هم در ذهنم ترسیم شده بود، رنگ سبز کمرنگشان که حفرههای خالی میانشان در نور آفتاب میدرخشیدند و پر تلألؤ بودند. اما هر چه سعی کردم تصویر کسی که با ارهبرقی به جان درختها افتاده بود، در ذهنم شکل نمیگرفت. برای چندمین بار بود که اینطور میشدم. بعدش حسابی خسته میشدم؛ تا سرحد مرگ. تمام روح و ذهنم را هم اندوه پر میکرد؛ آن هم تا سرحد مرگ لعنتی. خب این اولش بود. بعد این را هم -نمیدانم شاید- باید توضیح بدهم که چند وقتی بود روز و شب با والدینم دعوا میکردم. آنها را از جایی که نمیفهمیدنم نمیفهمیدم و این تازه اوجِ فهم، دانش، سواد و مباهاتم بود که البته قدر نمیدانستند. بعد از دعواهای سریالی که با والدینم داشتم، حسابی فکری شده بودم که چه کسانی در این دنیای بی سر و ته همدیگر را میفهمند. چه کسانی را من میفهمم و چه کسانی مرا. بعدتر فهمیدم که من خیلی از موضوع پرتم.
بگذریم… اما در این اوضاع وخیم دوستانی داشتم سبزتر از برگ درخت… همهشان پلید و عوضی، جز یک دوست همپیاله که رفیق گلستان و گرمابهام بود؛ ایمان. حواسمان به احوالات همدیگر بود. حواسمان هم نبود، دلمان با هم بود. البته بگویم دل و دماغی هم برای این کارها نداشتیم و میشد که مدتها از همدیگر خبر نگیریم. بچۀ خیلی خوبی بود. زیاد حرف بزن نبود. میگفتم «ایمان تو اسطورۀ سکوتی». مادر سکوت بود. میشد ساعتها حرف نزند. خلاصه که بچۀ جواببدهی نبود و زیاد سکوت میکرد. به نظر من که عارف بود و به عارفها علاقه داشت. برای همین هم برای رفع مشکلاتم رفتم پیش او. به نظر من عارفها خیلی کار راه بنداز هستند، خصوصاً در زمینۀ روان و ذهن آدمها. خلاصه رفتم پیشاش. گفت «مگه روانکاوم؟!» گفتم «بابا تو خیلی از اونها برتری، تو آرومی و واقعاً نه که ادا بیاری… واقعاً سکوت میکنی» بعد برایش توضیح دادم. از خانۀ لعنتیمان برایش حرف زدم. اینکه بیست سال است درک نمیشوم. اینکه همهش دعوا دعوا و مرافعه. اینکه من برای آنها احترام قایل نیستم و از همین رو اندوهگینم. اندوهم را برایش شرح دادم. کمی هم اندوهم را به او سرایت دادم. بعد قصۀ جنگل و آن صدای لعنتی ارهبرقی را برایش تعریف کردم. گفت «البته بگویم تو میخواهی موضوعات را پیچیده کنی. هرچند بعضی چیزها پیچیده است اما تو پیچیدهترش میکنی. بساز موجی… بساز با این روان نا آرام هستی. چرا به طبیعت و هر چیزی که طبیعی است ادای احترام نمیکنی. تا کی میخواهی بجنگی؟ بس کن از این همه اعتراض اعتراض اعتراض.» بعد هم گفت «خاک تو سر الاغت کنن.» من که فکر کردم اینها که شنیدم توهم است، دوباره برایش مشکلاتم را توضیح دادم. گفت «یادت هست یک روز یک جمله از نویسندۀ محبوبت گوستاو خدیرا برایم خواندی؟» گفتم «کدوم؟» گفت «برای هر شستوشویی به آب نیاز است و برای هر گفتوگویی به کلمه. در زندگی کسی به بدبختیهایش پی خواهد برد که تعداد کلمات بسیاری را در گنجینۀ واژگانش پنهان کرده باشد تا بتواند با هزاران واژه با بدبختیهایش به گفتوگو بنشیند.» گفتم «خب». گفت «تو واقعاً داری با کلمات به این دنیای لعنتی فکر میکنی. بعد دنبال معجزه هم هستی؟» باز هم حرف زد، خیلی. حیرت کرده بودم. گفتم «ایمان تو که واقعاً آروم بودی؟!» گفتم «تو سکوت میکردی که ایمان؟!» این جمله را چند بار تکرار کردم. کمی مکث کرد و گفت که توی آن سکوت لعنتیاش هیچ چیز با ارزشی پیدا نکرده که همانجا مقیم بماند. گفت که حسابی این روزها عصبانی است. پرخاشگر شده و دوست دارد دیوار را گاز بگیرد. گفت حتی به فکر قتل مادرش هم افتاده است. گفتم آرام باشد. گفتم اصلاً فکر مرا نکند. خیلی برایش توضیح دادم. گفت که او تو کلۀ کوچکش با هزاران کلمه با بدختیهایش به گفتوگو نشسته است و از راههای غیر مشروع، برای آرامش و خالی شدن از اضطراب کمک میگیرد. به من هم تعارف کرد که نپذیرفتم. چند بار هم تأکید کرد که «واقعاً نمیپذیری؟» که من هم طبیعتاً گفتم «نه، معلومه که نمیپذیرم.» اما برای اینکه احساس تنهایی نکند، کمی همراهیاش کردم. بدبخت معلوم بود که اوضاعش از من بدتر است و دارد میپکد. بعد بینمان یک سؤال جدید مطرح شد. یک پرسش اساسی که چرا اینقدر عرفا آرام هستند، اصلاً بیتفاوتاند و به خودشان یک تکانی نمیدهند و ابداً جهان برانداز نیستند؟ ایمان گفت «البته … نه … این طوری ها هم نیست… مولاناها… شمسها… سهروردی یا عین القضات حملهگر بودند… اصلاً یاغی… یا حلاج اصلاً… حسابی مردم را تکان دادند اینها…» گفتم «ئه؟!» گفت «بله». من که کَتم نرفت. قبلاً هم گفته بود، کَتم نرفته بود. چقدر بحث اما فایده نداشت، برای همین آن روز هم قضیه را باز نکردم اما خودم به تنهایی راهپیمایی کردم و رفتم جلو. بعد که خیلی جلو رفتم، برگشتم سرنقطۀ آغاز و برایش کُل راه پیماییام را شرح دادم. پرسیدم «دیدی؟» ناراحت شد. گفت «مگه کورم؟ خیلی آشکار بود موجی… راست میگیها…» او هم برایم توضیح داد که هر دورهای اقتضای خودش را دارد و اینکه بهراستی آنها ساختارشکنهای اصیل زمانهشان بودند. به همین مسخرگی بود واقعاً. دیگر دل و دماغ بحث و گفتوگو هم نبود. فقط یک ساعت بعد یادم میآید قرار گذاشتیم برویم پیش محمد دلیری، شاعری که خیلی قبولش داشتیم و میگفتند عارف مسلک است. هم بهانهای میشد شاعری را که شعرهایش حسابی رویمان تأثیر گذاشته بود و همیشه گُم و در خفا بود، ببینیم و به زندگیاش سرک بکشیم و هم شاید دیدار با این شاعر عارف مسلک پاسخی میبود به سؤالهای داشته و نداشتهمان. بهترین شعرهایی که توی زندگیمان خوانده بودیم از همین آدم بود. بیشترین حیرتهایمان از شعرهای این مرد بود. تنمان را به قطب شمال میزدیم، این طور مو به تنمان سیخ نمیشد که شعرهای این شاعر اینطور میکرد. میدانستیم کجا زندگی میکند. یک هفته نمیگذشت که یکی از دوستها آمارش را برایمان درآورده بود. بعد از چهل سال بیخبری، سرانجام پیدایش کرده بودیم؛ از شانسمان هم همان شهر خودمان زندگی میکرد.
***
دوشنبه بود؛ غروب. نه، عصر بود… داشت غروب میشد. اتوبوسهای میدان کرج را سوار شده بودیم. ایمان حرف نمیزد. من با خودم حرف میزدم. یعنی فکری شده بودم و با خودم خیالات میکردم. انگار داشتم میفهمیدم آن کسی که درختها را قطع میکرد یا دستکم باعث و بانی قطع درختها بود چه کسی است. تصویر پیدا شد توی تصوراتم: یک دشت دور ودراز بود با چمنهایی که سبز پر رنگ داشت. انگار بیرون از محوطۀ جنگل بود. جنگل پیدا نبود. فقط یک دشت وسیع بود که به ۱۴-۱۵ صخره سنگ عظیم الجثه میرسید. سنگها مثل سنگهای تابوت تقریباً مستطیلی شکل بودند اما حجیمتر و به صورت عمودی توی چمنها فرو رفته بودند و یک دایرۀ بزرگ درست میکردند. هر کدامشان هم از هم به اندازۀ یک صخره فاصله داشتند؛ طوری که سنگهای آن سوی دایره هم پیدا بود. بعد روی سنگهایی که جلوِ تصویر دیده میشد یک صخره سنگ چند برابر بزرگتر از سنگهایی که به صورت عمود در چمنها فرو رفته بودند دراز به دراز افتاده بود. تخته سنگ روی چهار سنگ جلویی قرار گرفته بود، مثل یک کلاه بزرگ. از خلأ بین سنگها میدیدم که سنگهای پشتی دایره چیزی رویشان قرار ندارد. حیرتانگیز بود بیشتر. لااقل نو بود؛ یکسری سنگ بزرگ که رویشان یک تخته سنگ افتاده باشد. بعد آسمان هم یادم هست؛ صاف بود؛ صاف و وسیع. بعد چهرهۀ مردی را دیدم که روی این سنگها ایستاده بود و بلند فریاد میزد. نمیفهمیدم چه میگوید، فقط میشنیدم که دارد داد و فریاد میکند؛ انگار داشت دستور میداد. سمت راست مرا هم نگاه میکرد. فکر میکنم همانجا جنگل بود. نمیتوانستم سمت راستم را نگاه کنم. مثل اینکه مجبور باشم فقط به جلو نگاه کنم. گردنم تکان نمیخورد. بعد ایمان گفت «باید پیاده شیم». پیاده که شدیم دیدم اینجا هم آسمان صاف است. صاف و وسیع. ایمان یک شعر از محمد دلیری خواند. با اینکه چندمین بار بود میشنیدم حیرت کردم باز.
خیابان شلوغ بود. وقتی راه میرفتیم تنهمان به مردم میخورد. همه جور مغازه بود؛ بقالی، مبل فروشی، لوازم خانگی و خوار وبار فروشیهایی که همهشان هم سه چهار سینی بزرگ از خشکبارشان را تا پیادهرو بیرون آورده بودند. بعد دو تا گدا دیدیم. اولی پیرمردی بود درب و داغان؛ یک کلاه دستش گرفته بود، یک کت ژنده هم تنش بود و شلوار خاکستریاش هم جابهجا پاره بود. دومی هم پیرمرد بود اما شیک و سر و حال. عینک دودی هم زده بود؛ مثل کورها.۲۰۰ – ۳۰۰ متر بعد از آنها رسیدیم به یک کوچۀ دنج و خوش درخت. ایمان گفت «همینه». از چند درخت که عبور کردیم ایستادیم و باز گفت «همینه». یک در بزرگ سفید بود. پلاکش را هم تا کرده بودند. من زنگ زدم. خبری نشد. بعد ایمان زنگ زد. این دفعه صدای پا آمد. ذوقزده بودم. قلبم بد جور میتپید، میترسیدم هم. در را که باز کرد، مطمئن بودم خودش است، با اینکه نه تا به حال عکسی از او منتشر شده بود و نه جایی دیده بودمش. ایمان گفت «آقای دلیری؟»
«بله.»
بی مقدمه گفتم «شما خیلی شاعرید آقا…» محکم گفتم… انگار دارم میگویم آب به صد درجه که برسد میجوشد.
چند لحظه مکث شد. گفتم «شعرهای شما ما را بیچاره کرده آقا…» این را هم محکم گفتم.
دوباره مکث شد. انگار پیرمرد از آن دنیا آمده بود… بی سرو صدا… تکان هم نمیخورد. همان لحظه بود که فهمیدم چرا این قدر شعرهایش روح دارد؛ این قدر بی روح بود لعنتی.
بالاخره گفت «بیایید تو…»
حیاط بزرگی داشت خانهاش اما باغچهاش هیچ و گل و گیاهی نداشت. یک پارچه خاک خشک و به درد نخور. معلوم بود حال و حوصلۀ این جور حرفها را ندارد. توی حیاط همانطور که افتاده بودیم دنبالش گفت که دیگر شعر نمیگوید. همینطور بیمقدمه. گفتم «ئه»…گفت «اوهوم.» ایمان هم معلوم بود در تعجب بود. بعد در یک جمله ادامه داد که ما هم وقتمان را برای این جور چیزها صرف نکنیم. بعد وارد خانه شدیم. نشانمان داد کجا بنشینیم. نشستیم. رفت و بعد با یک سینی و دو لیوان آب وارد هال شد. هال بزرگی داشت. یک راحتی قهوهای عتیقه وسط هال بود و روی دیوارهای دورتادور هال تنها عکس یک خانم بود که منظره پشتش چمنزار بود و خودش هم لبخند زده بود. یک روسری با گلهای زرد و آبی هم سرش بود. گفتم حتمن زنش است. سؤال نکردم. ایمان سؤال کرد شما تنها زندگی میکنید؟ با حرکت سر تأیید کرد. به من نگاه کرد و گفت «شاعری؟»
«من؟»
«بله.»
«شاعر که… یه چیزهایی مینویسم…»
به ایمان هم نگاه کرد. گفت «شما چی؟»
ایمان چیزی نگفت. سر تکان داد.
بعد از کمی سکوت دلیری گفت که زیاد وقت نگذاریم برای این چیزها. گفت که به جای این کارها برویم خوب باشیم. برویم غور کنیم نمیدانم در فلان چیز و بهمان چیز. برویم خودمان را بشناسیم و من یا شاید هم ما فهمیدیم که باید برویم چون هرگز فکر نمیکردیم شاعری که مایههایی از عرفان در شعرهایش هست و ما فکر میکردیم عارف مسلک است، عارف مسلک نیست، خود عارف است، شیخ است اصلاً. کمی گذشت و فهمیدیم ذکر هم میگوید، مرید دارد، کتاب دارد حتی، قطبی است خلاصه. اما به خودم گفتم بد نیست سؤالم را مطرح کنم. بد نیست بپرسم شما در قبال بیرون، بیرون خانهتان و هرآنچه در آن میگذرد مسئولید یا نه؟ بگویم اینها که میگویید مال ۷۰۰ سال پیش است یا نه؟ بگویم نمیخواهی دست کم یک دستی ببری توشان یا نه؟ بگویم تا چند اتفاق بزرگ را میتوانی نادیده بگیری دلیری؟ چیزی نگفتم. ایمان گفت «خوش به حالتون… شما خیلی حالتون خوبه.» دلیری گفت «خب توام حالت خوب باشه پسرم.» من فکر کردم چه بگویم؟ به دلیری شاعر که شعرهایش بیچارهام میکند چه بگویم؟ گفتم «یعنی دیگه شعر نمیگید؟» گفت «شاید تک و توک اما نه مثل قبل.» به اصرار ما یکی از شعرهایش را خواند. چیزی برای نقل آن به خاطرم نمیآید، اما خوب یادم هست که احساس کردم سرم را فرو کردهاند توی آب. حتی یادم میآید دو تا ماهی قرمز از کنار موهای پریشان توی آبم عبور کردند. آن روز این طور تمام شد.
***
نمیدانم چه مرضی گرفته بودم اما فکر میکردم هر چه بلا در این زندگی لعنتی بوده تقصیر دلیری پدرسگ بوده. این فکر بیمار دست از سرم برنمیداشت. فقیر میدیدم تو خیابان، دوست داشتم یقۀ دلیری را بگیرم، توی خانه یا بیرون دعوایم میشد سریع فکری میشدم که کار کار همین طیف شاعرهاست، حتی توی حساب و کتابهای خودم بلاهای تاریخی این دیار را هم به اینها ربط دادم. خلاصه که بعد از آن روز کذایی دیدار با شاعر بزرگ دوباره به زندگی دلیری نگاه کردم؛ از نو. دیدم شاعری است متولد ۱۳۰۲ در سمنان… تحصیلات آکادمیک هم داشته؛ در رشتۀ فیزیک، آن هم در ماساچوست آمریکا… و خب با شعرهایی بدیع و منحصر به فرد که ناگهان- لابد به خاطر همین چله نشینیهای مدام- محو میشود از صفحه روزگار… . زندگیاش بیشتر سردرگم کننده بود، خصوصاً جاهاییش که به تحصیلاتش مربوط بود. بیخیال ماجرا شدم. تا چند وقت فراموش کردم اصلاً… شاید دو هفتهای میشد… تا آن صبح لعنتی که باز صدای ارهبرقی را شنیدم… تصویر محو مردی را که روی سنگها ایستاده و فریا میزند… و از اینها بدتر، های و هوی درختهایی که احساسشان میکردم از بیخ و بن… این بار درختها را در اعماقم احساس میکردم… میفهمیدم که جایی در درونم دارد قطع میشود و سقوط میکند…اول آه کشیدم… یا نه اولش گفتم عجب… بله گفتم عجب… عین پیرمردها… برای همین اصلاً یادم مانده… بعد آه کشیدم… چیزی راه نفس کشیدن را بسته بود… چیزی شبیه بغض… درختها که سقوط میکردند صدای زوزه برگهایشان را درست کنار گوشم میشنیدم… انگار دارند درست نزدیک من آخرین نفسهایشان را میکشیدند… بعد فهمیدم من هم انگار دارم به زور نفس میکشم…دیدم نمیشود و بالا نمیآید نفسم… بلند فریاد زدم: خفه شدم… .
پدرم آمد اتاق و گفت «چته های های میکنی… خل شدی؟!» با ناله گفتم «تو خلم کردی بابا… تو…» کمی نگاهم کرد و دید واقعاً خرابم. گفت «واقعاً خلی… الحق که خلی…» بعد یک راست رفتم سراغ ایمان. داشت دوا مصرف میکرد. پذیرفتم همراهیاش کنم. این بار با کمال میل. نیاز به آرامش داشتم. یک تصمیم بزرگ گرفته بودم. برای ایمان هم که شرح دادم گفت «واقعاً تصمیم بزرگی گرفتی.» گفتم «کمکم میکنی ایمان؟» مثل رفیقها نگاهم کرد و گفت «معلومه خره… تو تصمیم بزرگی گرفتی… من رو هم توی این کار بزرگ شریک بدون…» همان جا فهمیدم که ایمان هم ایثارگر است، همانجا فهمیدم. بدون معطلی رفتیم خانۀ دلیری. چند بار در زدیم. جوابی نیامد. زنگ و در را با هم زدیم و باز خبری نشد. نشستیم همان کنار درِ بزرگ سفید خانۀ کوفتیاش. چند دقیقهای نگذشت که دیدم خود بدذاتش با چیزی شبیه یک کیسه دوغ از سر کوچه به سمت خانه میآید. ما را که دید، گفت «خوش آمدید… بریم تو…» درِ حیاط را ایمان پشت سرمان بست. دوباره گفت «خوش آمدید…» من بیمقدمه گفتم «شما کثافتید…» دلیری برگشت سمت من و گنگ به چشمهایم چشم دوخت. گفتم «شما آشغالید آقای دلیری… خیلی آشغالید…» بعد یادم میآید باغچۀ حیاط را نشان دادم و گفتم «ببینید چه حیاطی دارید؟ شما از آن لعنتیها هستید که توی باغچهتان گل نمیکارید… از آنهایی که گُلی هم اگر باشد آنقدر آبش نمیدهید که بمیرد… از آن پست فطرتها که میگویند خود گلها به صورت طبیعی رشد میکنند…» بعد ایمان گفت «از آنها که میگوید گل ذاتن گل است…» من گفتم «بله… شما از آنها هستید» شنیدم که دلیری زمزمه کرد: «ها…» که ایمان یک پاره آجر از توی باغچه برداشت و پرت کرد سمت سر دلیری. آجر درست به گونهاش خورد. کیسه دوغ و خودش با هم افتادند. وقتی افتاد زمین انگار که سر سفره غذا نشسته باشد و پدرش یک کشیده خوابانده باشد توی گوشش، دستش را گذاشته بود روی گونهاش و مثل احمقها به من و ایمان زل زده بود. من که این کار ایمان حسابی به وجدم آورده بود، دویدم به سمت دلیری و با لگد زدم چانهاش و گفتم «حالا دیگه شعر نمیگی… حالا عزلت نشین میشی برای ما…» ایمان زد توی سرش و گفت «آخه بدبخت تو پشم مولانا هم میشی…» انگار خواست چیزی بگوید که من گفتم «تو باید بمیری…تو یه آشغاله دیکتاتوری که باید بمیری…یه …» و از توی لباسم یک قمه روزنامه پیچی شده بیرون آوردم. این بار دلیری انگار که یکدفعه جان گرفته باشد فریاد کشید. ایمان سریع دور دهانش را گرفت. گفت «خفه شو… پیری…» و من دوباره گفتم «آره شماها فقط باید بمیرین و ما آدمهایی هستیم که این ایثار رو در حق دوستانمون میکنیم…» اما ایمان رگم را زد. پرسید «موجی ما زیاد شلوغش نکردیم؟» گفتم «چی؟» گفت «ما هم خیلی شلوغش کردیم. همین که این طوری تحقیرش کردیم بس نیست… این پیری مستحق مرگ نیست… بذار همین طوری تو این خرابهاش کم کم بمیره…» بعد خودم هم فکری شدم که ناسلامتی دلیری دست کم این چهار پنج سال اخیر بیشترین تأثیر را روی ما شاعران جوانتر گذاشته. منصرف شدیم اما وقتی داشتیم میرفتیم در حالی که دلیری همچنان به همان شکل توی حیاط ولو شده بود به طرفش برگشتم و گفتم «اگه مردی یک بار دیگه… فقط یک بار دیگه به درختها نگاهِ چپ کن…» مثل یک اردک که پوستش را کنده باشند و گذاشته باشندش میان تشت یخ به خودش لرزید. فهمید چه میگویم. ایمان گفت «حساب کار اومد دستت؟».
ادبیات اقلیت / ۱۱ شهریور ۱۳۹۶

خدیجه معصومی
سلام.آقای هوشیار نویسنده خوبی هستید ولی فرم نگارش شما مخاطب را تشویق به ادامه خوانش اجرایی شما نمی کند.متن شما به نظر خصوصی و خسته کننده است .البته من کارشناس نیستم ولی فقط دوست دارم از شما داستان کوتاه بخوانم.موفق باشید.